رمان سایه پرستو پارت۱۰۱

3.7
(23)

 

l

مادر متین: خفه شو برای من کلاس میذاره،

شخصیت داشتید خواهرتون آبرو و حیاشو بخاطر

محبوبیت از دست نمیداد، فاحشه خونهست دیگه،

دختره …

ِر

ی روسپی پورن استا

دیگه سکوت نکردم بزرگ تر باید احترام خودشو

نگه داره و بزرگتری کنه پس بلند فریاد زدم

– چی میگی تو هرچی از ذهن مریضت میاد می

ریزی بیرون…

روبه بچه ها گفتم

– پاشید بریم ببینم این معلوم نیست تو کدوم

دیوونه خونه ای بزرگ شده! طرف بدترین

جای ایران زندگی میکنه شعورش از تو

بیشتر…

محمد: متین ناموست و جمع کن تا… الا اله الله

متین احترام تو رو نگه میدارم برو تا آرنگ

نیومده…

ولگا بهت زده روبه من پرسید

ولگا: به من گفت پورن استار؟

 

 

مادر متین: نه پس من پر و پاچه لخت میکنم عکس

میذارم… پسر احمق منم با همون لنگ و پاچه

قاپیدی اما بدون من اومدم دیگه… اوضاع تو

مشتمه…

ولگا با همه ی ُشک بودنش زیر لب گفت

ولگا: من مدلم…

مادر متین: خودت دیگه اینو نگو… چه دهنشم پر

میکنه برای من مدل مدلم میکنه….

نگران رسیدن آرنگ بودم عصبی غریدم

– والا ولگا که ارمنیه و دینش و سبک زندگیش

با ما فرق داره اما شما که خیلی خودتو مقید

میدونی یه نگاه به خودت بنداز که رسما با

شلوارک اومدی بیرون…

همون لحظه بود که بابای متین و آرتین رسیدن و

شوکه مارو نگاه میکردن…

پدر متین: چه خبره اینجا؟

کسی جوابی نداد که گیلدا روبه مادر متین گفت

 

 

گیلدا: مدل بودن مشکل داره؟

مادر متین: هرزه بودن مشکل داره

عصبی فریاد زدم

– آقایون مجد سریع مادرتون و جمع کنید تا

خودم جمعش نکردم…

توی چشمای متین زل زدیم و با حرص گفتم

– غیرت داشته باشید!

متین متوجه شد آستانه صبرم سرازیر شده، دست

مادرشو گرفت

– بابا بگیر ببرش!

ولگا: مثلا قلب اروپا زندگی کردید، مدلینگی یه

صنعته…

۷5۷

مادر متین درحالی که یه دستشو آرتین میکشید

گفت

 

 

مادر متین: حواستو جمع کن دختره سلیطه شده یه

آدم میذارم 1۵۵تومن میدم روت اسید بریزن و

دیگه نتونی صورت مثلا خوشگلتو ببینی

رسما با این حرفش سرولگا گیج رفت

– زنیکه اسید؟؟؟ تو جرات داری آب بپاش ببین

جد و آبادت و میارم جلوی چشمت یا

نه…سگی که واق واق میکنه نمیگیره

روبه متین فریاد زدم

-مادرت و جمع کن متین!!!

همزمان که دستشو کشیدن و دورش کردن داد زد

مادر متین: بشین ببین از شمال سالم میرید بعد غد

غد کن!

صدای نفس های سخت ولگا همه مون و ترسوند،

بچگی داشت کبود میشد گیلدا هم که فقط حینی

کشید منم که ِسر شدم…

پگاه به دادمون رسید رفت چندتا محکم زد پشتش

محمد هم به صورتش آب پاشید که زیاد فایده

نداشت

 

 

یه رهگذر یه تیکه خاک خیس زمین و جلوی

بینیش گرفت و باعث شد یه کوچولو بهتر بشه و

محمد سریع چند جرعه آب ریخت توی حلقش دیدم

که آرنگ از دور داد زد، چیشده؟

سینی پر از لیوان که نمیدونم چیز توش بود کلا

از دستش رها شد و دست راستین و گرفت و دوید

سمت ما…

آرنگ از ما میپرسید که چیشده اما ما هیچکدوم

جرات توضیح دادن نداشتیم…

یکی گفت سریعا ببرید احتمال داره کوه گرفته باشه

آرنگ:مگه بار اولشه، تازه اینجا ارتفاعی نیست!

همون مرد مجدد گفت: چرا مقاومت میکنی، کل

سال هوای آلودهی شهر نفس کشیده حالا اومده

اینجا ریهش هنگ کرده!

