رمان سایه پرستو پارت ۹۵

3.9
(14)

سایه پرستو:

متین حق به جانب گفت

متین: نه بابا ملت جنبه ندارن میرن بلیط رزرو

میگیرن یهو دیدی کار ما هم طول کشید برنامه

عوض شد، وقتی ضبط تموم شد میگم

پناه: خودت چی هستی؟

متین: آره مامان اینا میان

پناه: خستگی زده به مغزت؟ اونو که میدونم فردا

شب و میگم

متین: شاید نیم ساعت باشم، پرواز بابا اینا فردا

شب میشینه باید برم دنبالشون…

پناه: باشه پس فردا میبینمت…

متین: حتما عزیزدلم خداحافظ!

عزیزدلم؟ آدم با رفیقش انقدر صمیمی برخورد

میکنه؟ درسته احتمال اینکه علاقهای باشه خیلی کم

 

 

 

شد ولی خب این میزان از صمیمیت از دلنشین

نیست!

پناه: شبت بخیر، خدافظ پسر خسته…

مستانه همزمان با قطع شدن تماس پناه از

آشپزخونه بیرون اومد

مستانه: من برم بخوابم

پناه: همینجا بمون

مستانه: نه بابا نیست مامان تنهاست خودمم جام

عوض شه خوابم نمیبره…

پناه با لحنی که استرس توش مشهود بود گفت

پناه: نمیترسی ؟ صدای زوزه میاد، یوقت گرگ و

شغال نباشه

مستانه: نه بابا عادت دارم ترس نداره که دختر…

– بریم برسونمت

مستانه: نه بابا خودم میرم پناه تنهاست، شبهایی

که نیستی هم خودم میرم!

 

 

 

زبون به دهن گرفتم که گلایه نکنم از بیخیالی آدم

های اینجا…

– پناه ده دقیقه بمون خیلی دیر شده مستانه تنها

نره بهتره…

برعکس تصورم پناه نگاهی به خونه انداخت

پناه: میترسم… اگه میشه با ماشین بریم منم بیام!

نگاهی که دو دو میزد نشون میداد واقعا ترس توی

وجودش نشسته

– پس پاشو

مستانه: نمیخواد میگم شهاب برسونه!

– اونا خوابن…

مستانه: نه آنلاینه…

مستانه به همراه شهاب رفت بعدش من بلند شدم

مسواک بزنم، برگشتم دیدم دوتا تشک و دوتا پتو و

متکا روی زمین پهن شده، متعجب از پناه پرسیدم

– اینا چیه؟

اول منم ،

 

 

 

به قید محبت ،

اسیر تو…

“سعدی”

 

پناه شونه بالا انداخت

پناه: رودربایستی که نداریم من میترسم بخوابم

احساس میکنم اینجا موجودات ماوراطبیعی داره…

شغال و گرگ هم که زوزه میکشه صحنه رو برای

فیلم ترسناک کامل میکنه…

سعی میکرد این حرفارو با خونسردی بزنه اما

من ترس و از توی چشماش میخوندم…

سعی کردم به این حالتش نخندم که موفق هم شدم،

غرور پناه خیلی جاها باعث میشد پیروز میدون

باشه پس نباید میشکوندمش…

چارهای جز پذیرش خواستهش نداشتم، جواب رد

دادن به درخواست هرکسی برام راحت بود اما این

 

 

 

پناه و اگه تنها میفرستادم تو اتاق قطعا سکته

میکرد… خدانکنهای زیر لب به حرفم زدم و بعد

گفتم

– باشه همینجا میخوابم ولی تورو به هرچی که

دوست داری قسم درست بخواب مشت و لگد

سمت من پرت نکن…

منتظر بودم با جواب دندون شکن سمتت حمله کنه

اما…

پناه: آرنگ فکر نکنم بتونم بخوابم، حتی میترسم

بریم سرویس احساس میکنم یکی میخواد سقف و

بشکافه بیاد داخل…

اصلا این روی پناه برام قابل باور نبود…

– همینه متاسفانه درصد بالایی از ترس نتیجه

خیال پردازیهای ماست… بلند شو یه سرویس

هم داخل داریم حتما نباید بری تراس!

پناه با ذوق بلند شد

پناه: عه واقعا، بگو دیگه کلیههام سنگ آورد…

 

 

 

– چه میدونستم ندیدی، معمولا ته همه چیز و

درمیاری

پناه: عقل کل وقت برای غذا خوردن نداشتیم دیگه

به بررسی نرسید… حالا کجاست ؟

– تو راهرو اتاقا…

نگاه دو دلی به اون سمت انداخت…

– بیا باهم بریم من تو راه رو میمونم..

راه افتاد

پناه: خدا خیرت بده هرچند احساس میکنم دلت

برای فرشات سوخت…

بعد از اینکه پناه از سرویس اومد بیرون باهم روی

تشکها دراز کشیدیم… به سقف خیره بودم که

سوالمو پرسیدم

– پناه تو دختر خیلی قوی هستی، چرا خیال بافی

میکنی خودتو میترسونی؟

پناه: دست خودم نیست بچه که بودم توی روستای

پدریم ترسیدم، همون توی وجودم مونده…

 

 

 

– یعنی چی؟

پناه: بابا برای روستاهای چالدران بود یه شب که

خواب بودم احساس کردم صدای خش خش میاد،

چشمامو باز کردم دیدم یچیزی پشت پنجره

هست… آرنگ هیچوقت نفهمیدم چی بود چون چند

روز هم بعد از اون اتفاق تب کردم دقیق هم

نتونستم برای کسی توضیح بدم، صبح هم اومدیم

تهران چون تب داشتم حتی نتونستم برم ببینم اون

موجود داخل تراس چیه برای همین شب هرجا

برسم ترس بهم غالب میشه روز باشه بررسی

میکنم…

دستی به پلکام کشیدم

– نترس اینجا هیچی نداره، صدای حیوانات

وحشی هم که خاصیت طبیعت هست اونا خیلی

دورن نگران نباش…

پناه: شب هرجا بریم احساس میکنم یکی میخواد

بیاد ببرتم…

6۹۹

 

