رمان سایه پرستو پارت114

4.5
(13)

 

اخم روی صورتم نشست اما با این وضعیت
نمیتونستم به پگاه بتوپم پس گفتم
– غلط میکنن، توهم به حرف اون احمقها
اهمیت نده… پگاه فقط از همین اتفاق ناراحتی
؟ راستشو بگو
پگاه: نه نه فقط همین بود
– ببین دختر خوب اونا پناه با هرکسی ازدواج
میکرد حرف میزدن چون حرصشون درمیاد
از پناه چون دوست ندارن موفقیتشو ببینن
اونا از همه رفتارهای پناه متنفرن…
پگاه:میدونم
– خب دیگه پس الکی ذهن خودتو شلوغ نکن
پگاه: آرنگ من برم به مامان بگم…
– باشه
پگاه: خدافظ
– خدافظ مراقب خودت باش

گوشی و قطع کردم چند لحظه توی همون راهرو
ایستادم مثل اینکه حاال حاالها طول میکشه پگاه
قبلی و ببینیم…
۹6۵
برگشتم دوباره اتاقم اما تا بعد از ظهر ذهنم مشغول
پگاه بود
مسعود: تو فکری داداش
– مسعود سهام شرکت . . . . برام بخر.
مسعود: حله ولی چرا یهو پیچوندی، آرنگ یه
چیزیت هست!
– نه خوبم
مسعود: باشه
امروز صبح با دانشگاه تماس گرفتم گفتم اگه به
دانشجوها اعالم نکردید که یه هفته نیستم امروز
میام که خوشبختانه گفتن نگفتیم معموال همینه
آموزش دانشجوهارو عالف میکنه…

حدودا ۰ دقیقه قبل از افطار رسیدم خونه که از
آزمایشگاه زنگ زدن
– سالم
منشی: سالم آقای راستگو از آزمایشگاه تماس
میگیرم جواب آزمایشتون آمادهست….
– میشه بفرمایید؟
منشی: آزمایشتون خوب بود اما برای عقد حتما
باید از دفترخونه نامه بگیرید و مجدد به آزمایشگاه
مراجعه کنید…
– ممنون خانم
سریع شماره پناه و گرفتم که جواب داد و یه سالم
کشیدهای گفت
– سالم پناه از آزمایشگاه زنگ زدن جواب
آزمایش خوبه
پناه: خداروشکر، خب االن باید چیکار کنیم؟
– هیچی اینکه بین من و تو میمونه محض
اطمینان انجام دادیم درسته؟

پناه: آره
– بعد از خواستگاری دوباره از محضر نامه
میگیریم میریم آزمایش…
پناه: حله…
– من برم که االن افطاره، تازه االن رسیدم خونه
پناه: برو برو نوش جونت خدافظ
قبل از عوض کردن لباس شیر و گذاشتم تا داغ
بشه تا لباس عوض کنم صدای زنگ بلند شد اول
زیر گاز و خاموش کردم که شیر سر بره
وامصیبتا داره… هرکی که هست مصداق بارز
خروس بی محله…
۹61
در و که باز کردم دیدم گیلدا سینی به دست
وایستاده…

گیلدا: سالم انقدر غریبه شدیم که میای یه خبر
نمیدی؟ خودمون باید وایستیم پشت چشمی نگاه
کنیم؟
– من آرش نیستما قراره واسه اون زبون باز
کنی و طلبکار باشی چرا دیگه منو به توپ
میبندی بعد تو االن پشت چشمی بودی؟
گیلدا: بله تازهشم آسانسور توی طبقهی ۶ برای کی
میمونه یا واحد ما یا شما؟
– چه بد به این قسمت توجه نکردم دیگه امنیت
ندارم…
گیلدا خندید و مشکوک پرسید
گیلدا: شوخ و شنگی خبریه؟
– چه خبری؟ واال دیدن قیافهی عصبی تو از
همهچی خندهدار تره راستی مامان هست؟
گیلدا: آره
– بگو یک ساعت دیگه میام…