آرنگ قانع نشد ولی راه افتاد نگاهم به راستین افتاد

که بغل پگاه گریه میکرد موقع برگشت محمد پیام

داد

 

 

محمد: بچه هارو برسونیم خونه من و تو به آرنگ

توضیح بدیم

براش نوشتم

– نه جنجال میشه!

محمد جواب داد

محمد: الان بهش نگیم بدتره…

جواب دادم

– خدا لعنتش کنه آرنگ کل امیدش به همین عید

بود…

محمد پیام داد

محمد: اتفاقا من جور دیگه فکر میکنم آرنگ بدونه

هم ولگا رو مدیریت میکنه هم دهن این سلیطه رو

بنده

نگاه خیره و البته سوالی آرنگ و دیدم پس سریع

جواب داد

– خیر باشه

 

 

و گوشی و گذاشتم کنار… از فاجعه پیش رو

فراری بودم اما میدونستم فرار فایده ندارد!

۷5۹

آرنگ بالاخره نگاه پر سوالش و ازم جدا کردم و

رو به ولگا پرسید

آرنگ: ولگا خوبی؟ شکلاتی چیزی ندارید بچه

فشارش افتاده…

گیلدا شروع کرد به گشتن کیفش منم که اصلا کیفی

برنداشته بودم

گیلدا: چیزی همراهم نیست، آبجی خوبی؟

ولگا حرف نمیزد و این بیشتر نگرانمون کرده

بود

آرنگ کلافه نگاهم کرد

آرنگ: این بچه ُکپ کرده من یک ربع رفتم

برگشتم چه اتفاقی افتاد؟ اصلا متین چیشد؟

ندیدمش!

 

 

پازل ها داشت کنار هم قرار میگرفت وقتی

سوالش روبه من بود یعنی از من انتظار جواب

داشت

– متین رفت، مادرش بود… نمیشد کاری کنه

گفتیم بره!

آرنگ: شاید مار دیده؟ ولگا مار دیدی؟ سوسکی

چیزی دیدی؟

ولگا نگاهش پر استرس بود و به جلو خیره شده

بود

آرنگ: شما حیوونی اطراف بچه ندیدید؟

بازم مخاطبش من بودم! حیوون که دیدیم اما نه

چیزی که تو مدنظرت هست

– نه!

مچ گیرانه زل زد بهم

آرنگ: این قضیهای از مادر متین آب میخوره آره

؟

 

 

l

این دیگه خارج از توانم بود، دروغ نمیگفتم…

دروغ به آرنگ یعنی خراب کردن تمام برج

اعتمادی که توی ذهنش ساختی… قبل من گیلدا به

حرف اومد

گیلدا: شاید همون ارتفاع زده شده، بریم خونه

استراحت کنه خوب میشه!

نگاه آرنگ خیره من بود و دنبال جواب که تله

کابین لعنتی بالاخره وایستاد از تله کابین پیاده شدیم

که محمد اومد سمتمون

محمد: آرنگ، تو و پناه باهم برید من بچههارو

میبرم خونه…

اینجا همه رفیق نیمه راه هستن…

آرنگ با لحنی مشکوک پرسید

آرنگ: خبریه؟

محمد جدی گفت

محمد: بی دلیل نیست که برو متوجه میشی

آرنگ صداشو برد بالا

 

 

آرنگ: ولگا حالش خوب نیست کجا برم ؟

پگاه:داداش چند نفر آدم گنده هستیم توی خونه هم

که ناز بانو هست… برو که واجبه

آرنگ نگاهم کرد

آرنگ: دارید نگرانم میکنید…

محمد: خیر نیست

نگاهشو ازم نگرفت

آرنگ: بالا هم گفتم مادر متین یه صخرهای و

خراب کرده…

گفتی منم تکذیب نکردم!

محمد: برید کمتر معطل کنید، پناه یه ویس هم به

تلگرامت فرستادم همونو بذاری گوش کنه کافیه

زیر لب گفتم

– باشه!

 

از واکنش آرنگ بیش از اندازه میترسیدم حتی با

خودم گفتم معلوم نیست سالم به مقصد برسیم من از

خشم فشار خونم بالا رفته حالا چه برسه به آرنگی

که اجازه نداده کسی به دور و اطرافیانش نگاه چپ

بندازه!

همین که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم آرنگ

گفت

آرنگ: خب بگو

منم از ترسم ویس و دانلود کردم امیدوار بودم

محمد برای یه بارم که شده عقلی کرده باشه و از

اول ضبط کرده باشه که وقتی ویس و پلی کردم

دیدم بله یه آدم عوضی خوب تونسته طرف مقابلشو

محک بزنه و عقلی کرده…

حدود یک دقیقه از ویس گذشت و رسید به جایی

که مادر متین به من گفت هرزه که آرنگ گفت

آرنگ: استپ بزن!

