رمان سایه پرستو پارت ۹۷

4.2
(15)

 

 

چه خواهش ها

گویاست…

ِشی

در این خامو

“هوشنگ ابتهاج”

 

متین نگاه پر ادعایی به ولگا انداخت و گفت

متین: تابستون ترکیه فیلم برداری داریم، یک ماهی

میشه..

اینو که گفت چشمای آرمن گشاد شد

پناه: بذار این تموم شه، استراحت نکنیا..

 

مسعود: کیک… آقا کیک… داداش کیک… بابا ما

یه غلطی کردیم به حرف گیلدا گوش دادیم کادو

نگرفتیم حالا شما نباید با کیک ندادن بهمون تلافی

کنین که…

ولگا جلو اومد و یه عشوهی ریزی به بدنش داد و

گفت

ولگا: کیک بی رقص چاقو؟؟

ناخداگاه هوووف کلافهای گفتم که چشمای خندون

پناه سمتم چرخید…

انگار از کلافه بودن و تحمل کردنم خندهش گرفته

بود….

سری به نشونه چیه تکون دادم که فقط لبخندش

عمیق تر شد، درسته عجیب داشت از اذیت کردن

من لذت میبرد…

مسعود سریع رفت سمت ولگا

مسعود: خوبه خوبه حالا که قاطی کرده بیا دو نفره

کشش بدیم

 

 

 

 

 

همین بچه ها رفتن وسط، صدای زنگ پیدرپی

آیفون به صدا در اومد…. مسعود رفت سمت آیفون

مسعود: آهنگ و قطع کنید صدا نمیاد… بله

بفرمایید ؟

چند ثانیه شنونده بود

مسعود: بله همینجاست، بفرمایید شما؟

حدس میزدم کی پشت در منتظر ماست

مسعود: آرنگ میگه تیگرانم میشناسی؟

گیلدا سریع بازوم و توی دستش گرفت و نالید

گیلدا: وای خدای من…

جدی به گیلدا نگاه کردم

– من هستما…

همین حرفم کافی بود تا یکم آروم بشه… یه ارتباط

چشمی با پناه برای اینکه بیاد پیشمون و حواسش

به گیلدا باشه کافیه بود… با این دختر باید عملیات

های سری و خطرناک انجام داد، معمولا گیراییش

توی این موارد بالاست

 

 

 

– مسعود در و باز کن

ولگا: نه آتیش بازی داریم…

متین بلند شد…

متین: آقا کمکی هست؟

چه عجب ما یه حرکتی از این آدم دیدیم، فکر

میکردم فقط مثل یه دکوری…

– نه یه آشغال و میخوام پرت کنم بیرون

۷۵۹

ماهایا جان عصا زنان و عصبی سمت در راه افتاد

که بهش گفتم

– من هستم شما بفرمایید…

روبه مسعود گفتم

مسعود: شما به کارتون ادامه بدید

 

 

 

 

مسعود: برای کیک برقصم؟ الانم که همه

حواسشون به توئه…

راست میگفت بهتر بود آرش هم بشنوه، روبه

گارسون گفت

– لطفاً از عزیزان پذیرایی کنید…

مسعود:بخدا که میخواد سرگرمتون کنه، کل جشن

یه طرف این صحنه یه طرف حواستون و جمع

کنید که از دست ندید…

شهاب: خدا به دادمون برسه!

کاوه: داد ما چرا به داد اونی که تا پشت در اومده

برسه…

زنگ در و که زدن آرش هم بلند شد

آرش: آرنگ کنارت باشم؟

– که چی بشه؟ برو بشین

در و برای تیگران باز کردم و با اخم گفتم

– بله؟میهمان داووتیان بودید؟

تیگران نگاه گستاخی بهم انداخت

 

l

تیگران: سلام اگه شما اجازه بدید

که نمیدم!

نگاهی به ماریان خانم که با چند قدم فاصله از در

ایستاده بود انداختم

– مارینا جان این مردک و شما دعوت کردید ؟

ماهایا جون عصبی جای مارینا جون جواب داد

ت کرده راهشو

ِچ

ماهایا: نه مارو چه به اینا، پسره

اشتباه اومده!