خواستم آرومش کنم که حس کردم برای گفتن

حرفی تردید داره، سکوت کردم تا با خودش کنار

بیاد سنگینی نگاهشو حس میکردم

پناه: آرنگ

– بله

پناه: میگم… میشه دستمو بگیری خیالم راحت شه

کسی منو نمیبره بتونم بخوابم…

ابروهام از تعجب بالا پرید

– لاالهالاالله پناه چی میگی؟

پناه بلند شد نشست، منم نشستم و پرسیدم

– چرا نشستی؟

پناه: فکر میکنی شوخی دارم باهات؟ میترسم خب

ترس که دست خود آدم نیست…

کلافه شدم اره ترس دست خود آدم نیست توهم

داری منو میترسونی!

 

 

دستمو گذاشتم روی بازوش و خوابوندمش

– باشه دراز بکش دستتو بده من، دختر خوب

ترس دست خود آدم نیست درسته ولی خب

عقل توی کلهی آدم هست…

منم دراز کشیدم که دستشو جلو آورد و دستمو

گرفت

– مرسی…

چند ثانیه توی همین وضیعت گذشت بخاطر

فاصلهای که تشک ها داشت دست دوتامون داشت

کش میومد… اما فکر کنم این فاصله برای من

بهتر بود،دلخوش به همین فاصله بودم که پناه باز

بلند شد

پناه: اههه آرنگ احساس میکنم دارم کش میام…

هوف بلندی کشیدم

– پناه ساعت ۴شد…

با چشمای مظلوم بهم خیره شد…

کلافه با دست دیگم کوبیدم روی پیشونیم و نشستم

 

 

– الان چی کنم؟

حتم دارم قیافه نالانم الان دیدنی بود!

پناه: صبر کن

بلند شد یکم تشکشو نزدیک کرد و دوباره دستمو

توی دستش قفل کرد و دراز کشید منم که امشب

کاملا تابع این دختر بودم…

سرم روی بالشت قرار گرفت و فاصلهمون الان

خیلی نزدیک تر شده بود…

سرمو چرخوندم سمتش تا مطمئن بشم آروم شده که

متوجه چشمای غمگینش شدم…

باز چیشده بود؟ قبل از اینکه حرفی بزنم خودش

گفت

پناه: آرنگ مرسی، میدونم سختته دست یه خانم و

بگیری ولی من امشب خیلی میترسم، از قیافهت

معلومه حالت داره بد میشه!

خب الان باید میگفتم خداروشکر که توی تشخیص

حالم افتضاح عمل کرده یا متاسف باشم از این فکر

احمقانهش؟

 

 

یکم مکث کردم، سعی کردم ذهنمو جمع کنم تا به

جواب مناسب بهش بدم…

– راحت بخواب، بیشتر تعجب کردم چون بهت

نمیاد ترسو باشی هرچند هنوزم باهات

سازگاری نداره که البته اینم برای یک حادثه

تو کودکیت بوده شاید اگه دوباره چالدران رفته

بودی یه شب و اونجا میگذروندی میدیدی

هیچ موجود ماورایی وجود نداره…

پناه: آرنگ یعنی تو میگی جن نیست؟

این سوال و داشتم از پناه ۲۹ساله میشنیدم؟

– دختر عاقل اجنه جایی که امواج آهن و برق

باشه نمیان، مگه دهه ۰۵که هیچ جا امکانات

نداشته باشه خونه ما هم از چوب و سنگ باشه

تو این خونه کلی تیر آهن بکار رفته علمی به

موضوع نگاه کن…

 

 

پناه نفس عمیقی کشید…

پناه: آرنگ احساس میکنم دارم میمیرم…

– چرا ؟ خدانکنه… پناه حالت خوب نیست بریم

دکتر!

هیچ جوابی از پناه نشنیدن بالا پایین شدن قفسه

سینهش دلم گواه دلم که خوابه اما باز طاقت

نیاوردم تکونش دادم پناه با اون اصوات همیشگی

بهم فهموند که خوابیده، نگاهی به صورتش غرق

در خوابش انداختم این دختر خیلی راحت

میخوابید…

نگاهی به دستامون انداختم… چرا چندشم نشد؟

مگه نباید الان با تنفر از خودم جداش میکردم؟ من

شناخت درستی از خودم دارن چرا دست پناه و

گرفتم؟

هوای تو اتاق خفه بود، با اینکه خیلی خسته بودم

اما توی تمام وجودم حس خوبی نشسته بود، شادی

بود؟ نمیدونم این نشاط چجوری توی وجودم نشسته

بود…

 

 

خواستم بلند شم بالای سرش بشینم ولی پناه با

اینکه خواب بود محکم دستمو گرفت و نگه داشت

و کنترلم کرد.

به سمت چپ نمیتونم بخوابم، نگاهی به سقف

انداختم عمرا وقتی دستم توی دستشه و تمام تنم گر

گرفته بتونم بخوابم…

بیخیال خواب شدم برگشتم سمت راست روبه روی

هم بودیم انگار اونم به سمت راست راحتر خوابش

میبره یجوری دستشو برده زیر متکا بعد آورده

سمت من که باید بهش گفت آخه مجبوری اینهمه

دستت تو پیچوندی؟

با هیچ معادلهای نمیتونم حال امشبم و حل کنم

نمیدونم خوبم یا داغونم…

الان احتمالا باید میزدم تو دهن پناه که دیوارهای

زندگی منو خراب کرده…

چرا پناه به خودش اجازه میده نزدیک من شه؟

مگه پناه منو نمیشناسه؟ اینجاست که میگن نباید به

هیچکس رو داد

 

 

