رمان سایه پرستو پارت ۹۹

4.1
(18)

 

l

شهاب: این جنسشو از تهران خریده تضمین

جنسهای شمال ۶ساعته…

آرنگ پوزخندی زد

آرنگ:فعلا که به شما خیلی بیشتر از این حرفت

انرژی داده، نه راستین خطر داره، من که خستم…

نمیدونم چرا با وجود اینکه خسته نبودم اما دلم

تخت خوابمو میخواست، دلم میخواست سر روی

بالشت بذارم یکم آرامش بگیرم…

– منم خسته شدم اگه پایه باشین دیگه بریم خونه

برای فردا سرحال باشیم…

انگار آرنگ هم دنبال یه فرصت فرار بود که

سریع گفت

آرنگ: آره بنظرم دیگه جمع کنیم بریم نگران

حال گیلدا هم هستم زیاد بیرون نمونیم بهتره…

به درخواست آرنگ همه خیلی سریع سوار ماشین

شدن خودش مشغول خاموش کردن آتیش بود من

قبل اینکه سوار شم اسممو صدا زد

آرنگ: پناه یه لحظه…

 

 

رفتم کنارش

– بله

آرنگ: پناه همیشگی نیستی، اگه چیزی شده که

فکر میتونی بهتره باهم دربارش حرف بزنیم من

هستم، همیشه و همه جا برای تو هستم…

چشمام و باز و بسته کردم، چه بد بود که نمیتونستم

از مشکلم با هیچکدوم از همراههای زندگیم حرف

بزنم… نه متین نه آرنگ هیچکدوم توی این

موضوع نمیتونستن کمکم کنن… سرمو پایین

انداختم

– چیزی نیـ…

قبل اینکه جملهام و کامل کنم سریع گفت

آرنگ: باشه پناه چیزی نگو، اما من مجبورت

نکردم که دست به دامن دروغ گفتن شدی! بگو

نمیتونم یا نمیخوام بگم همیشه همون پناه جسور

باش تو از چیزی نمیترسی که بخوای دروغ

بگی…

 

 

حرفاش آرومم کرد، راست میگفت من جسور

بودم من برای مشکلاتم راهحل پیدا میکردم توجیح

الکی کار من نیست… لبخند مهربونی زدم

– الان یکم بهترم، آرنگ یسری چیزا رو باید

خودم حل کنم باید خودم از پسش بربیام…

سری تکون داد

آرنگ: میدونم از پسش برمیای، برو تو ماشین

منم آتیش و خاموش کنم بیام…

یکم انرژیم بهم برگشته بود… من از پس آرنگ

برمیام حالا میبینم، یه روزی میرسه که به خودم

میگم دیدی موفق شدی، دیدی تو و آرنگ برای هم

شدین…

آرنگ هم ۴-۳دقیقه بعد سوار ماشین شد نذاشت

انرژیمون بیوفته بازم صدای آهنگ و زیاد

کرد…

 

l

رسیدیم داخل شهر لنگرود آرنگ داشت میپیچید

سمت جاده پرشکوه که گوشیش زنگ خورد و

ضبط اسم آرش و تکرار کرد، گیلدا هول خورد و

وای گفتن آرومش به گوشم رسید…

پر استرس به دستم چنگ زد

کنار گوش گیلدا آروم زمزمه کردم

– آروم باش خودتو لو نده، اصلا از کجا معلوم

اون باشه…

هنوز صحبتم تموم نشده بود که آرنگ تماس و

جواب داد اما خب از صداش تعجب میبارید

آرنگ: سلام آرش

آرش: سلام داداش خوبی؟ کجایی ؟

آرنگ پوزخندی زد

آرنگ: قطعا ساعت 1:۳۵شب زنگ نزدی

بپرسی کجا، کارتو بگو آرش

آرش: خواب بودی ؟

آرنگ جدی تر گفت

 

 

l

آرنگ: آرش کارتو بگو…

آرش: هیچی شنیدم جاده تصادف شده خواستم ببینم

رسیدین…

دلم میخواست دست بذارم رو شونه آرش بگم

داداش خسته نباشی با این دروغت

آرنگ: یادم نمیاد گفته باشم جایی میرم…

آخه تو میدون آرنگ بازی کنی که باختی!

آرش:ولگا استوری کرده بود…

خب یکم ماست مالی کرد قضیه رو، آرنگ از

همون پشت فرمون یه نگاه عصبی حواله ولگا کرد

آرنگ: رسیدیم، تصادف هم نکردیم…

آرش: همه خوبن؟

آرنگ: تو به همه چیکار داری قرار بود بدونی

من سالمم که فهمیدی…

آرش یه خنده مسخره کرد که بنظرم جلوی آرنگ

بدتر خودشو ضایع کرد، مشخص بود آرش

خودشو باخته اما باز گفت

 

 

 

l

آرش: حاجی نگران هم نمیشه شد!