اومدم در و ببندم که فریاد زد

تیگران: گیلدا یا امشب این دست گل و قبول

میکنی یا با همین ۴لیتری بنزین خودمو آتیش

میزنم…

در و که نیمه باز بود دوباره کامل باز کردم و

غریدم

– در بطری و باز کن…

تیگران منگ بود، متعجب داشت نگاه میکرد که

فریاد زدم

 

 

 

 

l

– در بطری و باز کن

تیگران سریع گل و گذاشت زمین و در بطری و

باز کرد…

– جلو بیار…

 

تعجبش قدرت تفکر و ازش گرفته بود، این پسر

واقعا بزدل بود!

بطری و جلو آورد منم یکم سرمو جلوی بردم و بو

کشیدم

سری تکون دادم دستامو توی جیب شلوارم فرو

بردم

– ، فردا خبر سوختگی

ِن

درسته بنزی تو داخل چنل

خبری تهرانیها میخونم… شب گرم!

تیگران صداشو بالا برد و خودشو کشید جلو تا به

گیلدا دید داشته باشه

 

 

 

 

 

تیگران: برو بابا، مگه من با تو بودم من با گیلدا

صحبت کردم

انگار گیلدا تمام توانشو جمع کرد و بلند فریاد زد

گیلدا: گم شو…

– شنیدی؟ ما دختر به مرد میدیم که تو نبودی و

نمیشی، حالا هم به گفتهی گیلدا عمل کن و گم

شو

مسعود: اگه هم میخوای خودتو آتیش بزنی پارک

اون طرف خیابون خوبه، چون زودتر آتیشنشانی

میاد توهم که قصد داری فقط خانوادهتو بترسونی

پس اگه موفق بشی میتونی با یه سوختگی جزئی

بستری شی…

ولگا: مسعود دهنت…

دیگه منتظر حرفی نموندم و در و محکم توی

صورتش کوبیدم و برگشتم سمت بقیه که خب

چشمم اول پناه که همه جوری شده بود حامی گیلدا

رو گرفت… اما گزینه بعدی که نظرمو جلب کرد

صورت رنگ پریده آرش بود…

 

l

مسعود: داداش پشت در بنزین نریزه…

– نترس سالم از اینجا بیرون میای…

مجتبی : چه دست گلی هم خریده بود، به من میداد

قول میدادم باهاش ازدواج کنم!

خانم رستگار: آره بندهی خدا به زور حملش

میکرد..

مسعود: بدبخت جوگیر شده، عیدی و سنوات و

گرفته کلشو داد به گل نمیدونست آرنگ یه ماله

برمیداره میکشه روش…

ولگا: صرافی دارن حقوق کجا بود، مغزتم

کارمندی شده…

رفتم کنار پناه و گیلدا

مسعود سوتی زد

مسعود: خواهر نداره؟ یه پسر دختر خوشتیپ و

خوش هیکل و با ادب همراه با دو دستگاه خونه و

دو عدد ماشین و یک موتور بهش بدیم؟ راستی

مقداری هم حساب بانکی…

 

گیلدا منظورت آرنگه؟

پناه با شیطنت کنار گوشم زمزمه کرد

پناه: بابا جذبه جنابتون منو گرفت… اصلا دلم

خواست برم خودمو آتیش بزنم…

 

 

تو همین حین مسعود با زیرکی در جواب ولگا

گفت

مسعود: خلی؟ خودمو میگم آرنگ که جفت خودشو

پیدا میکنه، من سرم بی کلاه میمونه…

بی توجه به مسعود در جواب پناه گفتم

– هرکی از جذبهام تعریف کنه باور میکنم اما

استاد شما نفرمایید… تحویل تو میدادمش که

تیکهپارش میکردی…

پناه ریز شروع کرد به خندیدن…

ولگا رو به مسعود پرسید

 

 

 

 

ولگا: تو کجا دکتری؟

مسعود: خونه هم ندارم، روی پول پدر خانم حساب

باز کردم…

صدای خنده جمع بلند شد

شهاب: این همه تلاش کردیم به مراسم شادی داشته

باشیم جشنی هم که برای عمو باشه کاملا رسمی

برگزار میشه…

میدونستم که همکارا بیشتر بخاطر حضور من

نمیرقصن وگرنه خیلیهاشون اهل پارتی بودن!