گیلدا: تشریف بیار، اذان تموم شد برو غذاتو
بخور…
گیلدا سمت خونه هولم داد سینی هم دستم داد و
رفت… یعنی باید احتمال بدم که پناه چیزی گفته؟
همزمان با نشستنم تماس تصویری گرفتم…
پناه: وا تو مگه روزه نیستی؟
– چرا، دوست دارم نگاهت کنم تنها غذا خوردن
مزه نمیده…
لیوان شیر و رو به لبم نزدیک کردم
پناه: بی انصاف االن من غذا خوردن تورو تماشا
کنم؟
پناه گوشی گذاشت زمین اما صداش میومد
پناه: وایستا من از انبار مهماتم اسلحه بیارم
صدای خش خش بستهی چیپس میومد، من کاسه
سوپ و باال گرفتم و اونم بستهی چیپس و باز کرد
همزمان که میخوردم گفتم
– پناه من امشب به نازبانو و مارینا خانم میگم…

پناه: حاجی تمرکزت بهم نریزه حرف میزنی
– روبه روم که نباشی وضعیت همونه … ولی
االن عجله دارم هم از صبح ندیدمت دلتنگتم

پناه: خب خب نظر تو به صدای گوش نواز خرت
خرت خوردن جلب میکنم بعد بگم من همراه غذا
خوردن صحبت نکنم بهم نمیچسبه پس الکی دلتو
صابون نزن که به احترام تو االن میان موسیقی
الیت میذارم شمع روشن میکنم کامال باکالس
میشینم سر سفره…
لبخند زدم
– باهم کنار میایم
۹6۲
پناه ابروهاشو باال فرستاد و گفت
پناه:تو با من کنار میای

– برای خودت که نمیخوای حرف بزنی باالخره
هر سوالی که بپرسی جواب میخوای… پناه از
بس حرف تو حرف آوردی یادم رفت چی
پرسیدم دختر یه لحظه زبون به دهن بگیر…
پناه من امشب به همه میگم
پناه: خاب
– خاب به جمالت
پناه یهو انگاری چیزی یادش اومده باشه گفت
پناه: صبر کن، صبر کن االن نری بگی جواب
مثبت و از من گرفتی من باید با ناز زنت بشم…
اولش فکر کردم جدی گفت، من از آدمهایی که
سیاستهای الکی دارن متنفرم یعنی چی که هر
لحظه دورویی داشته باشیم
با دیدن چهره پناه که نزدیک بود از خنده منفجر
بشه حدس اینکه سرکارم گذاشته دور از ذهن نبود
که طاقتش تموم شد و صدای خندهش توی خونه
پیچید
پناه: ایول… ایول به خودم خوب سرکار رفتی…

– بی مزه!
پناه که هنوز میخندید گفت
پناه:چهرهت جالب شد…
– از تو انتظار نداشتم
پناه: وای که چه خوبم من، راستی پگاه به مامان
گفته اونم جنجالی به پا کرد که نگو…
– چرا؟
پناه: میگه من راضی نیستم
– حق داره.
پناه:ولی من گفتم شما که سر محمد راضی بودید
انگاری عروسی خودتون بود خیلی داماد خوبی
گرفتید، من از انتخابم مطمئنم…
– خب؟
پناه: اونم گفت اگه آرنگ اون کسی نباشه که تو
فکر میکنی بدبخت میشی دخترم، میشی یکی
لنگهی پگاه من آرزوها واسه تو دارم و این حرفا
منم گفتم آرنگ اگه آدمی بدی بشه من نمیمونم
نگاهش کنم بالیی به سرش میارم که فقط صبر
ایوب کار سازه…
– خدا به داد من برسه…
پناه: مگه تو میخوای بد بشی؟
– خیلی اشتباه کنم…
پناه: آهان اینم یادم رفت بگم، فعال من و مامان
باهم سرسنگینیم پگاه و محمد قرار شده بیان
صحبت کنن…
– مادرت حق داره الکی براش تو قیافه نرو…
۹6۳
همزمان کاسهی سوپ و کنار زدم…
پناه: همشو بخور ببینم…
– سیر شدم
پناه: بخور کاسه خالی و نشون بده و ِاال پا میشم
میام… در رابطه با مامان هم من اگه سفت