یه صدای از درونم غرید؛ کمتر چرت بگو پناه بی

نقصیره تو چرا عوض شدی؟ چرا الان حال تو

خراب نیست؟ چرا عصبی نیستی؟ چرا خوشحالی؟

چرا زل زدی به صورت غرق در خوابش؟

بی توجه به سوالای درونم نیم خیز شدم و به

بخاری نگاه کردم، امید داشتم دلیل گرمای وجودم

شعلههای بخاری باشه اما بخاری زیاد نبود… پس

چرا من خیس عرق شدم و از گرمای زیاد دارم

خفه میشم ؟

6۸۵

تمام حرصی که داشتم و سر پتو خالی کردم و با

حرص از روم کنار زدم اما انگار باد پتو به پناه

خورد که یهو نشست و شروع کرد به حرف

زدن…

 

اولش از بس طبیعی بود که اگه کسی داخل این

خونه بود و پناه و نمیشناخت میگفت بیدار شده و

داره دعوا میکنه

پناه: اه آرنگ تو چقدر وسواسی مگه ظرفارو

نشستی دوباره اینجا آب وایتکس گرفتنت چیه!

پهلو پناه و گرفتم و خوابوندمش اونم دوباره

خاموش شد حالل کی میتونست جلوی منو بگیره؟

تمام تلاشم این بود که بی صدا قهقهه بزنم و

نتیجهش جاری شدن اشک از گوشه چشمم بود…

آخرین باری که اینجوری خندیده بودم و یادم

نمیومد ولی مطمئنم پناه تنها آدمیه که میتونه حتی

وقتی خوابه حال بدم و خوب کنه…

امشب اوضاع خطرناک بود تلاش کردم دستمو

جدا کنم و برگردم بخوابم اما پناه توی خواب گفت

پناه: آرنگ خواهش میکنم… میترسماااا دستمو ول

نکن!

 

 

مگه میتونستم حالا دستمو ازش جدا کنم؟ نمیدونم

چیشد ولی با چشمای که خیسیش گواه یه خنده از

ته دل بود خودمو جلو کشیدم…

لبمو آروم روی پلکش گذاشتم و آروم بوسیدم…

یکم ازش فاصله گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم

– فکر کنم باید حواسم بیشتر جمع باشه، پناه

داری خطرناک میشی!

سرمو دوباره روی بالشت گذاشتم، پناه دختری

هست که باید سالهای اولی که اومدم تهران باهاش

آشنا میشدم، حداقل اگه این اتفاق میوفتاد الان تا این

حد عصبی نبودم، من خستم خیلی خستم، پناه مثل

یه شکوفه بهاری سرزنده و شا ِد تمام وظیفه من

محافظت از این شکوفهس نباید خودم بشم دلیل

پژمرده شدنش…

در حالت عادی بعد از حسابرسی 1۲ساعت

خواب بودم اما الان بعد از کلی کار چرا نمیتونم

بخوابم؟ انگاری ده تا بطری هایپ خوردم…

 

 

 

 

پناه چرخید سمت دیگه و دستشو ازم جدا کرد و

بعد سریع با دست چپش دستمو گرفت و روی شکم

هم خوابید یه تکونی به کلهش داد و تمام موهاش

رفت توی بینیم…

عطرموهای لختش حس دوگانگی بین عصبانیت و

خرسندی بهم بخشید نفس عمیقی کشیدم اما

میدونستم تو شرایطی که پناه یکسره انگشتاشو توی

دستم تکون میداد خواب چیز محالی بود!

حدسم کاملا درست بود و هوا که روشن شد خود

به خود پناه دستشو جدا کرد منم سریع به سمت

مخالف چرخیدم، فشاری که از دیشب روم بود

درسته زیبا بود اما در عین زیبایی ترس عجیبی

زیبایی که خوب می

ِس

بهم تقدیم کرد… تر دونم

حالا همراهم بود… الان بهترین گزینه برای من

استراحت بود پس فکر و خیال و دور کردم و

پلکای دردناکم و روی هم فشردم…

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

 

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

“عمر خیام”

6۸1

صدای خش خش راه رفتن کسی توی گوشم پیچید

اما مغزم بهم اعلام کرد حق نداری چشماتو باز

کنی و هوای منو خراب کنی… منم ترجیح میدادم

که بخوابم خستگی داشت از پاهام بیرون میرفت

که مستانه شروع کرد به صدا زدن…

مستانه: عمو بیدار شو، عمو خوبی؟

دستی روی پیشونیم قرار گرفت

مستانه: تبم نداره

پناه: بابا خستهس تب کجا بود، بیدارش نکن بیا من

و تو بریم داخل شهر یچیزی بخریم من شب لباس

ندارم ساعت ۴هم راه بیوفتیم میرسیم…

 

 

 

 

مگه الان ساعت چنده؟ یه نفس عمیق کشیدم نه

مستانه بد خوابم کردی

چشمامو ماساژ دادم اما باز نکردم

– ساعت چنده؟

مستانه: ۲:1۰عمو مریض شدی؟

چــــــــــی ۲:1۰؟ الان ۲:1۰بعد از ظهر؟

معلومه آره شب که خواب نبودیم…

به سرعت با رخت خواب نشستم معطل نکردم

بدون حرف سریع سمت سرویس رفتم تا زود آماده

بشم ناهار یه چیزی بین راه میخوریم!