کاری که گفت و کردم که بلند فریاد زد

 

 

آرنگ: وایستادی نگاه کردی هرچی از دهنش

دربیاد بهت بگه؟؟ دست مریزاد خانم دست مریزاد

من فکر میکردم حداقل تو توی اطرافیانم میتونی

از حق خودت دفاع کنی… وایستای و سکوت

کردی که چون مادر رفیقت هست هرچیزی

بگه؟؟؟ هاااان پناه؟؟

حق داشت منم کوتاه اومده بودم، باید همون ثانیه

اول کاری میکردم که یه دقیقه دیگه اونجا نمونه…

اما این تازه اول ویس بود و به اصل ماجرا نرسیده

بودیم که انقدر عصبی بود

– هنوز اصل ماجرا مونده…

پوزخندی زد

آرنگ: پس یه آفرین به غیرت متین بگو بعد

بقیهشو پلی کن…

اتفاقا آفرینی که لازم بود هم به غیرت متین

گفتم… و خواستم پلی کنم که غرید

ارنگ: آدرس ویلای متین و بلدی؟

 

 

الان باید میگفتم بلدم که میرفت و پوست متین و

میکند؟ به اندازه چند ثانیه با خنگی نگاهش کردم

که انگار فهمید سر دوراهی موند

آرنگ: بلدی یا نه؟ بلد نیستی به خودش زنگ

بزنم!

بالاخره که میخواست بره چرا من آدرس ندم که

بعدا ازم دلخور بشه و بگه پناه هم ککش از اون

حرفا نگزیده؟

– بلدم برو آدرس میدم!

آرنگ: ادامه ویس و بذار!

پلی کردم، آرنگ تند اما با دقت رانندگی میکرد،

عصبانیت از چهرهش میبارید و لحظه به لحظه

صورتش از خشم قرمز تر میشد…

درسته آرنگ کسی و کتک نمیزنه اما با این حد از

خشم قطعا دعوای سختی پیش رو بود…

جلوی ویلای متین رسیدیم

آرنگ: کدومه؟

 

 

l

– همین که نما رومی زده!

سریع و پر از خشم از ماشین پیاده شد!

۷6۵

استایل آرنگ و که دیدم بغض کردم، میتونستم الان

به متین زنگ بزنم یا توی راه نوید اومدنمون و

بدم اما این اعتراض حق آرنگ و ولگا بود نفس

عمیقی کشیدم و پیاده شدم…

آرنگ زنگ زده بود از سرایدار ویلا خواست که

متین و صدا کنه جلوی در ویلا که رسیدم صدای

دعوای متین و آرتین با مادرش میومد…

یه نگاه به آرنگ انداختم اما اون توجهی به من

نداشت صدای حیاط قطع شد و خیلی سریع خانواده

متین چهار نفری جلوی در اومدن،پدر متین دست

دراز کرد آرنگ هم یه سلام کوتاه داد…

آرنگ انگار با بقیه کار نداشت مادر متین رو به

من فریاد زد

 

 

مادر متین: جارکشیه؟سر آوردی؟ اصلا این کیه؟

آرنگ روبه پدر متین جدی گفت

آرنگ: جناب مجد، بچهها یه پروژه و قراردادی

باهم داشتن که تموم شد ما که از دخترمون

مطمئنیم، خودمون بردیم سر صحنه و گاها مادرش

سرصحنه هم نشسته ولی خب تومنی دوهزار

توفیر داره با خیلیا… ما به پشتوانه و تضمین پناه،

ولگا رو فرستادیم سر صحنه…

ضربه کاری بود… ما به تضمین پناه، ولگا رو

فرستادیم سر صحنه، این جمله خیلی حرف پشتش

بود!

مادر متین: به روباه میگن شاهدت کیه میگه دمم،

این خودش ده ساله با پسر من لاس میزنه الانم

احتمالا کیس شبانه جور کن واسه متین شده!

نمیدونم چرا مردم و زنده شدم، جلوی آرنگ

نمیتونستم این حرفارو تحمل کنم! واقعا مردم و

انگار صدای بلند متین منو از شک بیرون آورد

 

 

l

متین: مامان عالم و آدم فهمیدن رابطهی منو پناه

مثل دوتا خواهر برادر هست تو نفهمیدی… من به

هرکی بفهمونم تو نمیفهمی!

کافی نبود این حرف وقتی هنوز پوست صورت

آرنگ کبود بود! کافی نبود وقتی انقدر خسته شدم

که حرفی نمیزنم!

