رمان سایه پرستو پارت ۹۶

4.3
(18)

 

 

سایه پرستو:

– پناه چرا فکر میکنی من آدمی هستم که با

حرف بقیه به تو یا اطرافیانم امر و نهی کنم؟

کلافه نگاهم کرد… باید توضیح میدادم!

– من خواهان جشن نبودم و نیستم اینو تو و بقیه

خوب میدونید

پناه: خب؟

– حالا درخواستم اینه بیشتر این جشن و

زهرمارم نکنید!

 

چند ثانیه نگاهم کرد، حتم داشتم الان باید منتظر یه

جواب کوبنده باشم… منتظر نگاهش کردم که دیدم

انگار قصد جواب دادن نداره، توی چشمام دنبال

چیزی میگشت، سری به نشونه چیشد تکون دادم…

پناه: همین یه بار بهت اجازه میدم درباره کاری که

میخوام انجام بدم تصمیم بگیری و حتی دلیلش هم

 

 

 

 

نگی… اونم چون شب تولدته که اگه غیر از این

بود حتی یه لحظه هم اینجا نمیموندم که گوش به

فرمان تو باشم…

لبام میل عجیبی به خندیدن داد، واقعا امشب به خیر

گذشته بود؟

با شیطنت گفتم

– گوش به فرمان چیه بانو نیک پندار، شما فقط

به درخواست من احترام گذاشتی…

زیر لب جوری که یقین داشتم میشنوم گفتم

– شب تولدم بالاخره یه خاصیتی داشت…

حرفی نزد، نگاهم روی ولگا نشست که عجیب

ساکت بود…

– پناه نمیدونی ولگا چرا ساکته؟

پناه: جاسوس دو جانبه استخدام کردی؟

نگاهش کردم

– منظورت چیه؟

 

 

 

 

 

پناه: آخه از وضیعت گیلدا، آرش و ولگا باید

اطلاع داشته باشم گفتم شاید توی فرم استخدامی

نوشته بودی جاسوس من ندیدم…

سرمو انداختم پایین، این دختر امشب آخر دست

منو برای این جماعت رو میکرد، سعی کردم

لبخندم و کنترل کنم

– من فقط یه سوال پرسیدم گفتم چون دختر

کنجکاوی هستی شاید بدونی…

پناه: راحت باش بگو فضول دیگه…

تو چشمام خیره شد و گفت

پناه: یا بگو جرات ندارم بگم فضول!

ابروهام بالا پرید… چرا اذیت کردنش انقدر لذت

بخش بود

– در اینکه پناه کماندو هستی که شکی نیست…

برخلاف انتظارم در آرامش کامل پوزخند زد و

گفت

 

 

 

پناه: یادمه ترسو نبودی همیشه حرفات و راست و

حسینی میزدی…

خیلی جدی و با لحن خاصی این کلمات و به زبون

آورد جوری که کامل متوجه شدم بی منظور بیان

نشده! نمیدونم چرا اما خیلی آروم زمزمه کردم…

– الان توی بعضی موارد ترسو شدم پناه!

حرفی نزد… منم دیگه چیزی نگفتم ادامه این

مکالمه به نفع هیچکدوممون نبود!

 

 

 

پناه چند دقیقهای کنارم وایستا تا رقص گیلدا تموم

شد بعد رفت کنارش و مشغول صحبت شدن…

نسبتا خیالم از بابت پناه راحت شد، به ولگا اشاره

کردم که بیاد پیشم

ولگا:جان آرنگ…

– چی شده؟

 

 

 

انگار شیطنتم با رفتم پناه از بین رفت و حالا مثل

همیشه جدی صحبت میکردم…

ولگا: سرماخوردگی اونم بی موقع خر است…

کوریزان خوردم حال ندارم…

فقط نگاهش کردم، مثل همیشه عمیق و جدی

ولگا: آرمن و نگاه به مامان گفتم دعوتش نکنیم…

برای من قیافه گرفته که من بخاطره تو ضرر

میلیاردی دادم

– توهم که ساکت نموندی

ولگا: فعلا نه منتظرم متین بیاد با اون بکوبم تو

دهنش البته از شانس من به پناه گفته نمیرسه…

قبل از اینکه حرفی بزنم صدای زنگ واحد پی دی

پی به صدا دراومد…

امیدوار بودم همسایهها نباشن،درسته خونه عای ِق

ولی نه در حد جشن…

ولگا: آرنگ، تیگران گفته امشب با دسته گل میام

یا قبول میکنید یا چهارشنبه سوری میگیرم…

 

 

 

جدی گفتم

– ها؟

ولگا: تو که باهوش بودی، یعنی خودمو آتیش

میزنم…

غریدم

– غلط کرده

ولگا از حالت دفاعی من شروع کرد بلند بلند

خندیدن که چشم های همه رو به سمتمون چرخوند

و بعد بغلم کرد و گونهمو بوسید…

حس خوبی نداشتم، اصلا با لمس شدن جنس مونث

هنوز کامل کنار نیومده بودم البته هر مونثی بجز

پناه…

میدونستم این کار ولگا هم یه نمایش برای آرمن

هست، دوست داشت نشون بده حامی داره پس من

کاری نمیکردم که آرمن فکر کنه ولگا حامیشو

از دست داده

 