آرنگ: آرش ممنون که نگرانم بودی الانم که

فهمیدی سالمم دیگه چه کار به قضیه داری…

امشب چه گرفتاری شدم من فکر کنم تو عید قراره

هرچی روانیه گیر من بیوفته!

منظورش به بحث با ستار بود آرش هول گفت

آرش: گفتم یچیزی شده الکی دلم شور نمیزد،

روانی کیه؟

آرنگ اینبار فریاد زد

آرنگ: تو آرش تو! شب عیدی فکرمو خراب نکن!

۷۲۸

آرش هم با جدیت گفت

آرش: عه دو کلام حرف بزنی ازت کم نمیشه،

هرچی من پرسیدم تو پیچوندی میگم اتفاقی افتاده

 

 

که گیلدا رد تماس میزنه گوشیش هم خاموش

میکنه… بابا ما اینجا مردیم!

آرنگ هم خوب فیلم بازی میکرد انقدر پرسید

پرسید تا آرش و عصبی کرد و آرشم خودشو لو

داد ولی با این حرف آرش گیلدا مرد و زنده شد

بچگی مثل مرده یخ کرده بود…

مستانه و ولگا داشتن با تعجب به گیلدا نگاه می

کردن که آرنگ جدی با صدای نسبتا بلند غرید

آرنگ: مــــرد ناحسابی گیلدا به توچه اصلا چرا

باید تماس تورو جواب بده؟ تو به ریش خودت

خندیدی که به دخترای ما زنگ میزنی!

اما آرش باخت نداد و گفت

آرش: من گفتم من زنگ زدم؟ پریناز میگه از

غروب زنگ زدم جواب نمیده رد تماس میکنه،

آخرشم گوشیش خاموش شده…

آرنگ: اصلا پریناز به تو چه؟ شاید یکی شرایط

نداره گوشی جواب بده…

محکم کوبید روی فرمون ماشین و پر حرص گفت

 

 

l

آرنگ: من نمیفهممتون!!!

آرنگ جدی صحبت میکرد آرش هم گفت

آرش:اصلا خودم زنگ زدم جواب نداد، همینو

میخواستی بشنوی؟از نظر تو خواستگاری کردن و

به یکی علاقه داشتن جرمه ؟

آرنگ هم کم نیاورد و گفت

آرنگ: به به تازه جالب شد، آرش از نظر من

طرف باید شعور داشته باشه وقتی یه نفر گوشی و

جواب نمیده بی خیالش بشه…

آرش: من بی خیال نمیشم، تمام، خدافظ

کاملا واضح بود آرش ترسیده اما خوشم اومد تو

موضع بالا گوشی و قطع کرد، بعد از قطع شدن

گوشی آهنگ پلی شد که آرنگ زد ضبط و

خاموش کرد و حالا صدای گریه گیلدا توی ماشین

طنین انداز شده بود

ولگا با ذوق گفت

ولگا: خیلی بیشعوری از کی من و تو غریبه شدیم

چرا بهم نگفتی؟ کی ازت خواستگاری کرده؟

 

 

l

اینکه ولگا حال بد گیلدا رو نمیدید و این سوالهارو

با این لحن میپرسید جای تأسف داشت…

آرنگ: ولگا خیلی تلاش کردم بزرگ شی اما نه

نشد!

همین یه کلمه کافی بود تا ولگا ساکت بشه آرنگ

ماشین و کشید کنار و برگشت عقب دستای لرزون

گیلدا رو توی دستش گرفت، شاید همه منتظر بودن

آرنگ سرزنش کنه و فریاد بکشه اما من میدونستم

قراره بازم همراه گیلدا باشه تا از این موضوع

نجات پیدا کنه…

آرنگ: من اگه دلیل گریه و خجالت کشیدنهای بی

مورد تورو میفهمیدم برنده بودم…

گیلدا: بخدا میخواستم بگم اما نشد!

۷۳۵

آرنگ سر چرخوند و گفت

 

 

آرنگ: لزومی به دونستن هیچکس نبود، اول توی

خودت به نتیجه برس اگه امشب میزد زیر همچی

و همچنان انکار میکرد که خودش زنگ نزده

میگقتم کنسل که ولی حالا فکر کن به وقتش باهم

صحبت میکنیم…

گیلدا: مرسی

آرنگ برگشت رو به ولگا و گفت

آرنگ: نبینم بچه رو سوال پیچ کنی امشب ۴تا آدم

کر توی ماشین نشستن تمام…

آرنگ دوباره راه افتاد

ولگا: آهنگ بذار…

آرنگ به راستین غرق در خواب اشاره کرد

آرنگ: راستین خوابه، تو ساعت چند باید برسی؟

ولگا: ۹متین میاد دنبالم اگه نتونه هم ماشین

میفرسته…

آرنگ: نیاز نیست خودم میبرمت بهش بگو

لوکیشن بفرسته

 

 

ولگا: باشه

حرف آرنگ تاثیر داشت بالا که رفتیم ولگا هیچی

نگفت مستانه رو هم که آرنگ رسوند خونه خودش

به گیلدا گفتم آروم باش و یکم خیالش راحت

کردم…

گیلدا بخاطره داروهای که مصرف کرده بود خیلی

زود خوابش برد به گیلدا حق میدادم توی انتخاب

مضطرب باشه…

درسته من از انتخابم مطمئن بودم اما منم

اضطراب و استرس خاص خودمو داشتم…

قطعا از فکر و خیال قبل از خواب راه فراری

نداشتم اما خب سعی کردم یکم با خودم کنار بیام و

یکسری چیزارو به زمان بسپارم و با خوابیدن از

این موضوع فرار کنم!