پناه: خوب شد بیدارش کردیم و ِالا داخل رخت

خواب کارشو کرده بود…

-پناه بدو آماده شو که دیر کردیم…

پناه: من تا لباس نخرم از اینجا بیرون نمیرم…

– چرا بیدارم نکردید؟ پناه بدو هرچی داری

خوبه الانم راه بیوفتیم با ترافیک چهارشنبه

سوری رفت تا ۹شب برسیم…

 

 

 

پناه: لباس میخریم قبل از ۹هم اونجاییم الکی جو

نده…

سریع مسواک زدم و صورتمو شستم در عرض ۰

دقیقه لباس پوشیدم یه شونه هول هولی کارمو راه

انداخت بدون معطلی کلیدهارو به مستانه سپردم تا

درا رو ببنده در این حد دیر شدن بود که حتی

فرصت قفل کردن در روهم نداشتم مستانه مامان و

صدا کرد

نازبانو: کجا ناهار بخورید بعد…

-اصلا وقت ندارم یه چیزی میگیرم پناه سریع

سوار شو

دست به سینه وایستاد و طلبکار گفت

پناه: من لباس میخوام

غریدم

– حرف نزن…

کاش میتونست ادامه بدم حرف نزن که دلیل خواب

موندن امروزم تویی، عطر موهای توئه…

 

 

 

پناه: اصلا نمیام خودت کت و شلوار مارک

پوشیدی من با هودی و پالتو بیام؟

مستانه: عمو برید سمت بیمارستان امینی راسته

بستنی فروشی شیرین سرای فرهاد پر لباس

فروشیه…

6۸۲

با حرص دستی به موهام کشیدم و همراه با نگاهش

عصبی به پناه گفتم

– بشین ببینم

سرسری خداحافظی کردم حتی بابا رو هم

ندیدم،برای شهاب هم سر راه دست تکون دادم و

جدی روبه پناه غریدم

– اولین مغازه گونی هم دیدی انتخاب میکنی

وقت نداریم…

پناه: عـــه

 

– پناه درک کن وقت نداریم، امشبم خطریه…

نگفتم بابا تو که گونی هم بپوشی بهت میاد حداقل

توی این مورد سخت نگیر!

تو دلم دعا دعا میکردم پناه سخت پسند نباشه،

جلوی یه بوتیک که ازش معلوم بود مدلاش شیک

هست نگه داشتم..

پناه با نگاه کردن به لباسا با هیجان گفت

پناه: آرنگ آرنگ این کت شلوار چه باحاله…

نگاهی به لباس انداختم، این چی بود آخه!

– گشاد نیست تا زانو هم که چاک داره کی اینو

طراحی کرده! چه پارادوکسی داره مثلا

طراحی یه آدم تحصیل کردهست…

پناه: مقابل مخالفت فکت بکار میوفته، خط خطی

مون نکنی، تازهشم خیلی جذابه میپوشم میبینی اینا

الان مده…

یعنی اینو میخواست جلوی اون همه آدم بپوشه؟

پناه کاش بس کنی!

 

 

 

– چه مد مزخرفی کت جذب شلوار گشاد…

بی توجه به غر زدنم دستمو کشید سمت بوتیک

هدایتم کرد

پناه: سلام بانو جان از این کت شلوار سایز ۳۹

موجود دارید؟

فروشنده: سلام بله گلم، رنگ بندیشو نگاه کنید

هر کدوم خوشتون اومد براتون میارم، مینی

اسکارف حریر ست هر رنگ هم موجوده، این

شیری بنفش شکلاتی کالباسی آبی کاربنی سفید

مشکی…

پناه: آرنگ سفید مشکیش قشنگ نیست؟

کلافه گفتم

– پشت دیوار برلین زندگی میکنی؟ یا مجلس

تودیع معارفه میخوای بری

پناه: بنظرم بهم بیاد!

پوزخند زدم

– همه رنگاشو ببر بپوش…

 

 

با پوشیدن اولین ست پناه خودش به این نتیجه رسید

که خیلی طراحی چرتی داره!

 

نگاهی به چهره ناراضیش انداختم

– بمون یه لباس انتخاب کنم بدم بپوش

پناه: من از بقیه کارا خوشم نیومد، من تا از چیزی

خوشم نیاد انتخاب نمیکنم حتی اگه تا شب طول

بکشه نخواه با عجله سر منو شیره بمالی

– والا اونی هم که خوشت اومده بود بیشتر شبیه

لباس اقدس فالگیر بود، اگه مدلی که من

انتخاب میکنم خوب نبود میریم لاهیجان..

 

 

 

 

 

 

منتظر حرفش نموندم و نگاه کلی به مغازه انداختم،

یه ست سرهمی صورتی چشممو گرفت، درسته

چندان لباس پوشیدهای نبود اما با سبک انتخابی پناه

بنظرم اگه این مورد و از دست میدادم باید با

لباسهای خیلی برهنهتری روبهرو میشدم…

سبک لباسای این مغازه هم نشون میداد پوشیده

ترین لباسش همینه پس برای پیشگیری از فاجعه

احتمالی به لباس اشاره کردم و رو به فروشنده

گفتم…

– خانوم این لباستون و بیارید، از مینی

اسکارفهای سفید صورتیتون هم لطف

کنید…

در پرو و زدم پناه با دیدن لباس گفت

پناه: از این پوشیده تر نبود؟ میخوای چادر سر

کنم؟

– اگه از نظر تو این پوشیدهس من حرفی

ندارم… درضمن اگه به انتخاب های بعدیت

اعتماد داشتم دنبال لباس مناسبتری میگشتم

 

 

 

 

حالا بپوش کم حرف بزن از انتخاب تو خیلی

بهتره که انگار خیاط نخ کم آورده بود و نصف

شلوار و ندوخته بود

پناه با حرص لباس و از دستم کشید

-اووو آروم ۴۵۵از لباس انتخابی خودت

گرونتره خراب بشه باید خودت دست یه جیب

بشی…

مود پناه با انتخابش و خوردن تو حالش تغییر کرده

بود

پناه: نگران چی هستی خودم میخوام حساب کنم

حسابگر عقدهای…

– لباستو بپوش کم حرف بزن دیر کردیم…

قشنگ پناه 1۰مین طولش داد آخرم خودم در پرو

و زدم

– اگه زندهای با یه صدا از خودت بقیه رو آگاه

کن… بیا دیگه مردم صف بستن پشت در…

پناه در و باز کرد خوشحالی و میشد تمام سی و

سه تا دندونش دید…

 

 

 