فقط تماشا میکرد تا این تئاتر تموم بشه…

پدر متین: پسر خوددار باش میمهان هست، جناب

شناخت ما یکم تند و عجلهای شد بفرمایید داخل…

آرنگ: مهمونی نیومدم! داشتم میگفتم چون همسر

شما از هنر ولگا با کلمه سخیف کیس شبانه و

پورن استار نام میبره باید بگم شاید چنین رفتاری

از پسراتون دیدن پس ما بخاطره امنیت ولگا هم

شده دیگه اجازه نمیدیم این دو نفر همکاری داشته

باشن…

چرخید سمت متین

آرنگ: حالام پسر به تو میگم اگه ولگا حتی توی

پروژهی دوستت همکاری میکرد کار واجب با

 

 

l

دوستت که حتی اون دوستت پناه هم باشه، داشتی

حق نداری سر صحنه بری، ولگا تئاتر داشت بلیط

نمیخری، ولگا لایو داشت توی لایو نمیای از

امروز هم اجازه نداری حتی فالو نگهش داری…

که اگه غیر این باشه جور دیگه باهات برخورد

میکنم جناب کارگردان!

۷61

بعد روبه مادر متین ادامه داد

آرنگ: اما تو که تهدید میکنی، وجود داری از

کنار اطرافیان من رد شو، اونوقت بهت نشون میدم

تهدید کردن و اذیت و ازار و اسید یعنی چی…

امروز تو به دوتا از عزیزام توهین کردی، یکی

ولگا یکی پناه… قابلیت اینو داشتم فقط سر چرتی

که به پناه نسبت دادی بلایی سرت بیارم که نفهمی

از کجا خوردی حیف که شوهرت آدم متشخصی

هست وگرنه خوب میدونستم با فحاشیت به پناه و

 

 

تهدید ولگا که صدات هم ضبط شده چجوری

پیگیری کنم که خودت اسید بگیری بریزی رو

خودت!

رو به پدر متین گفت

آرنگ: جناب مجد زودتر از ایران خارج شید اینجا

مثل سوئد نیست که ما اعصاب خوردی نداشته

باشیم ما هرروز با به چالش مواجه میشیم زودتر

برید تا زنتون افراد بیشتری و ناراحت نکرده… و

اینکه بعد از دیدن شما تازه فهمیدم چه خوب که

من از دست یه عفریته خیلی زود خلاص شدم!

چرخید سمت متین

آرنگ: اما جناب متین مجد

چند قدم جلو رفت چند ضربه به قفسه سینهش زد

آرنگ: انقدر بی غیرت هستی که لایق یک ساعت

رفاقت با پناه نیستی چه برسه به ده سال! اگه سر

سوزن دستم باز بود برای اینکه کاری کنم پناه

دورتو خط بکشه شک نکن دریغ نمیکردم! حیف

 

 

اونقدر شعور دارم که به خودم اجازه دخالت توی

رفاقت ده ساله شما رو ندم وگرنه اجازه یک ثانیه

برخورد با پناه هم بهت نمیدادم! نه اینکه براش

قانون تعیین کنما نه، فقط به این دلیل که تو لیاقتشو

نداری…

مادر متین پوزخندی زد و گفت

مادر متین: همتون شارلاتانید!

اینو که گفت آرنگ تهدید وار انگشتشو تکون داد و

غرید

آرنگ: ببین ۰سال پیش من بلایی سر یکی مثل تو

آوردم که هنوزم کابوس میبینه و روزی یه گونی

قرص میخوره! الان که تجربهام خیلی بیشتره پس

به پر و پای ما نپیچ چون کاری میکنم از زندگی

ساقط شی!

بدون حرف دیگهای دست منو گرفت و راه افتادیم

سمت ماشین…

تو راه بودیم که آرنگ زنگ زد حال ولگا رو

پرسید که گفتن هنوزم تو شک ماجراست

 

 

ناراحت بودم، آرنگ حق داشت اونا به اعتماد من

اجازه دادن ولگا بره روی صحنه… یعنی امانت

دار خوبی نبودم و این اتفاق جلوی آرنگ حکم

مرگ و برام داشت!

 

“آرنگ”

– کجاست؟

پگاه: رفته توی اتاق میگه میخوام تنها باشم

سری تکون دادم و چند ضربه به در اتاق زدم

– ولگا باز کن

جوابی نداد که دوباره گفتم

– ولگا در که قفل نیست میتونم راحت بیام داخل

ولی درحد شخصیت خودم نمیدونم که به

حریمت حمله کنم…

چند ثانیه بعد در اتاق باز شد

 

 

l

ولگا: حوصله ندارم

– میای یا همین جا توی جمع باهات صحبت کنم

؟

ولگا شل شد

– پس بریم…

نگاهم روی پناه نشست که دست به سینه به دیوار

تکیه داده بود، اینکه انقدر رنگ نگاهش غمگین

بود اذیتم میکرد اما فعلا خیلی زود بود برای اینکه

کنارش بایستم و بگم بیا حرف بزنیم تا آروم شه

باید یکم با خودش کنار بیاد!