صبح با صدای مرغ و خروس و صدالبته گاو

بیدار شدم ساعت نگاه کردم که دیدم 11شده

ماشاالله به این خواب راحت…

 

 

پاشدم دست و صورتمو شستم و لباس عوض کردم

رفتم بیرون ویلا روی پلهها بودم که صدای

شکستن چوب توسط آرنگ به گوشم رسید.

هوا سرد بود با اینکه ساعت نزدیک به ظهره

هنوز مه نشسته اما منظره جالبی بود کاش همیشه

اول صبح چشم آدم به این صحنه باز شه همزمان

پلهها پایین میومدم به آرنگ گفتم

– سلام صبح بخیر…

آرنگ دست از کار کشید سر بلند کرد و لبخند زد

آرنگ: سلام ساعت خواب، روز بخیر

– نگو که همه به جز من بیدار شدن

آرنگ: یعنی ندیدی؟

۷۳1

نگاهی به اطرافم انداختم

– کجا هستن؟ چقدر خلوته…

 

 

آرنگ: مامان داخله، بابا رفته ماهی سفید بخره

مستانه و گیلدا رفتن وسایل هفت سین بگیرن،

برای راستین تاب بستم شهاب و کاوه دارن تاب

میدن…

چشمکی زد و ادامه داد

آرنگ: منم که اینجام کسی و جا انداختم؟

کاش میدونست بعد از اتفاق دیشب این لحنش بیشتر

منو به فکر فرو میبرد!

– ولگا؟

آرنگ: صبح رسوندمش…

– متین خوب بود؟

آرنگ: من با متین کار ندارم، ولگا رو رسوندم

اومدم…

نسبت به متین گارد داشت؟ با شیطنت یکم به جلو

خم شدم

– تو با متین مشکلی داری؟

 

 

آرنگ جوابی بهم نداد، خب در اینکه با متین کنار

نمیومد شک نداشتم

برای اینکه سکوت و بشکنم گفتم

– داری چیکار میکنی؟ چرا تبر میزنی به جونه

ُکندهی زبون بسته…

به لبخند کوچیکی زد و گفت

آرنگ: تو برو بالا صبحونه بخور میام متوجه

میشی… راستی پگاه زنگ زد گفت راه افتادن

برای سال تحویل میرسن…

ذوق زده دستمو گذاشتم جلوی دهنمو جیغ خفه ای

کشیدم که لبخند روی لب آرنگ بیشتر کش اومد

– واقعا ؟ وای حالا چطوری شد ؟

آرنگ: محمد دیده پگاه دلش اینجاست کلید داده به

پیروز

– پیروز مگه کارگر حاج عباس نبود؟

آرنگ: بحثشون شده تسویه کرده

– چه عالی

 

 

آرنگ: برو بالا صبحونه بخور

– نه میخوام با دستای خودم پرتقال بچینم

بخورم…

آرنگ: باغ در اختیار توئه راحت باش، کارم تموم

شد صدات میکنم

– باشه…

زیاد داخل باغ نرفتم از همین جلو یه پرتقال چیدم

با آرنگ رفتیم بالا که آرنگ چسب و سنگ و

صدف آورد شروع به درست کردن میدونستم آدم

متمرکزی هست پس جای سوال پیچ کردن کمکش

کردم اواخر کار متوجه شدم داره هفت سین درست

میکنه یه آبشار از ترکیب سنگ و چوب خیلی

زیبا و طبیعی درست کرد آرنگ هفت سین و روی

میز گذاشت دورش هم ریسه چید و در آخر ریسه

رو روشن کرد…

 

l

واقعا زیبا شده بود

– ایول داری فکرشم نمیکردم هنرمند باشی…

آرنگ: چیه بنظرت هرکسی تیپ متفاوت بزنه

میشه هنرمند؟

– بهت نیومد ولی باحال شد

زیر لب گفت

آرنگ: همین میشه که مثلا فرهیختهتون اعتقاد

داره زندگیتون فقط با به هنرمند موفقیت آمیز میشه

دیگه… فکر میکنید بقیه بی هنرن!