کاش راه داشت نظرم و عوض کنم و با یه کت

دامنی، چیزی مخشو بزنم بیخیال بشه… این لباس

زیادی توی تنش نشسته بود اما مطمئن بودم حتی

اگه قانعش کنم این لباس خوب نیست قطعا انتخاب

بعدیش به پوشیدگی این نیست…

در واقع مجبور بودم بین بد و بدتر، گزینه بد رو

انتخاب کنم…

چرخی زد که دلم خواست کاش تو ترافیک گیر

کنیم و نرسیم به جشن…

پناه: چطوره؟

– نظر تو چیه؟

پناه: اول تو بگو…

نظر من زدن زیر قولم و نرفتن به تهران بود اما

خب این خواسته من محال بود

 

کوتاه گفتم

– منکر زیباییش نمیشم…

نگاه خاصی بهم انداخت که انگار متوجه میشد

مشکلم چیه… برای اینکه بحث به بیراهه کشیده

نشه گفتم

– حالا تو خودت چه حسی داری ؟ خوشت نیومد

بعدا مخ نخوری…

پناه: وای آرنگ خیلی باحاله… اصلا تو اینو از

کجا دیدی؟ بگو یه کفش تخت هم بده تکمیل شه…

از فروشنده یه کفش گرفتم اونم پوشید مسئله این

بود که لباس مشکلی حادی نداشت اما خیلی خوب

توی اندام پناه نشسته بود و این آزارم میداد…

رو به پناه پرسیدم

– حله؟

پناه: آره…

– پس درش بیار بریم…

قبل از برگشتن پناه خریداشو حساب کردم و بعد

 

 

– خانم از مینی اسکارفهاتون رنگ صورتی،

آبی، زرد و فیروزهایشو بیارید

پناه از اتاق بیرون اومده ازش پرسیدم

– بیا ببین این روسریها برای بچهها خوبه؟

پناه: کدوم بچهها به چه مناسبت؟

– ولگا گیلدا مستانه پگاه… هرسال عیدی

میگیرم…

نگاهی بهشون انداخت

پناه: آره قشنگه

پناه جلو رفت کارت و نگه داشت

– خانم بفرمایید

فروشنده: لباستون و آقا حساب کردن…

پناه یه چشم غره غلیظی بهم رفت و هیچی نگفت

منم مبلغ اون ۴تا مینی اسکارف و کارت کشیدم و

باهم از مغازه خارج شدیم

– چرا لباستو عوض نکردی ؟

 

 

 

پناه: به قول تو رفت تا شب برسیم، بنظرت جا

دارم دیگه عوض کنم؟ شلخته که نمیشه رفت داخل

جشن… تو چرا لباس منو حساب کردی؟ خیلی از

این کارت بدم اومد من خودم یه زن مستقلم…

بله مستقل بود اما اینکه سر این موضوع بخواد باز

داد و بیداد راه بندازه از تحملم خارج بود من از

دیشب خیلی چیزارو تحمل کرده بودم و بدتر از

همه این بود که باید امشب هم نگاههای کثیفی رو

روی پناه تحمل کنم… فقط کوتاه غریدم

– پناه کم حرف بزن!

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر

آرام تر از آهو، بی باک ترم از شیر

هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر

رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر

“مـــولانـــا”

 

 

تا رودبار که غذا نخورده بودیم همه چیز خوب بود

از اونجا به بعد بوی لوازم آرایش پناه خفهم کرد…

– نکن دختر، ماشین و میخوابونن… از رودبار

شروع کردی تموم نشد!

پناه بدون توجه به من شروع کرد به شونه کردن

موهاش و اونارو از بالا بست، صاف و مرتبش

کرد چند تا چتری بلند هم آورد جلوی صورتش…

پناه: شارژر فندکی ماشین کار میکنه؟

– آره چطور مگه؟

بدون توجه به من یه دستگاه فر کننده مو البته توی

سایز کوچیک به برق ماشین وصل کرد…

– پناه به کرج رسیدیم همه رو جمع میکنی، ببین

میتونی یکاری کنی شب عیدی ماشین و امنیت

اخلاقی بخوابونه…

 

پناه: تا کرج که ده کیلومترم نمونده، عقل کل تا

اونجا بابلیس داغم نمیشه…

خب داغ نشه، اصلا چه دلیل داره برای این جشن

پناه حضور داشته باشه و انقدر آرایش کنه؟

– الله اکبر، یه ماهیتابه بخوای بشوری ده دفعه

نق میزنی حالا سه ساعت داری آرایش

میکنی… خودت خسته نشی؟

پناه در آرامش داشت موهاشو مرتب میکرد و

روسری میبست

پناه: گرهش جلو باشه؟

– برای نشاء نمیری که از پشت ببندی!

تا خود تهران شروع کرد آروم آروم چه موهای

پشت سرش چه اون دو شاخه موی جلوی سرش و

حالت داد تازه داشت وسایل و جمع میکرد که

گوشیش زنگ خورد.

پناه:عه گیلدا…

تماس تصویری بود

 

 

 

گیلدا: کجایین شما؟ همه اومدن ساعت ۹شد…

پناه: ما هنوز یه ۰کیلومتری مونده برسیم تهران،

بنظرم با ترافیک امشب رفت تا 1۵به بعد

برسیم…

گیلدا: اه نامردا به آرنگ گاز بده…

پناه: حرص نخور آرایشت میریزه… موهاشو

نگاه…

گیلدا: مرسی…

پناه: قدی بگیر لباستو ببینم

گیلدا: نه نه نه سوپرایزه اون لباس نیست، یه دونه

دیروز خریدم… پناه توهم جیگر شدی ولی ناراحتم

باید سالن میرفتی، حداقل زودتر میرسیدی…

– بگو ما شام نمیرسیم ، آوردن بخورید زود

جمعش کنید از روی نقشه دیدم ترافیک

سنگینه… گوگل ِارث زده ۲ساعت و ۲۵

دقیقه تا پایان سفر…

گیلدا: آرنگ خیلی بدی همه اومدن الان باید شماهم

بودید…

 