برخورد نکنم اون رضایت هم بده توی هر دیدار با
خانوادهت میخواد متلک بارونتون کنه، هرچی بال
خانواده محمد سرش آوردن سرشماها خالی میکنه
نه که اعتقاد داره به داماد اول رو داده با داماد دوم
میخواد جدی و بد برخورد کنه…
– من آمادهام…
پناه: آماده برای یکه به دو کردن؟
– آماده برای صبوری…
با شیطنت گفت
پناه: اوووو چه حرفا….
کاسهی خالی رو گرفتم سمت گوشی
– حله؟
پناه: عالیه، حاالم برو بگو مامان عاشق شدم اونم
چه دختری یه پارچه جواهر از هر انگشتش هنر
میباره…
میدونستم که پناه به شوخی میگه اما من جور دیگه
معناش کردم و شروع کردم به نشون دادن
انگشتام…
– یه انگشت گیتار، یه دونه سه تار، یه دونه
ویالون، یه دونه نی، از صداش هم که نگم شده
الالیی شوهرش…
پناه: اووووه شوهرش حاال اجازه بده عقد کنیم
اصال این نه یه دسته گل و یه شیرینی مهمونمون
کن…
خندم گرفت
– از دست تو دختر، پناه من دیگه خط خندهم
چروک میوفته…
پناه:زیباترین چروکه یعنی تو یه مرد بشاشی البته
واسه بقیه بخندی دهنتو جر میدم…
– پناه یه تصمیمی گرفتم…

پناه کنجکاو پرسید
پناه: چی؟
– هیچ وقت بچهدار نشیم…
پناه خندید و گفت
پناه: اره دیگه یه نی نی به نام پناه داری هیچوقت
جای خالی بچهرو حس نمیکنی…
– نه این که به کنار چون اون موقع من از دست
تو که فحش به بچه یاد ندی دیوانه میشم…
پناه: اتفاقا آرنگ من بچه رو ناز میکنم با این
کلما ِت کثافت، بیشعور، عوضی، پدر سوخته…
– ماشاءهللا خبر نداشتم…
پناه: خیلی فحشهای بد نمیگم، فحشهای
استاندارِد…

– االن این استاندارد بود که تو در آینده بخوای
به بچهی من بگی پدرسوخته خب بابای اون
بچه کیه؟ مستقیم داری به من فحش میدی…
پناه: آهـــا آفرین پس تصمیمت و کامال قطعی کن
چون منم حوصلهی بچه داری ندارم…
– خداروشکر توی یه مورد به توافق رسیدیم.
پناه: برو که دوستدارم ری اکشن خانوادهت و
بدونم…
– باشه توهم الکی با مادرت چپ نشو…
با پناه خداحافظی کردم اصلش این بود که اول به
مادرم بگم، مامان مثل همیشه زود جواب داد
– سالم مامان
مامان: سالم جان مامان،آخ پسر قربون صدات
کجایی پسر؟
– خونهام مامان یه خبر مهم باید بهت بدم…
مامان نگران گفت
مامان: یا حضرت عباس چیشده؟

– مامان الکی دلواپس نشو خوب گوش کن
مامان: خیر باشه
خیره، اونم خیلی زیاد مقدمه چینی بیخود نکردم و
مثل همیشه رفتم سر اصل مطلب
– نازبانو منو پناه میخوایم ازدواج کنیم…
مامان “چــــــی” بلندی گفت که گوشم به وزوز
افتاد و صدای بابا از پشت گوشی میومد که
میگفت
بابا: نازبانو کیه؟ چیشده؟؟
مامان با پته پته گفت
مامان: آرنگه آرنگ…
بابا با جدیت گفت
بابا: خا چی میگه؟
مامان: میگه میخوام زن بگیرم، میخواد پناه و
بگیره…

بابا بدتر از مامان داد زد
بابا: هــــااا دیوانه شدید؟
– مامان گوشی و بذار بلندگو…
مامان: گذاشتم
– بابا سالم خوبی؟
بابا عصبی غرید
بابا: تو خوبی؟ شما از جون ما چی میخواین چرا
این زن ساده رو سرکار میداری نکنه توهم مثل
ِش چیه؟ از اون بازیا
این شهاب داری پالش بال
میکنی… نمیکنی این امیدوار میشه پسر اون گاو
مرد دیگه گوساله رو چطوری شیر بدیم )
ما ُ
ضرب المثل کنایه از دست کشیدن و ناامید شدن(
کالفه گفتم
ِش – بابا اونی که اون دیوانه ،
ها بازی میکنن چال
منم از این کارهای بی هدف انجام نمیدم گفتم
میخوام زن بگیرم دیگه این همه باال و پایین
نداره…