مسعود: ولگا موزیک و زیاد کن

ولگا و مسعود دو نفری شروع کردن به رقص

چاقو رفتن مسعود با لوس بازیهاش خنده به لب

همه آورد…

مسعود خیلی حرفهای میتونست جمع و بخندونه،

قطعا با کارهای امشبش شمار خاطرخواهاش

زیادتر میشن…

به گیلدا که همراه پناه ازم جدا شده بود اشاره کرد

که بیاد پیشم…

 

 

 

 

 

درسته اصلا اهل شاباش دادن نیستم ولی خب

اصول و نمیشه حذف کرد

گیلدا: جان

– برو اتاق من، کلید گاوصندوق توی کتابخونه

طبقه دوم هست بردار بعدش توی یه جعبه

خاتم کاری دوتا سکه پارسیان بیار…

گیلدا لبخندی زد و گفت باشه…

خوب پناه یکم باعث شده بود گیلدا به خودش بیاد

حداقل امشب خوب تونسته بود خودشو جمع کنه!

دیدم که متین دستشو جلوی لبش گرفته و برای پناه

صحبت میکنه…

بدون شک راجع به ولگا حرف میزدن که پناه

داشت اینجوری سمت چشم غره میرفت…

خوب میدونستم پناه توی مواردی قدرت کنترل

کردن متین رو داشت…

فقط قدرت کنترل کردن متین و داشت؟

 

 

 

l

خب درسته توی مواردی منم به حرفش گوش میدم

اما کنترلم نمیکرد اگه توی موردی حق باهاش

باشه من به حرفش گوش میدم…

با این پاسخ که من دربرابر حرف منطقی سر خم

میکنم نه پناه خودمو قانع کردم

 

 

نگاهمو از پناه و متین جدا کردم اما لحظه آخر

حس کردم که متین نیم خیز شد…

نگاه همه سمت ولگا بود که امشب گیلدا هم باهاش

همدست شده و نمیشه بهش گفت چرا این لباسو

پوشیدی و چرا اینکارو کردی…

گیلدا قبل از تموم شدن رقص این دو نفر کنارم

اومد ایستاد، همون لحظه متین کنارم قرار گرفت

متین: چندتا از همکارات گوشی بدست شدن فیلم

بگیرن آبرمون پرچم شده سرمایه من کلا میره رو

هوا…

 

 

 

 

گیلدا هنوز کنارم بود که بهش گفتم

– برو هرکسی گوشی دستش هست بگو آرنگ

گفته لطفاً در طول مراسم فیلم برداری نکنید!

متین: خب من دیگه برم…

پناه هم خودشو به ما رسوند

پناه: داری میری ؟

متین: آره

– به قسمت پذیرایی نرسیدیم هنوز…

پناه: متین وارد دورهی حکومت نظامی میشه، برو

پسر که خدا بهت صبر بده…

چیزی نپرسیدم

– خیلی زحمت کشیدی

با متین خداحافظی کردم اومدم برم برای بدرقه که

پناه اجازه نداد

مسعود و ولگا دو نفری چاقو دادن منم سکههارو

تقدیم کردم

ولگا: اوه چه جنتلمن شدی امشب

 

 

 

 

l

مسعود: چسبید، خوبه زحمات این چند وقت به

هدر نرفت!

استاد کاظمی: کادو که ندادی یه چیزی هم گرفتی،

ای اصفهانی زرنگ حقا که شما از آب روغن

کرمانشاهی می گیرید…

مسعود بوسهای روی سکه زد و با لودگی گفت

مسعود: مزد زحمات

پناه: کیک و نمیبری ؟

گیلدا: معمولا اول شمع فوت میکنن…

ولگا: پناه میشه تولدت مبارک بخونی آرنگ شمع

و فوت کنه…

ولگا کاش یاد بگیری دهنتو ببندی! دیگه برای این

چه بهونهای میاوردم؟ تا همین الانم زیاده روی

کرده بودم و الان دستم بسته بود

پناه: با کمال میل، تنبک و از اتاق میاری؟

قبول نمیکرد تعجب میکردم

ولگا: الان

 

 

 

ولگا با تنبک برگشت

ولگا: پناه میشه لایو بگیرم؟

پناه: نه نه، میترسم ممنوع الکار بشم!