متوجه شدم به متین و قضیه خواستگاری فرهاد

طعنه زده، این حرفش اگه نشونهی خوبی نبود پس

چی بود؟ یکم خواستم اذیتش کنم

– متین بر اساس نظریه کبوتر با کبوتر، باز با

باز چنین حرفی زده که بنظرم همچین بیراه هم

نمیگفت

اخماش توی هم فرو رفت

 

 

آرنگ: یعنی باید فکر کنم تو انقدر کوته فکر شدی

که ذهنت توسط حرفای متین راحت پر بشه ؟

خب مسئله حل شد انگار آرنگ فکر میکرد من

تحت تأثیر حرفای متین قرار میگیرم و کارهای

میکنم که درست نیست…

– آرنگ تو که آدمه عجولی نبودی اول حرفمو

کامل درک کن بعد…

جدیتشو همچنان حفظ کرد، درسته اولش شیطنت

از خودم بود اما خب اگه این آدم مغرور و

میخواستم باید یجورایی بحرانی که توی ذهنش

هست و حل میکردم

– ببین آرنگ من نمیگم ما حتما باید با هنرمند

ازدواج کنیم، چه بسا شاید من مثلا با همین

فرهاد ازدواج کردم اما بعداً گفت حق کار

نداری چون احتمال داره محبوبیتت بیشتر از

من بشه! من میگم ما باید با کسی ازدواج کنیم

که بدونه عاشق کارمون هستیم بهش احترام

بذاره، با پیشرفتمون خوشحال بشه اصلا نیاز

 

 

نیست توی حوزه هنر باشه فقط کافیه که درک

لازم و داشته باشه… کجای حرف من جوری

بود که تو فکر کردی احتمال داره چشمامو

ببندم و بیوفتم توی چاه؟

از اون گاردی که داشت فاصله گرفته بود

آرنگ: ببین پناه خودت هم میدونی که حرف چند

دقیقه پیشت چنین معنی گستردهای و نمیرسوند و

برداشت منم عجولانه نبوده بلکه لحن بیان تو

درست نبود! حالا بگذریم همین که بدونی آدمی

مثل فرهاد چون هنرمنده قطعا کیس مناسب برات

نیست کافیه…

یکم خواستم خیالش و راحت کنم، من حس کرده

بودم تو قلب آرنگ هم یه خبرای هست و دلم

نمیخواست دغدغهی فکری داشته باشه و روز

اول عیدش خراب بشه… البته انشاءالله که حسم

درست میگه و همش فانتزی دخترانه نیست !

– من خوب میدونم فرهاد گزینه مناسب برای من

نیست، اصلا انقدری که به موضوع و تصمیمم

 

 

l

برای رد درخواستش مطمئنم توی هیچ موردی

اطمینان نداشتم!

مطمئنم چون دل به تو دادم و قطعا جایی برای

کسی مثل فرهاد وجود نداره!

۷۳۳

آرنگ خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد

و حرفمون نصفه موند…

آرنگ: سلام خانم دکتر

دکتر: . . . . . . . . . .

آرنگ: سال نو شماهم پیشاپیش مبارک

دکتر: . . . . . . . . . .

آرنگ: تهران نیستم خیر باشه، کاری داشتید؟

دکتر: . . . . . . . . . .

آرنگ: همه چیز عالی چطور مگه؟

 

 

نمیدونم چرا کمکم داشتم نگران میشدم

آرنگ: پگاه هم خونهشو چیده داره میاد

یعنی درباره پگاه داشتن حرف میزدن؟

آرنگ: در خونه من به روی همه بازه مشتاق

دیدار شما و دکترهستیم زیر پا نگاه کنید

دکتر: . . . . . . . . . .

آرنگ: خانم دکتر شما برای احوال پرسی زنگ

نزدید اتفاقی افتاده؟

دکتر: . . . . . . . . . .

آرنگ: امیدوارم همینطور باشه که شما توی

شلوغی ۲۸اسفند یهو یاد ما افتادید وگرنه…

آرنگ دستی به موهاش کشید و حرفشو خورد خانم

دکتر هم فکر کنم سریع تماس و جمع کرد که

آرنگ هم خدافظی کرد و که سریع گفتم

– ترس به جونم افتاد، به نظرت خبریه یعنی

برای پگاه قراره اتفاقی پیش بیاد…

 

 

آرنگ با اینکه خودشم مشخص بود کلافهست اما

سعی کرد آرومم کنه!

آرنگ: دکتر بود پیشگو که نبود مربوط به پگاه هم

نیست خیالت راحت…

اینو که گفت بیشتر نگران شدم، بهش نزدیک شدم

و گفتم

– آرنگ تروخدا اگه چیزی هست بگو

آرنگ کلافه نگاهم کرد

آرنگ: احساس میکنم توی جلسه آخر بخاطره

ماجرای گیلدا نگران بودم، استرسم بالا رفته تستم

خوب نشده

یعنی چی تستم خوب نشده؟

– چرا؟ هر جلسه تست میگیره؟

آرنگ دستشو گذاشت دو طرف صورتم و صورتم

قاب دستاش شد

آرنگ: نه دختر خوب بیشتر وقتایی که مشکوک

میشن یا هدفی پشتش دارن!