 

 

قصد نداشتم جواب غر گیلدا رو بدم که پناه گفت

پناه: غصه نداره که برید آتیش بازیتون و بکنید

شام بخورید برای جشن اصلی ما میایم، اصلش

اون بزن و برقص شب هست… تو چرا لباستو

عوض کردی…

هول شدن صداش هم معلوم بود، یعنی بخاطره

ارش لباس پوشیده انتخاب کرده؟

گیلدا: هیچی همینجوری رفتم مزون لباس مامان و

بگیرم از این خوشم اومد…

پناه:دوربین و بگیر پایین ببینم وگرنه روسریمو

برمیدارم گشت ماشین آرنگ و بخوابونه کل

برنامه هاتون به باد بره…

پوزخند روی لبم نشست اما انگار تهدیدش کارساز

بود

 

 

 

پناه: وووووی حاجی چی کردی، برو دلیل انتخابتو

واضح گرفتم… با همین فرمون پر صلابت جلو

برو…

گیلدا : خوشگله؟

– معرکهس همه غش و ضعف کنان میشن، برو

به مهمونات برس ماهم نزدیک بودیم زنگ

میزنم

پناه اهل زنگ زدن و گزارش دادن نبود!

تماس و قطع کرد و حرفی که زد فرصت فکر

کردن به این موضوع رو بهم نداد…

پناه: اینم زلزلهس فقط رو نمیکنه به وقتش بلده

کاره…

ابروهام توی هم رفت

– چی ؟ کی؟

پناه: گیلدا دیگه یه لباس مکش مرگمای عروسکی

پوشیده که بیا و ببین همین اول میخواد گربه کشون

راه بندازه…

 

 

 

– نهایت بی فکری که میگن همینه، چرا مثلا؟

اونی که جلو اومده 1۵تا مثل گیلدا رو بزرگ

کرده میدونه دست رو چه دختری گذاشته،

ضایع کردن الکیه انگاری یه آدم ثبات

شخصیتی نداره همین!

پناه: نه اتفاقا اگه ازدواج کنن زبون گیلدا درازه که

من از اول همین بودم…

نگاه جدی بهم انداختم

-پناه بچهای؟ پسره ۳۶سال سن داره، 1۵سال

مجردی زندگی میکنه ۰سالشو کاوه باهاشه میگه

هنوز من چیزی از آرش ندیدم اون وقت گیلدا

میخواد دورش بزنه؟ گیلدا که هیچ اون همه مارو

میپیچونه! طرف یه عمره کارش فیلم بازی

… اونی که بوده نیست سر قضیه گیلدا هزار

ِن

کرد

جور باج از خانوادهش گرفته، بنظرت چنین

خانوادهای دهه هشتاد اجازه زندگی مجردی به بچه

میدادن؟ طوری رفتار کرده که کاوه ازش حساب

میبره یه سوتی نداشته اونوقت دختر تحصیل کرده

و خارج رفته ماهم میاد مدیریت کنه…

 

 

پوفی کشیدم و ادامه داد

– زنگ بزن گیلدا بگو خودت باش!

پناه: از طرف تو بگم؟

بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر

در آرزوی آن که بیابم به تو راهی…

شهریار

 

سریع گفتم

– نه بابا چی از طرف من بگی، من تا زمانی که

خود آرش نیاد نگه نمیخوام عکس العملی

نشون بدم، گیلدا بفهمه من میدونم خودش یه

تنه لومون میده… من الان پیاده میشم بنزین

بزنم تو بگو

 

 

 

پیاده شدم بنزین زدم دیگه تا خود شهرک یک کله

روندم تا سبد گل بگیرم دیرتر از اون تایمی

برنامهریزیشده رسیدیم…

ماشین رو بردم داخل پیلوت شدیم صدای موزیک

خیلی لایت داخل پیلوت شنیده میشد همین در

آسانسور باز کردیم مارینا خانم جلوی در بود…

خودمو کج کردم به سمت واحدشون که گفت

مارینا خانم: سلام پسرم نه اون طرف همه اون

جان…

– سلام، به بزرگای فامیل سلام بدم بعد…

مارینا خانم: صحبت ارث و میراث شده نباشی

بهتره، مادر جون داره همه رو میشوره منم گفتم

نباشم الان میگن یه مهمونی گرفتن مارو ضایع

کنن… نخواستیم این ارث کوفتی رو…

حس کردم مارینا خانم شتابزده و مشکوک صحبت

می کنه امیدوار بودم دعوایی نشده باشه…

پناه: مارینا جونم ماه شدید مشکی چه بهتون میاد…

 

زبون باز داشت خودشو تو دل همه جا می کرد

البته داشت که نه خودش رو تو دل همه جا کرده

بود…

مارینا خانم: قربونت دخترم شما هم دلبر شدی

عزیزم…

دلبر شده بوده؟ ای لعنت بهت پسر سلیقه به خرج

دادن تو خرید لباس دیگه چی بود؟

البته بازم حس می کنم اگه این لباس رو انتخاب

نمی کردم قطعاً چیز بدتری میپوشید…

پناه: مرسی

نبود کفش جلوی در نشون میداد همه با کفش داخل

خونه شدن، توقعی غیر از اینم نبود، فردا کل خونه

رو بخارشو میکشم یا بهتر بگم یه نفر بیاد با

دستگاه هم کف بزنه هم بشوره و خشک کنه

اول مارینا خانم بعد هم پناه وارد شد

طیف های رنگی نور که مشخص بود داخل رقص

نور روشن کردن بیرونم خودشو نشون میداد، شاید

اگه این مراسم برای گیلدا نبود شرکت نمیکردم

 

 

 

 

مثل همیشه که برای تولد راستین نمیرم و بعدا

خودم یه جشن کوچیک براش میگیرم…

سر و صدا و تمپو موزیک از همین الانم

آزاردهنده بود چه برسه به اینکه بخوام داخل شم

سری تکون دادم یه چالش بزرگم با آرش دارم البته

نمیتونم از پناهم غافل بشم امیدوارم حداقل آرش

رفته باشه تا یکم با خیال راحت تری به مراسم

ادامه بدم از سر ناچاری وارد شدم….