بابا جدی گفت
بابا: داره، باال و پایین داره یه عمر خون به جیگر
ما کردی من یکی تا سر عقد نبینمت باور
نمیکنم…
مامان یه بابا تشر زد
مامان: عه چیکار بچه داری ببین میتونی
منصرفش کنی!
بابا: تو چه سادهای اگه خبری بود که عید اومدن ما
میفهمیدیم…
مامان: من و تو نفهمیدیم ندیدی عادله و محمد
میگفتن!
بابا انگار دچار شک شد که پرسید
بابا: پسر راسته؟
کوتاه و جدی گفتم
– آره…
مامان شروع کرد بکشن زدن و خوندن
مامان: سر راه کنار برید دوماد میخواد نار بزنه…

کل میکشید و جیغ میزد
مامان: کل باغ و ریسه میبندم همسایه و دارسایه
رو خبر میکنم ۷ شب شام میدم…
۹66
مامان خنده وگریه رو قاطی کرده و این وسط
صدای گریه بابا میومد و این داشت اذیتم میکرد…
این گریهها نشون روزنه امید بعد از تاریکی مطلق
بود یعنی همونجوری که وجود پناه برای من دلیل
مهمی برای پر شور زندگی کردن بود ازدواج
کردن من برای مامان و بابا هم همین معنی رو
داشت…
معلوم نیست چقدر اذیت شدن که طبیعی رفتار
نمیکنن،منم اذیت شده بودم اونقدر زیاد که االن
دیگه نمیتونستم این خونه رو تنها تحمل کنم دلم
لک میزد برای یک ساعت بیشتر دیدن پناه، آره
منم از این زندگی بریده بودم و فقط ادامه میدادم تا

زنده باشم و االن چون امید زندگیم و پیدا کرده
بودم طاقت دوری نداشتم… با صدای گریه و کل
کشیدن مامان از فکر خارج شدم
مامان: شهر و چراغون میکنم، ستاره بارون میکنم
من واسه آرنگ عروسی نگرفتم، اسماعیل
فسنجون و مرغ پلو، بادکوبه و کباب ترش و این
تهرانیا چی چی پا میکنن؟ آهان باقالی پلو چا میکنم
مامان فارسی و گیلکی و باهم قاطی کرده بود
– مامان تا شما به پخت و پزتون میرسید من یه
سر برم کار دارم…
تماس و قطع کردم و به گالری گوشیم پناه بردم…
هیچوقت فکر نمیکردم یه روز این خندهها بخواد
به زندگیم معنا بده، از چشمم قطره اشکی چکید و
همزمان لبام به لبخندی باز شد، آروم شعری از
موالنا زمزمه کردم
– در من بدمی من زنده شوم، یک جان چه بود؟
صد جان منی…

با زنگ خوردن گوشیم و دیدن اسم مستانه قلبم از
جا کنده شد… نکنه،نکنه حال مامان بابا بد شده؟
– الو؟
مستانه: واااای عموووو مگه میشه… خیلی
خوشحالـــم خدای مـــن هـــــورا… عمو بگو که
خبر دروغ نبوده ا ه چرا پگاه زودتر تورو با پناه
آشنا نکرد، وای این پناه شیطون و بگو از بس ساز
زد و خوند شمارو عاشق خودش کرد عمو ما
خیلی خوشحالـــیـــم مامان بابا سالم میرسونن،
اصال امسال چه سالی شد…
صدای انسیه اومد
انسیه: زبون به دهن بگیر…
بعد خودش شروع کرد
انسیه: آرنگ لباس قاسم آبادی میدوزم چراغ روی
سرم میگیرم یک ساعت عروسیت میرقصم…
تنها میتونستم بگم اطرافیانم خیلی بی جنبهن…
مستانه دوباره شروع کرد

مستانه: مبارکه عمو مبارکه…
ماشاءهللا رسانههای ما که هیچ رسانههای اون
طرفی هم این سرعت و ندارن خوبه حاال هدیه
خانم سنگ بندازه…
– فعال که خبری نیست الکی جو ندید…
ستار: همین که تو به زبون اومدی یعنی تمام
شدهست
– این ماجرا همه چیزش دست من نیست پس
الکی همه رو خبر نکنید…
وسط صحبت بودم که بوق پشت خطی به صدا
دراومد
– من پشت خطی دارم کار ندارید؟
مستانه: نه
– خداحافظ
اینبار اسم شهاب افتاد
– بله
کاوه: داماد داریم چه دامادی…