 

 

مشکوک پرسیدم

– یعنی تا این حد برای گیلدا ناراحتی؟

آرنگ: بیشتر از حد تصورت من نگران شما

هستم، همتون…

نمیدونم چرا حس کردم حقیقت و نمیگه

– آرنگ حس میکنم تو واسه نگرانی و استرس

سطحی تست به اون مهمی خراب نمیشه، سر

قضیه صدفه؟ باز صدف کاری کردی؟

ازم فاصله گرفت

آرنگ: نه پناه جان به صدف ربطی نداره، دلیلش

همونی بود که گفتم حالا بیا میز و بچینیم بعد بچه

ها رو صدا کنم…

– بمونیم مستانه و گیلدا هم بیان

آرنگ: باشه

 

l

تا دخترا برسن ساعت از ۳هم گذشت پگاه و

محمد هم جاده سنگر بودن میگفتن ترافیک

سنگینه…

با گیلدا و مستانه شروع کردیم به چیدن هفت سین

روی سفره، آرنگ هم تا آخرین دونهی ظرف و

لباس کثیف و شست…

ساعت ۶بود داشتم لباس عوض میکردم که آرنگ

حرصی اسممو صدا زد سریع دکمههای شومیز و

بستم و بیرون اومدم با ترس و هول پرسیدم

– چیه؟ چیشده؟

آرنگ عصبی و با صدای نسبتا بلند گفت

آرنگ: این پسره چرا گوشیشو جواب نمیده، بگو

برای سال تحویل اگه ولگا رو نمیفرسته بریم

پیشش…

حرفش تموم نشده بود که گوشیش زنگ خورد و

سریع تماس و جواب داد

آرنگ: سلام

نمیدونم کی بود اما لحن آرنگ شاکی بود

 

 

آرنگ: گوشی و طراحی کردن برای جواب دادن

از ساعت ۳پیام دادم، نگاه بنداز چندبار گوشیت

زنگ خورده!

حالا متوجه شدم فرد پشت خط متین هست، این

مدل جدی و خشن حرف زدن آرنگ باعث شد

اخمامو توی هم بکشم خیلی با متین بد برخورد

میکرد و این بهم برخورد

آرنگ: خوبه پس، منتظرم ده دقیقه دیگه میرسید؟

خب پس تو راه بودن

آرنگ: باشه خدافظ

تماس و قطع کرد اما سرش پایین بود و داشت به

گوشیش نگاه میکرد پوزخندی زدم

– شمشیرتو غلاف کردی؟

سرشو بالا آورد و متعجب پرسید

آرنگ: چی؟

چند قدم جلو اومدم و آروم با حالت زمزمه اما

جدی گفتم

 

 

– خوب بود میرفت توی فشنشوهای پاریس و

لندن و روسیه قدم میزد؟ نه نه تا به اون

مرحله میرسید احتمالا ماها از حرص شنیدن

خبرهای بد مرده بودیم، متین کم کسی نیستا از

خداتونم باشه که ولگا رو قبول کرده تو خودت

بهتر میدونی شاخشو خدا هم نمیتونست بشکنه

بیکار هم نیست که بشینه تلفن های مردم و

جواب بده…

آرنگ با اخم طلبکار گفت

آرنگ: مردم ؟

۷۳5

از چی طلبکار بود؟

– ببین آرنگ الان اصلا تو نه، پگاه بازیگره؟

کارگردانه؟ تهیه کنندس؟ هیچکدوم از اینا

نیست فقط فامیل من محسوب میشه پس اگه با

متین صمیمی نبود مردم به حساب میومد…

آرنگ حرص متین و درنیار وایستا ولگا رو

 

 

l

مدیریت کنه متین کارگردانه و چه بسا که آدم

موفقی هم هست توی این زمینه تا همین الانم

خیلی با ولگا راه اومده تو خودت میدونی

ولگا دختر جوگیریه و اگه بره با یه آدم ناتو

قرار داد ببنده بیچاره میشه آرنگ این محیط

کاری لعنتی رو من میشناسم مسمومه…

آرنگ: فر کن

متعجب پرسیدم

– چی!؟

آرنگ به موهام اشاره کرد

آرنگ: جلوشو فر کن بیشتر بهت میاد، مثل شب

تولد…

باید اینکه توی قلبم چیزی فرو ریخت و غرق در

خشنودی شدم اما غریدم

– خیلی بی فرهنگی که من صحبت میکنم اما

ذرهای توجه نمیکنی… کلا جایی که به نفعت

نباشه بحث و عوض میکنه…

 

 

یکم سمتم خم شد و با لبخند مهربونی شونه هامو

گرفت

آرنگ: ببین همین که به قول تو زدم جاده خاکی یا

باهات دعوا نگرفتم یعنی حق با تو بود حالا برو

آماده شو موهاتم فر کن، دم سال تحویل اوقات

خودتو تلخ نکن

خم شد و آروم کنار گوشم پچ زد

آرنگ: هیچی اونقدر ارزش نداره که تو بخوای

ناراحت بشی و حرص بخوری!