انگار نه انگار که خونه خودمه سرم پایین بود و

احساس غریبگی داشتم تا سرمو بالا گرفتم درو

ببندم یه سری بمب و کاغذ رنگی و برف شادی

رو سرم آوار شد…

هنوز حضور توی این جمع و درک نکرده بودم

که اتفاق بدتری افتاد، یه سری آدم که چشم

چرخوندم چندتایی شون از دوستام بودن به اضافه

مستانه و آرش و کاوه و پناهی که الان بهشون

پیوسته بود داشتن هپی برس دی

 

 

 

چشمامو بستم و باز کردم، هنوز درک کاملی از

شرایط نداشتم..

یعنی ممکنه بخاطره خستگی این مدت توهم زده

باشم؟ یا شایدم اینا زیادی خوردن چت شدن؟ آخه

پناه که با من بود چیزی نخورده!

یه دستی به صورتم کشیدم تا ببینم بیدارم یا خواب

و فشار نرمی به چشمام وارد کردم دستمو پایین

آوردم و چشم باز کردم!

بله اگه همچیز هم خواب باشه این صورت غرق

شادی پناه خواب نیست، من ذوق و هیجان توی

صورتشو حس میکنم و عجیب فکر میکردم همچی

زیر سر این دختره چموش هست!

توی ذهنم تاریخ و مرور کردم، امروز چندم بود

مگه؟ دوست داشتم گوشی و بیرون بیارم که

مطمئن شم اما وقتی که با ولگا چشم تو چشم شدم

 

 

فهمیدم قصد داره دستم بندازه، پس چهرمو از قبل

کلافه تر و بی حوصله تر نشون دادم…

مسعود درسته آدم نیست اما از همه لوتی تره پس

جلو اومد و بغلم کرد

مسعود: پسر تولدت مبارک، نخوریمون…

بعد شروع کرد به کمرم دست زدن و بعد ازم جدا

شد

مسعود: آقا راحت باشید، هیچ سلاحی نداره که

تروتون کنه…

همه زدن زیر خنده، بنا به احترام از همه تشکر و

تعارفی مبنی بر نشستن کردم…

آرش و کاوه هر کدوم دستمو گرفتن

کاوه: عمو بیا برنامه داریم…

با همکارا و اساتید دست دادم آروم آروم همه به

سمت پذیرایی رفتن که آرش جلو اومد، هول زده

بود اما من مثل همیشه برخورد میکنم تا شک

 

آرش: سلام پسر تولدت مبارک، بلکه دور و

بریات کاری کنن ما خونهت جمع شیم و جایی به

جز باشگاه ببینیمت…

خواهر آرش که کنارش بود سر جلو آورد و سلام

کرد و گفت

پریناز: همیشه به شادی، عمر با عزت و سلامتی

داشته باشید، جشن بعدی به ازدواج جمع شیم…

بعد دستاشو بالا گرفت و گفت

پریناز: البته من مهمون گیلدا جون هستم و آرش

مهمون تولد…

– خوش تشریف آوردین، قدمتون روی چشم…

مسعود آروم گفت

مسعود: بانو حرف میزنه، وگرنه راه داشت همه

رو از دم تیغ رد میکرد…

بلند تر داد زد

مسعود: ما که میریم خدا به داد برگزار کنندهگان

جشن برسه، آرنگ سر ولگا و مستانه خراب نشی

 

 

ایده کل جشن با گیلدا بود البته شیطنت و نقشههای

پناه هم توش دخیل بوده…

بعد روبه ولگا گفت

مسعود: خلاصتون کردم…

ولگا با اعتماد بنفس مخصوص به خودش گفت

ولگا: مهم جش ِن، بعدش مهم نیست خیال کردی

آرنگ مثل بقیه شما مرداست که کلا دخترا و زنای

فامیل از دستشون آسی باشن؟ آرنگ به ما “تو”

نمیگه

ولگاست دیگه کلا نسنجیده و نفهمیده حرف میزنه،

جلوی این همه همکار من الان چی بگم؟ خدایا کی

میخواد الان این موضوع رو جمع کنه…

مارینا خانم: دختر!

این عصبانیت و تشر برق از سر ولگا پروند

 

 

پا

مارینا خانم: آقایون لطفاً بفرمایید، چرا سر

ایستادید پسرم شما هم زود بیا مهمونات خسته

شدن…

مثل بقیه تولدا نبود، خداروشکر بچهها خیلی

رسمی برخورد میکردن…

مسعود: آرنگ بیا پشت میز کیک…

توی بالاترین قسمت پذیرایی یه میز کیک و

استندگل بود، توی مسیر بقیه همکارا که جلوی

درنبودن و دیدم و تعارفات الکی رد و بدل کردیم..

مسعود زیرلب گفت

مسعود: برج زهرمار نباش، یه ماهه این ۴نفر

اسیر همین جشن تو شدن…

– چهار نفر؟

مسعود: ولگا، گیلدا، مارینا خانم و اون دختره

پناه… ولی آرنگ این دختره چه صدای خو…

قبل اینکه ادامه بده پریدم وسط حرفش

– تو چی؟

 

خودم متوجه خشدار بودن صدام شدم، اما انگار

خوب تونستم بحث و عوض کنم…

مسعود: الان میخوای بفهمی بعدا پوست بکنی؟ آره

از لحظهی اول خبرداشتم… بالاخره باید از عزا

بیرون میومدی!