ولگا: فیلم چطور ؟

مشخص بود پناه زیاد رضایت نداره

پناه: با گوشی تو نه، یه دفعه حواست نیست به

فنامون میدیم جدیدا سختگیری ها بیشتر هم شده

نمیخوام دست کسی بهونه بدم، با گوشی خودم فیلم

بگیر…

پناه گوشیش و داد دست ولگا اونم روبه روم

وایستاد

ولگا: پناه این که حافظه نداره، اونوقت به من

میگن خودشیفته تو چطوری حافطه A72رو پر

کردی،چقدر از خودت فیلم گرفتی

پناه: واقعا؟

 

 

 

 

ولگا با طلبکاری گفت

ولگا: بله ماها که غیرقابل اعتمادیم،با گوشی

آرنگ میگیرم…

ولگا گوشیمو تنظیم کرد پناه هم آماده شد

پناه: همراهی کنید

به گیلدا که کنارم بود گفتم

– زنگ بزن ببین پگاه کجاست؟

گیلدا: پناه صبر کنید زنگ بزنم پگاه اینا چرا

نرسیدن

مسعود و ولگا اهـــه پر حرصی گفتن

مسعود: نه تو امشب به ما کیک نمیدی!

گیلدا: شروع کنید، رسیدن جلوی در

-پس با عرض معذرت از همه به نظرم بهتر باشه

چند دقیقه صبر کنیم

ولگا: پناه تو شروع کن یه چیزی بخون سرگرم

شیم

پناه: رادیو عمه

 

ماهایا جان: خانواده پدری چه گناهی کردن!؟

پناه خندید و گفت

پناه: گناهشون اینه که میشن تیم دشمن، تازه شما

سخت نگیرید ولگا که عمه نداره والا عروس

شماهم که بیشتر از خودش به شما احترام میذاره…

ماهایا جان سری تکون داد

ماهایا جان: واه واه کی میخواد تورو بگیره!

صبر کن یه مادر شوهر سلیطه گیرت میوفته…

 

 

 

پناه لبخند آرومی زد و با خونسردی گفت

پناه: اتفاقاً قول میدم با بهترین پسر شهر ازدواج

کنم، یه مادر شوهر باقلوا هم نسیبم میشه…

گیلدا دست انداخت روی شونهی من

گیلدا: بهتر از آرنگ تو شهر ما نیست پس باید

توی یه شهر دیگه دنبال شوهر بگردی!

 

 

l

ولگا: خدا رو چه دیدی

پگاه و محمد و راستین رسیدن، راستین دوید اومد

سمتم که با دیدنش توی اون حال سریع جلورفتم

متوجه دروغی که بهم گفتن شدم کار سختی نبود

کنترلی روی خودم نداشتم با توپ پر از محمد

پرسیدم

– این چه وضعشه؟

محمد کلافه دستی به سرش کشید و گفت

محمد: گفتم نیایم حالشونو خراب می کنیم؟

قبلی از اینکه صدای فریادم باز بالا بره مارینا

جون گفت

مارینا جان:مگه میشه تا حالا صد بار سراغتونو

گرفته بود

پناه هم جلو اومد و روی زانوش نشست دستی به

صورت راستین کشید

پناه: خاله جون بهتری

 

 

 

 

راستین دستش دور گردن پناه کشید و گونهشو

بوسید و سرش به نشونه آره تکون داد

پناه از پگاه پرسید

پناه: بیهوشش کردن؟

پگاه: نه بابا همش ۹تا بخیه خورده،بی حس

کردن!

– چطوری به این روز افتاده؟

پناه بیا حالا به تولد برسیم بعدا حرف میزنیم

راستین: عمو خودم مقصر بودم به خدا از صبح

درد کشیدم الان وایسا کیف کنیم

آرش بلند شد

آرنگ هم یکم

ِر

آرش: راستین قویه، ورزشکا

هول شد چون انتظارشو نداشت…

آدم به این سن اندازه چهارپا نمیفهمه که نباید تو

کارای من دخالت کنه یه نگاهی بهش انداختم

راستین رو بغل کردم اومدیم پشت میز کیک

 

 

 

 

l

ولگاه: بالاخره شروع کنیم راستین جونتم که

اومد…

سر تکون دادم

– بفرمایید

 

 

 

ولگا:پناه کاش گیتار میزدی!