با ولگا به یه کافه دنج که تو لنگرود سراغ داشتم

رفتیم، بی مقدمه شروع کردم

– کل ماجرارو میدونم پس اضافه کاری

نمیکنم،ولگا محیط کار توی هیچ جای ایران

سالم نیست پس هر زنی که می

ِپی

ره سر کار

هرچیزی رو به خودش میماله و خودش باید

برای حفظ عفتش تلاش کنه ولی این ماجرا

راجع به تو خیلی فرق داره، هرجور حساب

 

 

 

l

کنی پشت مدلینگ ها حرف هست جدای

فضای بازیگری تو قبلا مدل بودی گنده تر از

اینارو شاید شنیده باشی پس باید خودتو آماده

میکردی اگه آماده نبودی و وارد این عرصه

شدی بقیه مقصر نیستن هرکی رویایی فکر کنه

برج و باروش باید خراب بشه، اگه توانیشو

نداری این آخرین فیلمی باشه که بازی میکنی

حالام میای کاملا عادی برخورد میکنی همه

اومدن از عید لذت ببرن به خاطر شغل تو به

اندازه کافی امروز بهشون توهین شده

اعصابشونم خرد شده همه هم جانانه ازت دفاع

کردن پس باید ممنونشون باشی فکر و

خیالاتت و نگه دار واسه شب و تنهاییت و

هروقت من و تو تنها بودیم باهم از ناراحتیها

و تجربهی امروز حرف میزنیم اما توی غم

نمون مادر متین روانیه هرچی به تو گفت بود

و صد برابر بدترشو جلوی در به پناه گفت!

ولگا: بیشتر داشتم فکر میکردم که همه کمک

کردن حتی محمد واقعا توی نبودت مرام گذاشت!

 

 

– الان خوبی؟

ولگا: نه ولی بهترم احساس میکنم فشارم افتاده

گلوم درد میکنه!

– الان یه چیزی میخوریم بعد میبرمت یه جای

خلوت توی لیلا کوه تا میتونی داد بزن، و ِالا

گلوت پر میشه بغضت تبدیل به عفونت میشه

اذیتت میکنه، بعد از لیلا کوه هم هماهنگ

میکنم بریم شهربازی… امشب باید تا حد

امکان خوش باشیم تا درد غم روز کمتر بشه!

ولگا: خوبه اتفاقا لایو هم میذارم دهن متین و

خاندانش سرویس بشه

۷6۳

پوزخندی زدم و به ولگا گفتم

– خیلی باید نادان باشی که بخاطره ضایع کردن

اونا حتی یه لحظه نفس بکشی، اینطور باشه

فکر انتقام جلوی پیشرفتت و میگیره…

 

 

بحث و گفت و درباره این موضوع با ولگا بی

نتیجه بود، بعد از لیلا کوه با محمد هماهنگ کردم

و راهی شهربازی شدیم…

بعد از کوبنده و چند تا دستگاه دیگه بچه ها سوار

رنجر شدن که من امتحان نکردم،ولی همه بجز

پگاه سوار شدن…

تمام فکرم سمت پناه بود که میخندید اما مصنوعی

بودنش اذیتم میکرد، یعنی وانمود میکرد خوش

بگذرونه اما راحت تشخیص میدادم که حالش خوب

نیست، پناه قوی بود مثل ولگا زانوی غم بغل

نمیگرفت یاد گرفته بود توی ناراحتی هم بخنده…

– بچه ها گشنه نیستید؟

پناه انگار هنوز سرگیجه داشت

پناه: من که دل و رودهم داره از دهنم بیرون

میزنه!

– از بس لجبازید چندبار گفتم سوار نشید…

گیلدا: کیفش به همین بود، بریم چرخ فلک…

کلافه گفتم

 

 

l

– شام؟ آقا شام!!!

گیلدا: بریم چرخ و فلک بعدش شام، دیر نمیشه

که…

چرخ و فلک که سوار شدیم سرعت وزش باد

شدت گرفت

پناه: یا باب الحوائج من آرزو دارم…آخ گیدا کچل

بشی

واقعا ترسیده بود که گفتم

– پناه آروم باش اتفاقی نمیوفته!

ولگا: نه دروغ میگه احساس میکنم کابین میخواد

خدا بشه، فکر کنم توی جنگل پرتاب بشیم… وای

گرگا مارو میخورن!

وقتی با سه تا دختر بی جنبه مثلا نترس همکابین

میشی بهتر از این نمیشه که!