ازم فاصله گرفت اما من سرجام خشک شده بودم

آرنگ: من برم پیشواز متین و ولگا…

کم کم از جلوی چشمام محو شد اما من غرق دنیای

خودم بودم، میدونستم حرفم اشتباه نبود چون آرنگ

داشت با متین مثل یه پیک که بسته رو دیر آورده

برخورد میکنه…

دستی به صورتم کشیدم، سعی کردم خودمو جمع و

جور کنم و سمت اتاق حرکت کردم جلوی آینه

ایستادم و دستی به موهام کشیدم…

 

 

آرنگ موی فر دوست داره و زمان ماهم کمه پس

باید عجله کنم، این یعنی تصویب شد که امروز سر

سفره هفت سین من با موی فر حاضر بشم.

توی آینه خیره شدم و زمزمه کردم

– تا الان ندیدم راجب تیپ و قیافه کسی حتی

مردها صحبت کنه…

چشمکی توی آینه به خودم زدم

– فکر کنم یه امتیاز جلو افتادی، فانتزی نزن فقط

بخاطره قلبت جسور باش!

۷۳6

مشغول بابلیس پیچیدن موهام شدم و از ذوق

شروع کردم به خوندن که ولگا و گیلدا و مستانه

باهم وارد اتاق شدن

ولگا: به به میبینم که یکی داره تست خوانندگی

میده…

 

 

کم نیاوردم

– میبینم که متین ُرس یکی و بد کشیده داره

عقدههاشو سر من خالی میکنه…

گیلدا: پناه سر صحنه چجوری تحملش میکنن؟ ولگا

خیلی ازش میناله…

– سختگیر نبود که انواع جایزههارو برنده

نمیشد؟ سر صحنه اگه باهاش راه بیای اونقدر

هم بد نیست فقط باید با کیفیت کار کنی..

ولگا دستاشو بالا گرفت و گفت

ولگا: خاب خاب ما تسلیم…

کار موهام تموم شد و مشغول آرایش کردن شدم

مستانه: نه میبینم که بازار کار اخلاق ولگا رو هم

عوض کرده…

ولگا قشنگ داشت آتیش میگرفت که صدای

آرنگ از پشت در باعث شد یکم از اون حال

خارج بشه

 

 

l

ِل

آرنگ: زودتر آماده شین یه ربع دیگه سال تحوی

حداقل ده دقیقه کنار هم بشینیم…

من سریع کارمو تموم کرد و بیرون رفتم که البته

پشت سرم بقیه هم اومدن..

در و زدن خانوادهی آرنگ هم از راه رسیدن…

ناز بانو: سلام سلام… آرنگ بدو بدو برو بیرون

و منی که با تعجب داشتم نگاه میکردم آرنگ با

دلخوری نالید

آرنگ: یه سال من دور سفره باشم گناه نمیشه!

گیلدا: عه چه باحال هنوزم آرنگ برای قدم خیری

میره بیرون!

آرنگ: برای یه سری خرفات من باید از سفره

هفت سین محروم باشم…

– میشه به منم توضیح بدین؟ گیج شدم…

وقتی توضیح دادن تازه متوجه شدم قضیه چیه

واقعا دلم برای آرنگ سوخت، یه سینی آوردم و از

تمام سینهای سفره توش چیدم دادم دستش تا اونم

 

هفت سین کوچیک همراهش باشه… اما

دلم هنوز راضی نبود

– الان نفر دومی که وارد بشه هیچ مشکلی توی

قدم نو به وجود نمیاره؟ مثلا بد شگون و اینا

نمیشه؟

انسیه خانم: نه مهم قدم اوله

سریع هودی برداشتم

– آرنگ منم میام

آرنگ:تو کجا؟

– تنها نباشی…

بدو بدو رفتم روی تراس، آرنگ خوشحال و

ممنون نگاهم میکرد…

مستانه: پناه دعای تحویل سال میخونی؟

گیج با دست و پای گم کرده گفتم

– تا الان نخوندم، اینو نخواید…

آرنگ: خواننده شخصی نگرفتید که، با تلویزیون

گوش بدید…

 

 

l

بعد سریع در تراس و بست

۷۳۷

آرنگ با فندک شمعهای هفت سین و روشن کرد و

بعد به صندلی کناریش اشاره کرد

آرنگ: بیا روی صندلی بشینیم

چشمکی زد و با لبخند گفت

آرنگ: سرپا بمونیم تا آخر سال باید ایستاده باشیم

و راه بریم…

میدونستم به این خرافات اعتقاد نداره، لبخندش هم

مهر تایید روی این موضوع بود، کنارش نشستم

آرنگ سینی هفت سین و ازم گرفت خودشم سینی

آینه، قرآن و کاسه ی آب و شیرینی و گذاشت

روی میز

خیره به سفره هفت سین کوچیک و جمع و

جورمون بودم حس و حال غریبی داشتم چشمامو

 