 

 

با صدای جیغ همه منو ولگا برگشتیم، نمیدونم این

جیغ از دیدن متین کارگردان مطرح مملکت بود یا

از این رقص با عصای ماهایا جون…

پناه و کنار متین ندیدم اما ولگا از کنار من جدا شد

و رفت اول به متین خوش آمد گفت و گل و ازش

گرفت بعدش هم دل به دل مادر بزرگش داد و

هماهنگ باهاش شروع کرد به رقصیدن…

راضی بودم از اینکه پناه هنوز متین و ندیده انگار

ثانیه به ثانیهای که اینا کنار هم بودن متین قرار

بود از خواستگار پناه بگه و میترسم بخواد پناه و

راضی کنه و اونم گرفتار یه ازدواج اشتباه بشه…

اصلا من چیکارم اینجا، عمرا اجازه بدم پناه

تصمیم اشتباه بگیره!

۷۵4

 

گیلدا وظیفه راهنمایی کردن متین و بر عهده گرفت

منم از پشت میز بیرون اومدم و رفتم و بهش

خوش آمد گفتم…

درسته آدمی نیست که مورد تایید من باشه اما بنا

به دو دلیل، یک اینکه مهمون پناه بود و دو اینکه

بالاخره جایگاه خاصی داشت و توی جمع باید

بهش احترام میذاشتم…

پوزخندی روی لبام نشست بالاخره آقا چهرهس…

هه چهره، پول مفت بابا یه نمه تلاش از یه علاف

همه رقمه سوپراستار ساخته هرچند همین الانشم

یه علاف مدرنیتهس یه مرد رفیق باز و بشدت

دختر باز کت و شلواری…

کی وقت کردم توی فکرم انقدر به متین بد و بیراه

بگم؟ تا این آدم باشه که توی تمام مسائلی که بهش

مربوط نیست دخالت نکنه!

پناه خودشو رسوند کنار من و متین

پناه: سلام کی اومدی؟

متین با همین لبخند همیشگیش گفت

 

 

 

متین: سلام لیدی جذاب، رنگ و لعاب و

سوپرایزتون موفق بود؟

چشمای پناه غرق در ذوق شد

پناه: مگه میشه پناه دست به کاری بزنه و خراب

بشه؟

برای این نگاه و ادعا هم که شده امشب باید خوش

باشم… باید این تولد اجباری و به فال نیک بگیرم

تا دل شکسته نشه

متین: آرنگ سرکار و شمال نرفته بود که کلا

قضیه رو هوا بود…

پناه: هستی؟

متین خندید

متین: نه تنها پیدا نمیکنی حالمو بگیری، پرواز

مامان اینا 1:۳۵میشینه…

– بسلامتی

متین: ممنون فقط اومدم تبریک بگم و توی

شادیتون شریک باشم

 

 

 

 

 

– لطف کردی، راحت باش!

من آدمی نبودم که به حریم پناه احترام نذارم، با

اینکه برخلاف میلم بود اما چند قدم برداشتم پناه و

متین رو تنها گذاشتم…

وقتی برگشتم دیدم ماهایا جان غوغایی به پا کرده،

سمت گارسون رفتم تا سفارشات لازم و انجام بدم

هرچی باشه مهمون خونه من نباید بهش بد

بگذره…

از پگاه و محمد و راستین خبری نبود، مگه میشه

همه باشن این سه نباشن؟

سمت مارینا جان رفتم

مارینا خانم: جان پسرم؟

– پگاه و محمد؟

مارینا خانم: پگاه کسالت داشت چند روز برای

خونه خسته شده بود،تصمیم گرفتیم زیاد تو شلوغی

نباشه قبل از کیک بریدن میان، راستینم بخاطره

جو اینجا نمیارن میگن پرستار بیاد پیشش… نگران

مطمئ

ِر

نباش پرستا نی هست!

 

 

 

۷۵5

از پشت یکی دستمو گرفت، نگاه کردم گیلدا بود

– بله؟

گیلدا: شب زیبایی هست

– از شما باید پرسید معادله بهم میزنی، تو

اینجوری نبودی از وقتی اومدی پیش ولگا و

مستانه و پناه شیطون شدی، کاملا مشخصه

ازشون الگو گرفتی

مستانه: عمو منو فروختی؟

– عه تو کجا بودی ؟

مستانه: نه که ندیدی، ما سه تا چه هیزم تری

فروختیم، اتفاقا برنامه تولد با گیلدا بود…

جلوی کانتر ایستاده بودیم و پناه و ولگا هم

صدامون و میشنیدن، مخصوصا که موزیک قطع

 

 

 

 

 

 

شده بوده نمیدونم کنترل این موزیک دست کیه که

بی موقع قطع میکنه…

پناه کاملا سیاستمندانه جواب داد شاید چون آگاهی

درستی از شرایط داشت مخصوصا که پریناز و

آرش همه تن چشم و گوش شده بودن بررسی

میکردن…

حداقل برای من حضورشون مهم نبود اما انگاری

پناه به این ازدواج علاقمند و امیدوار بود، نمیدونم

توی آرش چی دیده بود که غیر مستقیم

طرفداریشو میکرد.