سردار: داداش مبارکه…
۹6۷
تالشم برای لبخند نزدن بی فایده بود
فریده: ببین میگن دعا مستجاب میشه هی گفتین
عروس بیار دیگه داری سال جدیدی عروس
میاری…
شهاب: اجازه میدید من یه کلمه حرف بزنم؟
صدای شاکیش فریده و سردار و به سکوت دعوت
کرد
شهاب: خب میبینم که قفل ازدواج شکسته شد عمو
جون میام تهران یه دست راستت و بزن سرم…
پوزخندی زدم
– که آدم شی؟
شهاب: نه که…
اجازه ندادم ادامه بده

– خودتم میدونی با ضرب دست فایده نداره باید
با پتک بکوبم سرت بلکه افاقه کنه… بچه
هنوز جورابتو مامانت میشوره، اونوقت برای
من میخوای زن بگیری؟
شهاب: عه پس مشکل جورابه؟ آقا من از امشب
جوراب کل اعضای خانواده رو میشورم…
مادرش قبل از من جواب داد
فریده: تو غلط میکنی گنده تر از تو که گیر کردن
شهاب: باشه بابا نزنید الکی گفتم ولی عمو خدایی
باید دست پناه و بوسید خیلی آدم حسابیه که تو
عاشقش شدی…
بعد خندهی بلندی سر داد
شهاب: واای عاشق، اصال عمو همش فکر میکنم
خوابم نازبانو که از بس جیغ زده بود صداش
گرفته…
نگران شدم
– امشب یهکدوم برید اونجا…

فریده:آره اتفاقا به شهاب گفتم چون خیلی خوشحالن
تنها نباشن بهتره…
– دستت دردنکنه…
۹6۹
سردار: خب مراسم کی هست؟ خواستگاری، عقد؟
کاش زمانش با من بود اونوقت میگفتم همین
فردا…
– فعال هیچی معلوم نیست شاید خانواده پناه
مخالف باشن صدا درنیاد بهتره.
شهاب: حاجی دست خوش میگه خانواده پناه
مخالف باشن یعنی تو رضایت پناه و هم گرفتی بعد
به ما خبر دادی؟
کاوه که انگار تازه یادش افتاده بود حرف بزنه
گفت

کاوه: تورو نمیخواست بگیره که اول بهت بگه،
عمو مبارکه…
قبل از جواب من سردار گفت
سردار: آرنگ ما زنگ زدیم تبریک بگیم دیگه
وقتت و نمیگیریم میدونم از تماس تلفنی متنفری،
خداحافظ
– مرسی خدافظ
و تماس قطع شد بلند شدم ظرف های مارینا خانم و
شستم، خشک کردم داخل کاسه رو از شکالت پر
کردم و راه افتادم به سمت خونهشون زنگ زدم که
گیلدا در و باز کرد…
– سالم
گیلدا: سالم دیر کردی
وارد شدم همزمان گفتم
– با تلفن صحبت میکردم
مارینا خانم: سالم خوش اومدی بعد از عید پرنده
شدی رفتی تو ابرا…

ظرف و دادم دستش
ولگا هم جلو اومد
ولگا: ببینم امروز آرنگ چی آورده
مارینا خانم: خجالت بکش
بی توجه به این حرفا تمرکزم و گذاشتم روی
موضوعی که میخواستم مطرح کنم و با تعارف
مارینا خانم روی نشیمن نشستم…
مارینا خانم: آرنگ ماهایا جان گفت فردا شب میای
بریم اونجا برای افطار دورهم باشیم، منم شیفت
نیستم البته گفتم شاید پنجشنبه آرنگ بخواد بره
شمال…
– شمال نمیرم