 

 

l

بستم از خدا میخواستم که سال بعد رو پگاه دیگه

حالش بد نشه و همه عزیزانم سالم باشن، نوبت

رسید به دل خودم خواستم از خدا آرنگ و برای

قلب بیتابم بخوام اما تردید داشتم که دل آرنگ هم

باهام باشه یا نه…

درخواستمو از خدا عوض کردم و ازش خواستم

آرنگ شاد باشه حتی بدون من …

سه کلمه آخر راز و نیازم با خدا قلبمو درد آورد

“حتی بدون من” یعنی طاقت میاوردم؟

باید طاقت بیارم آرنگ لایق بهترین چیزاست، این

مرد سختی زیادی کشیده و از خدا براش زندگی

سرشار از آرامش میخوام…

راستین در تراس و باز کرد و منو از خلسهای که

توش فرو رفته بودم بیرون آورد

راستین: منم بیام اونجا

آرنگ: نه نه پسر سرده، برو داخل امشب میریم

شهربازی لاهیجان نباید سرما بخوری و کسل

باشی

 

 

l

راستین: ایول داری پسر

و سریع رفت داخل و در و بست

– واقعا میریم؟

آرنگ: نریم که امشب دهن پگاه و محمد وصاف

میکنه، حداقل اونا استراحت کنن…

به شمع نگاه کردم و روی سیب هفت سین دست

کشیدم ساعت میگفت که ۰دقیقه فرصت داریم،

صدای ریز تلوزیون که داشت دعای تحویل سال

میخوند به گوش میرسید…

آرنگ: پناه

برگشتم سمتش که نگاهش رفت سمت دسته موهای

فرم…

دستشو جلو آورد و یه دسته از موهامو توی دستش

گرفت و با کشیدن صافش کرد و بعد رها کرد و

موهام دوباره برگشت به پیج و تابی که داشت…

لبخند ریزی زد و خیره شد به چشمام

آرنگ: امشب با صدات سال و تحویل کنیم؟

 

 

 

l

آرنگ درخواست خوندن نمیکرد، اصلا آرنگ

هیچکدوم از کارهای این چند وقت و نمیکرد!

خیره شدن به موهای فرم و بازی کردن باهاش؟

درخواست فر کردن مو حالا هم که خوندن؟ آرنگ

اگه عجیب نشده بود پس این کارها و حرفا چی بود

؟ فکر کنم حدود ۳۵ثانیه هنگ بودم اما بعدش

خودمو جمع و جور کردم و به درخواستش جامعه

عمل پوشوندم…

چشم تو چشم آرنگ در صوتی که دستامو آرنگ

توی دستش گرفته بود خوندم و جیغ و دست داخل

خونه نشون داد که سال تحویل شده…

۷۳۹

آرنگ خودش آغوششو باز کرد و منو به طرف

خودش کشید و توی آغوش کسی که مطمئن بودم

بهش دل باختم غرق شدم…

 

 

l

قطرهی اشکی که خیلی سعی کردم توی چشمام

مبحوسش کنم دیگه گوش به فرمان من نبود و

وقتی لبای آرنگ روی شونه ام نشست و بوسید

از چشمم سرازیر شد…

آرنگ آروم زیر گوشم زمزمه کرد

آرنگ: ممنون که لحظههای آخر سال شگفت انگیز

شد، عیدت مبارک تیتی…

متوجه حرفش نشدم، اما انقدری غرق احساساتم

بودم که فقط سفت بغلش کردم و گفتم

– سال خوبی میشه، مطمئنم امسال که شماهارو

دارم سال جذابی میشه

صدای لاستیکهای ماشین که اومد جدا شدیم و

سریع صورتمو پاک کردم…

ماشین محمد بود، نگاه کردم که متاسفانه با ۲جفت

چشم متعجب روبه رو شدم که داشت مارو نگاه

میکرد…

آرنگ: با من به اولین چالش سال جدید خوش

اومدی…

 

 

l

اینو که گفت خندم گرفت اما آرنگ باز پوسته جدی

خودشو پوشید و گفت

آرنگ: جدی باش!

هشدار به موقع و درستی بود پس منم خودمو جمع

و جور کردم

آرنگ سینی و برداشت و روبه محمد و پگاه گفت

آرنگ: خوش اومدید، چه سروقت… عیدتون

مبارک!

آره خیلی هم سر وقت!