با این حرف پناه بی اختیار داشت بلند میشد که

کابین تکون شدید خورد

گیلدا شروع کرد به داد و بیداد کردن

 

 

l

گیلدا: هیچی حالیت نیست اگه باد مارو نکشه تو

قطعا میکشی نگاه خواهرت توی کابین بغل هست

حرف میزنه چقدر شما بی جنبهاید وقتی بلیط به

وسیله رو توی شهربازی میخری باید این احتمال

و بدی که هر لحظه خراب میشه باد و بارون باشه

خودشون نگه میدارن… نگاه کن دارن مردم و

دونه دونه پیاده میکنن اصلا احتمال داشت ما این

بالا باشیم زلزله میومد…

پناه با دهن باز گیلدا رو نگاه میکرد یهو با لحن

خاصی گفت

پناه: تو این داد و بیداد و کجا قایم کرده بودی؟

اینو که گفت کابین از خنده لرزید، منم با کلی

تلاش قهقهه درونم و تو لبخند ریزی خلاصه

کردم!

 

l

خداروشکر قبل از اینکه طوفان شدید بشه همه رو

پیاده کردن، ولی تا به ماشین برسیم بارون سیل

آسایی گرفت که همون جا گیر افتادیم و بالغ بر نیم

ساعت داخل ماشین موندیم…

پناه جلو نشسته بود و همشون غرق خواب بودن

گوشیش روی داشبرد بود، میدیدم چراغ گوشیش

یکسره روشن میشه احتمال دادم اینترنت گوشیش

روشنه اما بعد از چند دقیقه صفحه گوشی روشن

شد…

انعکاس صفحه گوشی روی شیشه ماشین باعث شد

متوجه بشم متین درحال تماس گرفتنه، اینجور که

مشخصه لایو ولگا کارساز بوده!

با وجود ترافیک و بارون شدید تا به خونه برسیم

ساعت ۰صبح بود به شهاب و مستانه و کاوه پیام

دادم که صبح به مارجان بگید مارو بیدار نکنه

ساعت ۰تازه رسیدیم….

دخترا رو بیدار کردم قشنگ چرت میزدن بقیه

رفتن بالا اما پناه آروم راه میرفت گوشیش و چک

 

 

کرد و بعد با متین تماس گرفت که متوجه شدم دلیل

عجله نداشتنش چیه

“پناه”

– بله کار داشتی؟

متین: داد و بیداد امروز برای من بود خوش

گذرونی و شادیش برای شما؟

پوزخند زدم، متین همیشه مغرور بود اما امروز

باید جلوشو بگیرم

– معلومه که شادیم چیه توقع داشتی با گندی که

شما زدین الان همهمون راهی بیمارستان

بشیم؟ اون داد و بیداد حقت بود، حلالت باشه

رفیق ده ساله…

متین: چی میگی پناه تنها کسی توقع دارم درکم کنه

تویی، یعنی توهم فکر میکنی من مقصرم؟؟

صدامو بردم بالا

– معلومه که مقصری، تو مادرتو نمیشناسی؟

رسیدی بالا دیدی اومده همون لحظه پیام

میدادی ما سمت شماها نیایم، چطور یه نفر

 

 

اسم تو بدون آقا صدا بزنه تا یه دوره باهاش

چپ میوفتی، خودتم میدونی تو برای این نقش

محتاج ولگا بودی هم کمتر هزینه کردی هم یه

دختر ارمنی زیبا که بتونی توی فیلم راحت

نشونش بدی متین منو بازی نده ولگا برای تو

باقلوا بود کسی که ۶-۰ساله داره باهات کار

میکنه و ده ساله باهات رفیقه بازی نده! ولگا

بخاطره مدل بودنش یکسری دورههارو دیده

بود و استایل عالی داشت…

متین: بنظرم اصلا اشتباه کردم اجازه دادم بازی

کنه، بنظرت کیس مثل ولگا برای من نریخته؟

– تو واقعا فکر میکنی میتونی منو گول بزنی؟

متین خوبه نقش اول بهش ندادی که کلاس

میذاری، من از تو بیشتر از مادرت دلخورم

الانم با این تماس و پیام ها بیشتر حالمو خراب

کردی… کار نداری میخوام بخوابم!

متین: پناه خدا نکنه یه نفر و پیدا کنی مقصر باشه،

رسواش میکنی مگه دست من بود؟ خودمم ناراحتم

 

 

l

آرتین با مامان بحثش شد ما الان راه افتادیم سمت

تهران…

۷65

پوزخندی زدم

پناه: به سلامت، خوبه دیگه فحشهاش به تن ما

بچسبه تفریحش برای آقایون باشه خوشم اومد از

هرتهدیدی برای خودت یه فرصت میسازی… حالا

دبی با کیش؟ نظرت درباره ترکیه چیه؟ کجا رو

میپسندی؟

متین: بهت گفتم داری مثل آرنگ میشی جدی

نگرفتی، من برام احدی مهم نیست میفهمی؟

هیچکس حتی مامانم اهمیت نداره برام اما تو

خواهریم این مدل صحبتت برام سنگین تموم

میشه… باید بگم بعد از اینهمه دوستی امشب اصلا

نمیشناسمت…

فریاد زدم

 

 

l

– خواهری که مادرش جلوی هزار نفر بهش

میگه هرزه؟؟؟

بغض داشت به گلوم فشار میآورد متین برام

بینهایت عزیز بود اما من امروز شکستم چرا

برادری نکرد در حقم ؟ چرا گذاشت خورد بشم؟

اونم جلوی آرنگی که الان جلوم وایساده و ازم

میخواد بیشتر از این کشش ندم!