کاش من میتونستم همه رو از خونه بیرون کنم،

همین تنبک کم بود پیشنهاد گیتار هم میدی؟

– نیازی نیست به اندازه کافی تو زحمت افتادن

ولگا: تخس!

پناه اشارهای بهم کرد و گفت

پناه: فرقی نداره… ولگا برو گیتارمم بیار الان با

تنمبک میزنم یه شعر دیگه هم هست با گیتار

میخونم…

 

 

 

 

بعد از اینکه پناه تولدت مبارک و خوند و من

تقریبا چیزی متوجه نشدم چون تمام فکرم سمت

نگاههایی که روش بود متمرکز شده بود ازم

خواستن شمع و فوت کنم بعد از یک دو سه گفتن

همه سمت کیک خم شدم که ولگا جیغ کشید

ولگا: وایستا وایستا

کلافه گفتم

-دیگه چیه؟

همه به لحن کلافهام خندیدن اما من جدی خیره

ولگا بودم تا بگه چیکار داشته اما به جاش مستانه

گفت

مستانه: عمو رسمه یه آرزوی بلند و یه آرزو توی

دلت قبل از فوت کردن شمع بکنی، تو که همه

مراحل و همکاری کردی این یکی هم انجام بده…

مسعود: آرزویی نیست والا من که جایگاه آرنگ و

داشتن آرزو نمیکردم

کاوه: ایشالا امسال دوتا شی

 

 

 

 

مسعود: یعنی چی؟من نفهمیدم یعنی آرنگ بچه

بزاد؟

ولگا: برو خودتو مسخره کن تو فردا میری

اصفهان ما می مونیم و نگاههای چپ چپ آقا،

آرنگ جونی تو آرزو کن به حرفای این نادان

گوش نده

جدی غریدم

– ولگا

ولگا: وا اون گفته بزایی داد و فریادش نسیب من

شد

مستانه: آرزو کن عمو

– امیدوارم همه خوشبخت باشن و روزهای بهتر

برای سرزمینم…

پناه صداشو تغییر داد و با جدیت گفت

پناه: و انتخاباتی باشکوه با حضور حداکثری در

خرداد سال آتی داشته باشیم…

 

 

 

 

اینو که گفت کم مونده بود امعاء و احشاء

میهمانهارو از کف سالن جمع کنیم… رو به پناه

گفتم

– داشتیم؟

اونم با یه لبخند موزیانه روی لب نشوند منم خیلی

سریع شمع و فوت کردم

مستانه پکر گفت

مستانه: عمو آرزوی تو دلت…

نگاه کوتاهی به پناه انداختم و جدی گفتم

– به همه خواسته هام رسیدم…

ادامه مراسم هم طبق برنامهشون پیش رفت و منو

مجبور کردن بالا پشت بام بالن آرزو رو با بدبختی

به پرواز دربیارم و حالا دیگه وقت خداحافظی بود

و میتونستم نفس عمیقی بشم

 

 

 

آرش دست جلو آورد

آرش: داداش پیر شی ایشالا ما که لایق نیستیم

مسعود فدات بشه!

مسعود: صبر کن بعد از عید میبینیم کی از سقف

آویزون میشه

آخه یکی نیست به آرش بگه بیکاری با این بحث

میکنی، دوباره آرش رنگ باخت اما گیلدا از قبل

بهتر رو خودش کنترل داشت هنوزم روی

پیشونیش عرق نشسته بود اما مثل قبل از ما چهره

و اندامش هول زندگیش معلوم نبود!

مسعود بعد از خداحافظی و رفتن آرش و پریناز

گفت

مسعود: نگاه نکنید من هستم اینجانب به علت شب

کوری نمیتونم رانندگی کنم

پوزخندی زدم

– بمون نیاز نیست خودتو ناقص کنی

گیلدا: واقعا شب کوری داری ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x