پشت میز ایستادم، مسعود اجازه صحبت نداد و

بلدتر گفت

مسعود: بزنید شادش کنید روضه نیومدید که، این

ِل

سا

آخرین جشن

شهاب: عمو منو نبین…

پوزخندم با تکون دادم سرم همزمان شد… نگاهی

به پناه انداختم که دیدم چیزی توی دستش نیست

یکم خیالم راحت شد که قصد نوشیدن نداره!

اصلا چرا همه باید از مدل زندگی من باخبر

باشن؟

استاد قانع پیک به دست بلند شد

قانع: من سرگرمش میکنم شما راحت باشید… بقیه

لذت ببرن…

 

 

پناه حالا همراه گیلدا تقریبا کنارم ایستاده بود…

پناه: آرنگ چشم عقابه، اگه به عواقبش فکر میکنید

باید بشینید…

عیش و نوش کامل محیا کرده بودن، این جامهای

ودکایی که توسط گارسونها دست به دست میشد

برام حکم مرگ و داشت…

 

مجتبی قانع یه دستی به شونهم زد و پیک و جلوم

گرفت

مجتبی: بفرما دهنی نیست…

مسعود با اینکه وسط مشغول رقص بود داد زد

از آب گذشته

ِس

مسعود: اصل رو س خودت بزن

مجتبی این شل مغز حالیش نیست…تو که جنس

شناسی چرا غنیمت و تخس میکنی بزن داغ

شی…

 

 

 

نگاه جدی پناه مسعود و نشونه گرفته بود، حس

میکنم اگه امکانش بود مسعود و به رگبار

میبست…

مجتبی: جلوی شاگردم از کار بلد بودن نگو همین

جوری که مارو مرد حساب نمیکنن!

غیر از این انتظار نمیرفت مجبتی باید حرفشو

میزد و تو دلش نگه نمیداشت…

مسعود: چه بزنی چه نزنی این جمع مارو آدم

حساب نمیکنن، اونی که آرنگ و بشناسه طرف

این دخترا نمیاد چون میدونه هرکاری کنه به چشم

این دو سه نفر نمیرسه…

مسعود زبل بود و کش دهنده، پس بو برده اما خب

بد گفت که آرش رنگ پروند…

مجتبی کنار گوشم زمزمه کرد

مجتبی: ناراحت نباش سخته خونه رو عوض کن

ولی عبوس نباش ماها دلمون پره اما دخترا

دنیاشون به همینا خوشه، فکر میکنن میتونن مدل

زندگی رو عوض کنن با یه جشن آدم مخ عوض

 

 

 

نمیشه توهم که توی ژستی… منو نگاه بزن توی

کار خنده وایستا دشمنات فکر نکنن بردن…

مجتبی دوتا زد روی شونهم و رفت نشست، مجتبی

هیچوقت ازدواجی نداشته این صحبتای امشبش

ضد و نقیض بود!

صدای گیلدا که با پناه حرف میزد باعث شد از

فکر فاصله بگیرم

گیلدا: پناه میای بریم برقصیم؟

همین کم بود، پکیچ امشب داشت تکمیل میشد!

پناه: آره آره چرا که نه…

غیر این ازش توقع نمیرفت…

پناه و گیلدا راه افتادن که ناخداگاه بازو پناه و

گرفتم

نگاه سوالی گیلدا و پناه روی صورتم نشست

پناه: چیزی شده؟

روبه گیلدا گفتم

 

 

 

– گیلدا تو با ولگا برو برقص من با پناه یه کار

ضروری دارم!

درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد

خیال روی او اینجا، در او اغیار کی گنجد

“وحشی بافقی”

 

شاید باید خداروشکر کنم که جای گیلدا، الان ولگا

روبه روم نیست وگرنه قطعا به این زودی کوتاه

نمیومد…

رفتن گیلدا همزمان شد با چرخوندم نگاهم سمت

پناه که حالا با چشم های نگران و منتظر نگاهم

میکرد

پناه : آرنگ چیکارم داری؟

حالا چی میگفتم؟ اصلا اینکه بخوام یهو و بدون

فکر کاری انجام بدم از من بعید بود! ذهنمو داشتم

 

 

جمع میکنم تا یه بهونه خوب پیدا کنم و نگاه منتظر

پناه حالا شاکی شده بود! سریع و برای اینکه بیشتر

از این مشکوک نشه گفتم

– هیچی میخواستم بگم حواست به گیلدا باشه

زیاد دور و بر آرش نباشه…

پناه چشم غره تیزی بهم رفت…

پناه: کار ضروریت همین بود؟ داشتم میرفتم که

مراقبش باشم دیگه…

دوباره اومد راه بیوفته که جدی صداش زدم

– پناه!

شاکی سمتم چرخید

پناه: بله آرنگ بله، کار ضروریت هنوز تموم

نشده؟

داشت طعنه میزد ؟ جدی غریدم

– نخیر تموم نشده، شما اینجا میمونی برای

رقص نمیری، بنظرم یکی فعلا لازمه مراقب

خودت باشه برای گیلدا یه فکری میکنم…

 

 

پناه متعجب نگاهم کرد

پناه: آرنگ هیچ میفهمی چی میگی؟

جوری خندید که انگار داره به عقلم شک میکنه

پناه: مگه من یه دختر بچه 1۹-1۷سالم که نیاز به

مراقبت داشته باشم؟ من ۲۹سالمه لازمه برات

شناسنامه رو کنم؟

عصبی پوزخند زدم…

– این جشن مسخره رو راه انداختید که این گوشه

منو بذارین تا رقصتون و تماشا کنم ؟ اصلا

مگه این جشن برای من نیست؟ نکنه فقط به

اسم من یه جشن مسخره راه انداختید که

خودتون صفا کنید؟

دست به سینه وایستاد و نگاهم کرد، چارهی

دیگهای نداشتم خب همین مونده بود بره وسط

شروع کنه به رقصیدن…

پناه: آرنگ چی شده؟ اصل موضوع رو رک و

پوست کنده بگو… کسی چیزی گفته

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x