پگاه هم از پایین پله ها داد زد

پگاه: داداش تو برو داخل قدم خیری و به جا بیار

ما میام…

آرنگ زیر لب گفت

آرنگ: پناه اگه خونه من بود با اینکه اعتقادی به

این چیزا ندارم اما میگفتم قدم خیری و تو به جا

بیاری…

متعجب نگاهش کردم

 

 

l

آرنگ: از وقتی اومدی خونهام یسری چیزا قشنگ

تر شده، حسش میکنم!

حالم جوری بود که اگه میموندم خودمو لو میدادم،

بیشتر از این مکث و خیره شدن به آرنگ اونم

جلوی چشم پگاه و محمد جایز نبود به سختی

خودمو تکون دادم و سمت حیاط رفتم و جوری که

انگار نه انگار اتفاقی پیش اومده پر انرژی گفتم

– سلام زوج مسافر جاده چطور بود؟

محمد با پوزخند نگاهم میکرد اما پگاه یه ذوق

لوس و مسخره ای توی چهرهش بود… ای بابا

چقدر شما بی جنبهاید!

۷۳۸

محمد با همون نگاه مرموزی که میدونستم کلی

حرف پشتش هست بهم خیره شد

محمد: سال نو شماهم مبارک، راستین که اذیت

نکرد؟

 

 

 

l

– عیدت مبارک والا کاراش با آرنگ بود، آرنگ

هم که باشه از اذیت خبری نیست…

پگاه و بغل کردم

– عیدت مبارک خواهری

پگاه هنوزم گنگ بود خیلی سرسری روبوسی کرد

و عید و تبریک گفت

– بیا به مامان زنگ بزنیم

پگاه: بگیر

محمد: هدیه خانم الان حرمه آنتن نداره!

– حالا بگیرم مامان دلخور نشه

تماس و گرفتم و طبق حدس محمد گوشی مامان

آنتن نداد…

صدای جیغ راستین به گوش رسید

من…

ِنی

راستین: مامان جو

آرنگ اما راستین و گرفت

آرنگ: یواش یواش… شمام بیاید بالا بچه تند تند

پایین میاد خطر داره!

 

 

محمد دست برد سمت صندوق

آرنگ: بذار اونارو، فعلا بیا…

بعد از روبوسی عید و احوال پرسی آرنگ رفت

سمت اتاق خواب و با چندتا جعبه کادو خارج شد و

دوتا از اون جعبه هارو به شهاب و کاوه داد…

یه جعبه هم جلوی راستین گرفت، جلوی هر کدوم

از ما هم یه جعبه که گرفت که من با تعجب

نگاهش کردم آخه اون روز وقتی برای بچه ها

عیدی خرید من جز آمارش نبودم من میدونستم

توی بقیه جعبه ها چه خبره، و داشتم از فضولی

کادو خودم پر پر میزدم…

آرنگ همراه خانوادهش رفت تا به عبارتی خونه

پدرش هم پا بزنه و قدم نوی رو بجا بیاره…

مخالف همیشه چند دقیقه بعد گیلدا در جعبه رو باز

کرد

ولگا: پگاه و پناه شماهم جعبه رو باز کنید ببینیم

چی هست!

 

 

کادو همه دخترا همون مینی اسکارف های بود که

باهم خریده بودیم، نوبت رسید به کادو من که وقتی

در جعبه رو باز کردم با یه کلاه گپ فوقالعاده

شیک مواجه شدم، وقتی کلاه و از جعبه درآوردم

نگاه همه متعجب شد که چرا کادو من با بقیه فرق

داره و بالاخره ولگا سکوت و شکست

ولگا: این انصاف نیست، چرا برای تو فرق داره؟

ولگا واقعا بچه بود قبل اینکه من حرفی بزنم

آرنگ از در اومد داخل و جواب داد

-دختر کوچولو چون موقع خرید کادو شما پناه

همراهم بود، به نظرت امکانش هست چیزی که

دیده رو براش بخرم؟

۷4۵

با اینکه دلیل قانع کنندهای نبود و میتونست یه مینی

اسکارف متفاوت برام بخره اما عجیب کادوم به

 

 

 

دلم نشسته بود و نظر بقیه اصلا برام اهمیت

نداشت!

حواسم و دادم به کادو راستین که یه دایناسور

دودزا بامزه بود و سعی کردم توجه نکنم به

خندههای مسخرهی محمد روبه من که خودمم خوب

میدونستم آرنگ یه فرقی کرده…

محمد داشت بیش از حد اعصابم و خورد میکرد

اما تلاشم این بود با واکنش نشون دادن بدتر آتو

دستش ندم…

آرنگ: پگاه و محمد شما بمونید استراحت کنید،

غذا هم آمادهس ما ۴نفری بریم یه سر شهربازی

لاهیجان، از اون طرف هم ولگا و گیلدا رو

میخوام ببرم آستارا پیش فامیلهای پدرش

راستین شروع کرد با ذوق به بالا پریدن

محمد: شهربازی برای چی شما همینجوریشم تا

صبح تو راهید…

آرنگ: به راستین قول دادم

پگاه: کی برید کی برگردید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x