متین: پناه من من…

پوف کلافهای کشید

متین: لعنت بهت زن لعنت بهت…

میدونستم منظورش مادرشه دلم هزار تیکه میشد

برای این حالش اما بس بود هرچقدر ساکت مونده

بودم…

متین: پناه منو آرتین فعلا تهرانیم تا بلیط بگیرم

البته نمیدونم برای کجا… گفتم توهم بیا باهم بریم!

پناه: برنامهی سفر داریم!

متین: پس میخوای ما برنامهمون و با شما چفت

کنیم…

 

 

l

آرنگ راه افتاد سمت تراس اشاره کرد منم برم…

پناه: واقعا الان صلاح نیست همو ببینیم کار

نداری؟سحر خوش

متین: پناه جبران میکنم، قول میدم، خدافظ

تماس و قطع کردم…

آرنگ: تند رفتی مدل صحبت کردن من با تو فرق

داره،شما دوستید برای دوستیتون احترام قائل

میشدی!

– چون دوستیم اینکارو کردم!

گنگ نگاهم کرد

– آرنگ متین یکی از عزیز ترین کسایی هست

که من دارم، اون رابطه خواهر برادری که

میگه یه طرفه نیست… متین واقعا برادرمه،

جز آدمای هست که حاضرم جونمو براش بدم

و میدونم حاضره جونشو برام بده…

خنده غمگینی روی لبم نشست

 

 

– توی این ده سال کسی حق نگاه چپ بهم نداشت

اول فکر میکردن با متین رابطه دارم اما

بعدش عادی شد همه مارو خواهر برادر

میدونن…

۷66

خیره شدم توی چشماش، وقتش بود یکمم از متین

دفاع کنم

– متین بی غیرت نیست ارنگ، بی لیاقت هم

نیست… اون جلوی مادرش همیشه باور داره

خودم میتونم از حق خودم دفاع کنم، میگم بی

غیرت نیست چون خیلی بیشتر از این حرفا

برام غیرت خرج کرده… بودن آدمای که

چشمشون هرزه رفته و فقط قدرت و پول متین

تونسته جلوشونو بگیره….

آرنگ: اگه انقدر عزیزه چرا اینجوری باهاش

حرف زدی؟ الان نباید کنارش باشی؟

 

 

l

– غروب متوجه حال بدم شدی چرا نخواستی

حرف بزنیم؟

آرنگ: چون زمانش الانه…

– دقیقا ارنگ، زمان راه اومدن من با متین الان

نیست… تا امروز خودم از خودم دفاع میکردم

از این به بعد هم میکنم ولی آرنگ، من امروز

فهمیدم متین همرو به چشم من میبینه فکر

میکنه ولگا هم میتونه از حق خودش دفاع

کنه پس اون تماشا کنه کافیه… آرنگ من

نمیخوام متین بشه محمد دو… متین باید یاد

بگیره بیشتر از این حرفا با مادرش مبارزه

کنه، متین الان تو فکر ازدواج نیست بنظرت

۶-۰سال دیگه هم قرار نیست ازدواج کنه؟

آرنگ: خب؟

– یه مادر شوهر مثل مادر متین نیاز به کنترل

شدن داره، نمیتونه مادرشو بکشه ولی نباید

فکر کنه همه مثل من هستن و میتونن از حق

خودشون دفاع کنن شاید زنش یکی بشه مثل

 

 

پگاه و اونوقت باید یه سناریو تکراری از

زندگی پگاه و داشته باشیم…

آرنگ: اصلا نمیدونم چی بگم، فکر کنم

بزرگترین کمک ممکن و داری به متین میکنی!

چقدر کش پیدا میکنه این حرف نزدن و ناراحتی؟

– اونقدری کش نمیدم که نبودم براش عادی بشه،

ما قهر و دعوا زیاد داشتیم معمولا دو سه روز

بعد باهم اوکی میشیم…

آرنگ: باشه، بنظر منم درست نیست این موضوع

از سمت تو خیلی کش پیدا کنه، ولی من دیگه

اجازه نمیدم ولگا و متین همدیگر و ملاقات کنن

همکاری که جای خود داره…

شونه بالا انداختم

– بنظرم اطرافیانتو توی تنگناه قرار نده!