مارینا خانم لبخند آرومی زد
مارینا خانم: پس اوکی کنم؟

– نه تشکر کن این چند روز شلوغم، مارینا جان
هیچی نیار میدونی که من بعد از افطار چیزی
نمیخورم بیا صحبت واجب دارم…
ولگا: وای باز میخواد گیر بده…
تیز نگاهش کردم
گیلدا: راجع به کی هست؟
ولگا: معلومه آرش، تو با مامان همچین اوکی شدید
آرنگ فکرشم نمیکرد…
پوزخندی که میرفت روی لبم بشینه رو کنترل
کردم و روبه مارینا جان پرسیدم
– مارینا جان باهم بیرون رفتید؟
مثال اومدم خبر بدم بدتر دارم خبر میکشم
ماریناخانم: غروب منو گیلدا، آرش و مادرش و
دیدیم…
-قرار گذاشتید؟
مارینا خانم: قرار از طرف اونا بود.
l
– خوبه نظرت چیه؟
مارینا خانم: من اونجا به گیلدا هم گفتم مخالفم ما
فرهنگ هامون بهم نمیخوره، دوتا دنیای متفاوتیم
اما مادرش خیلی اصرار میکرد گفتم فردا روزی
بخواید به دختر من حرف بزنید چی بپوشه چی
نپوشه، با کی بره با کی نره کالهمون توهم میره…
بعد گفتم حتما با یه وکیل صحبت میکنم و آرش
باید شرایط ضمن عقد و امضاء کنه و ما شروط
خاصی داریم اول اینکه حق طالق با گیلدا باشه
دوم اینکه اختیار دختر من دست خودشه حتی
خروج از کشور…
تعجب کردم فکرشم نمیکردم مارینا خانم تا این حد
از موضع باال صحبت کنه…
– خب اونا چی گفتن؟
مارینا خانم: آرش که گفت قبوله اما مادرش دو دل
بود… راستی اینم گفتم که بچهی من ندار نیست

مهریه نجومی بزنیم ولی من شرایط ضمن عقد
سنگینی دارم…
– خوب کردی…
مارینا خانم: گفتم دخترای من مثل آب زاللن منم
آسون دست داماد نمیدم…
۹۷۵آفرین…
مارینا خانم: خب آرنگ جان حرف داشتی؟
باز هم مقدمه چینی نکردم، محکم و سریع گفتم
– من میخوام ازدواج کنم…
ولگا جیغ فرا بنفشی کشید و مثل گربه پرید بغلم
ولگا: گفتم این پناه وزه کار خودشو میکنه صددفعه
تا االن به مامان گفتم هی میگفت پشت سر دختر
مردم حرف نزن… دیدی مامان دیدی…

اخم کردم
– من گفتم کی هست؟
ولگا انرژیش خوابید، گیلدا و مارینا خانم هنوز
توی شک بودن گیلدا آروم زمزمه کرد
گیلدا: کی هست؟
– پناه…
ولگا لباش باز به لبخند باز شد و باال پرید
ولگا: دیدید دیدید اسممو باید بذارن سلطان حدس…
گیلدا جلوی دهنش و گرفت
گیلدا: نــــــه!
اشکهای مارینا خانم سرازیر شد و هنوز بی حرف
نگاهم میکرد
ولگا: االن وقت گریه کردنه؟ آرنگ داره زن
میگیره اونم پناه کسی که هزار پله از صدف
باالتره…
از مقایسه پناه با صدف دلخور شدم اما حرفی نزدم
که ولگا دوباره گفت

ولگا: آرنگ متین بفهمه سکته میکنه، میمیره آخ
که میمیرم برای دیدن چهره متین اون لحظه که این
خبر و میشنوه…
االن متین و چهره عصبی و ناراحتش کم اهمیت
ترین چیزی بود که بهش فکر میکردم اونم وقتی
مانعای به اسم
هدیه خانم وجود داشت…
مارینا خانم: باورم نمیشه آرنگ تموم شد، باألخره
برگشتی به زندگی..
انگار برای اطرافیانم من تا ازدواج نمیکردم هنوز
یه آدم متفاوت از قبل بودم برای اونا من خاص و
تهی بودم که با ازدواج پر میشدم…
ماریناخانم: چقدر برای نازبانو و عمو اسماعیل
خوشحالم خدا این لحظههارو از ما نگیره، نور
خونهی همسایه به خونهی ماهم رسید باالخره تو
کوچه ماهم عروسی شد…

ولگا همون حالت توی بغلم گفت
ولگا: آرنگ و گیلدا رو که میفرستیم برن از حاال
پادشاهی حکومت جدید ولگا توی ساختمون شروع
میشه، ملکه ولگا داووتیان…
ولگا واقعا پناه و نمیشناخت و اگه یه درصد ازش
شناخت داشت باید میدونست که پناه به وقتش به
احدی رو نمیده چه برسه به ولگا داووتیان…
گیلدا: پناه میدونه؟
برق شادی توی چشم های گیلدا مشخص بود
– آره
گیلدا: پس بله رو گرفتی…
– آره
گیلدا: نامرِد سفت هیچی نگفت…
ولگا: میخواد زن این بشه ها اگه سفت نبود که
آرنگ انتخابش نمیکرد…