پناه: مستانه جان ببین منو ولگا با تو و این دلبر

فرق هست، آرنگ دیگه تورو قاطی ما کرد که

بگه برادرزادهام هم مثل شما شیطونه، اما آرنگ

خان ما قبول داریم همون فکر آروم گیلدا بود که

چنین سوپرایزی رو برنامه ریزی کرد به منو ولگا

بود که میگفتیم دوست نداره ماهم براش تولد

نمیگیریم کی حال داره ناز بکشه…

 

 

 

 

 

پناه خودشو بخاطره گیلدا ُخرد کرد و همه جوره

بهش شخصیت و ارزش داد

مستانه: نگو دختر که تو بیشتر از همه زحمت

کشیدی

گیلدا: پناه این چه حرفیه همه کارارو که تو انجام

دادی…

مسعود: منم ببین، خرحمالیهاش واسه من بودهها

ولگا: موقع تقسیم غنایم نیست که بهت کم برسه

صدات دربیاد، شما اصفهانی ها توی تعریف و

تمجید هم حسابگرید…

مسعود سرشو خاروند

مسعود: بچهها کیک و بیارید با وجود آرنگ عیش

و نوش که تعطیله حداقل زودتر بریم به بالون هوا

کردنمون برسیم که ناکام نمیریم

کیک سفید خالص بود که روی طبقه سوم با خمیر

کتاب و ماشین حساب و خودکار و عینک طراحی

کرده بودن روی بدنهی کیک هم سنمو به لاتین

 

 

 

نوشته بودن بالاش هم یه تاج گذاشته بودن… بله

۳۳تمام شد!

۷۵6

مسعود: اول خودم باهاش عکس میگیرم بعد همه

بیایید عکس بگیرید

ولگا: ما که همه با کیک عکس گرفتیم به نظرم یه

عکس دسته جمعی بگیریم آرنگ…

مسعود: گرفتم پس شما چند نفر باهاش عکس

بگیرید

هنوز پگاه نیومده بود احتمال داشت حالش خیلی

بد شده باشه

گیلدا: اجازه هست یه عکس دونفره بگیریم برای

پروفایل می خوام

– حتماً دختر جون چرا که نه

 

گیلدا بعد از عکس بغلم کرد و کنار گوشم گفت

گیلدا: خوشحالم اینجا کنارتونم، خوشحالم روزهای

سیاه تموم شد آرنگ خیلی خوبه توی این جایگاه

میبینمت

صدای گیلدا بغض آلود شده بود و این سفت بغل

کردنم یعنی این چند روز خیلی سخت گذشته…

دوراهی بده مخصوصاً برای ماهایی که اکثرا توی

انتخاب راه درست غلط عمل کردیم

شاید هنوز تیگران و روزهای خوب مسکو کامل

محو نشده باشه و با تلنگر امشب داره مرور میشه،

هر مسئلهای که هست میشه فهمید حال این دختر

خوب نیست

پناه: داداش آرنگتو ندزدن… ولش کن کیک آب

شد

ولگا: این بازی احساساتی شد الان میخواد بگه

خیلی خوبه که بعد از چند سال تولدت کنارتونم،

این کنار هم بودن نعمته… ایش چقدر میتونی لوس

باشی دختر یکن مقاومت…

 

 

 

 

سرمو یکم خم کردم و تنها نگاهش کردم

مسعود: مارینا جان ایشون سالهای طولانی کف

تورنتو زندگی کردن به من نگفتی؟؟ دختر چقدر

پررویی همش ور دل مامانت بودی آرنگم مثل

گرگ بالا سرت بوده، ناز داری …حقت بود

میرفتی قارههای دور… منم سختمه تهرانم روزی

یه بار آهنگ به اصفهان سر بزنم معین و باید

گوش بدم…

متین پر ادعا گفت

متین: ایشون هم برای کار بعدی تجربهش

میکنن…

ولگا: من که میخواستم برم شماها اجازه ندادید به

خیالتون عکساس پیج و پاک کردم دیگه نمیتونم

مدل بشم؟

ابروهام بالا پرید مگه عکس های رو پاک کرده

بود؟ چون جدیداً نگاهی به پیجش ننداخته بودم

برای همین آروم از گیلدا پرسیدم که اونم جواب

داد

 

 

 

گیلدا: آره متین گفته فیلم بره اکران براش بد میشه

احتمال داره ممنوع التصویر بشه…

سری تکون دادم

– خوبه یه قدم به جلو محسوب میشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x