ولگا لپمو بوسید که اگه درحالت عادی بود
احتماال عصبی میشدم اما االن سکوت کردم…
ولگا: آخ من قربون تو و اون زن گرفتنت…
گوشیم زنگ خورد ولگا چون کنارم بود اسم روی
صفحه رو خوند
ولگا: واااای خدای من نوشته “پناهم” کثافت هیچی
نشده لوسش نکن…
بی توجه بهش بلند شدم
– من دیگه برم…
ولگا: بایدم بری، پناهتون زنگ زده از االن بگم
دیگه آرنگ و نمیشه پیدا کرد…الهی اینم سر و
سامون گرفت…
بلند شدم جلوی درکه بودم ولگا پشت سرم اومد
آروم گفت
ولگا: آرنگ مارو فراموش نکنی…
– مطمئن باش هرکس جایگاه خودشو داره…

لبخند رضایت روی صورت ولگا نشست و لحظه
آخر یه چشمک هم زد…

وارد خونه شدم شماره پناه و گرفتم…
پناه: پسر بد چرا جواب نمیدی؟ کل فامیالت بهم
زنگ زدن…
– سالم خونهی مارینا خانم بودم…
پناه: خب پس االن اونا هم شروع میکنن…
لبخند زدم
– احتماال
پناه: تماس تصویری گروهی گرفته بودن مستانه
میگفت به عمو گفتیم از بس پناه خوند و زد و
رقصید عمو عاشقش شد گفتم اوال من نرقصیدم
دوما واسه خوندن نبود عموی شما حشمت فردوس
بود منم خانم بزرگ دید یکی کله خراب تر از
خودشم هست عاشقم شد…
– مستانه چی گفت؟
پناه: گفت کم لطفی نکن عموم کجا مثل اونه گفتم
تازه عموت بدتر هم بود حرف که نمیزد، جای
زندگی کردن هم دامستوس و تی میکشید…
– داشتیم؟
پناه خندید
پناه: باألخره نباید به قوم شوهر رو داد از االن
بدونن با کی طرفن، یکی مثل خانم بزرگ من به
دیوار زدم که بچه ساکت شه..
لبخند زدم
– پس که اینطور خدا به داد شوهرت برسه…

پناه: آره به همین راحتی زندگی آسان میشود…
راستی دقت کردی چه زرنگم یه شوهر همه فن
حریف پیدا کردم تازه خواهر شوهر هم ندارم
مادرشوهر و بقیه هم که راه دور هستن، اصال
استاد و دکتر و
ِ
باقلوا به چی میگن؟ شوهر
ورزشکار و آشپز و…
کوتاه مکث کرد بعد گفت
پناه: قابلیتهاتو بگو…
– چی بگم
پناه انگار چیزی یادش اومده باشه پر انرژی گفت
پناه: آهان باغدار، شالیدار برنج و میوه مون هم
که تأمین…
با شیطنت گفت
ِ – جین با زناست؟ یعنی کال کسی
پناه میدونستی و
که زن داره باید خانمشو ببره سر زمین، خرداد
ِجین داریم تا اون موقع عقد هم کردیم…
و
پناه شاکی گفت

پناه: چـــــــــی؟ من بیام تو زمین برنج؟ برو بابا
مار داره، آقا معامله فسخ شد تو رو بخیر مارو به
سالمت…
صدای خندم بار دیگه توی خونه پیچید..
– شانس آوردی اگه یه ده سال زودتر زنم شده
بودی باید میومدی ولی االن دستگاه انجام
میده…
پناه: ایول به سازندهش… خب پسر خوب دیدی چه
شوهری پیدا کردم عروس دیویدبکام اینقدر
خوشبخت نیست که من هستم…
– پناه داماد یه عمه عادله داره،درسته؟
پناه: اووه یادم نبود بگو که جای همه رو پر
میکنه…
مکث کرد و ادامه داد
پناه: البته عیب نداره،آقامون پشتمه…
لبخند زدم
– شیره انگ یا توت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان مهکام 3.6 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن زیبایی مهکام می ذاره! مهکام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

دمتون گرم ،حالا مونده پارت ۱۱۵ چون دیروز قول ۳ تا پارت رو دادین بی صبرانه منتظرم 😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x