چشمکی زد و دست روی سینه گذاشت

آرنگ: چشم حتما بانو

متعجب پرسیدم

 

 

– وا چرا اینطوری میکنی؟

آرنگ: آدم عاقل با توجه به محیط بهترین رفتار و

انجام میده… تو متین و که انقدر عزیز بود شستی

اما دستت بهش نرسید گوش مالیش بدی قطعا دنبال

یه کیسه بوکس میکردی ولی بدون من جاخالی

دادنم عالیه من سیبل نمیشم از الان تا وقتی که

آروم شی همیشه حق با شماست…

خندیدمو آروم روی بازوش کوبیدم

– کوفت دیوانهی مسخره…

آرنگ: ارادتمندم

۷6۷

“آرنگ”

ولگا: بهتر از این نمیشه آدم کودیتور (راه

مفاصلاتی) شمال تا جنوب و طی کنه اونوقت

 

 

l

1۳بدر که همه بیرونن بالا پشت بوم باشه آدم یاد

1۳بدرهای دهه ۴۵میوفته….

پناه: زمان و مکان مهم نیست لذت بردن از اون

فضا مهمه من که دیگه کشش بیرون و نداشتم…

پگاه: دختر اجازه بده ورم پاهات بخوابه بعد

درخواست بیرون کن…

ولگا: الان همه از باغ و بستان و دشت و دمن

استوری میذارن منم از تیر و تخته تو پشت بوم،

حداقل میرفتیم پارک بغل گوشمون

گیلدا: نمیبینی چه شلوغه؟ دور هم خوشیم به این

باحالی آلاچیق هم که داره…

ولگا: تنبلا ناهار که خوردیم حداقل آش رشته رو

ببریم پارک

مارینا خانم: دخترم همه خستن هی نگو داد این

بچه رو درنیار…

ولگا: اون که بیرونه نمیشنوه…

پناه: به افتخار اینکه حرص ولگا دراومده و

نمیتونه به اندازه کافی کلاس بذاره میخوام یه بار

 

 

دیگه بعد از شب یلدا هنجارشکنی کنم و خودم

بخونم و پست کنم….

همینو کم داشتیم… سکوت مو شکستم و اعتراض

کردم

– یکی و کنترل کردیم یکی دیگه از دستمون در

رفت؟ بخون ولی پخش نکن، اصلا چرا شما

دخترا تمایل زیادی به همه چیز و تو چشم

مردم کردن دارین؟

پناه: برداشتها با توجه به طرز فکر آدماست تو

این طوری تصور کن ما دوست داریم مردم با

شادی مون شاد بشن…

پوزخند زدم

– حتما همینه…

با شیطنت جوری که فقط خودم بشنوم گفت

پناه: جناب راستگو همیشه همه چیز نباید باب میل

شما باشه، بار قبل هم عرض کردم فعلا آتش

بسه… قرار نیست همیشه تابع بقیه باشم!

 

 

این یعنی یه بار به حرفت گوش دادم این سری کار

خودمو میکنم… قبل اینکه باز اعتراض کنم صدای

ولگا مانع شد

ولگا: روی میز و مرتب کنیم… محمد اون بطری

و از کنار پات بردار…

الکی الکی یه ربع بیست دقیقهای به جمع و جور

کردن گذشت

پناه: راستین توهم باهام بخون…

راستین: صدام با ارزشه خرجش کنم؟

دستی به صورتم کشیدم تا لبخندم و مخفی کنم

وقتی دایی نباشه قطعا باید گفت بچه حلال زاده به

خالش رفته چون پناه هم کم نیاورد مقابله دندون

شکنی کرد

پناه: بهت حق میدم آدم باخت داد هم نباید خودشو

بازنده بدونه شعر و حفظ نیستی بایدم بازی با

کلمات راه بندازی…

دختر زرنگ غرور راستین و نشونه گرفته بود

 

 

پناه که گیتار و گرفت دستش راستین هم کنارش

نشست

۷6۹

ولگا مشغول فیلم برداری بود بقیهمون هم منتظر

معجزه صدای پناه بودیم که احتمال زیاد پایان بند

عید امسال بود و از این لحظه به بعد همه باید به

مشغولیات سال جدید فکر میکردیم و افسوس که

بی فایده فرسوده شدیم…

ولی خب میتونم اعتراف کنم لااقل امسال فرق

فاحشی داشت و عید پرجاذبه کنار پناه تجربه کردم

بدون شک حضور پناه این عید و جذاب و دلپذیر

تر کرد چون من سالهای قبل با این جمع عید و

گذروندم

دل را ببر آن جا که خوش است، دو خط آهنگ که

نواخته شد متوجه شعرش شدن بایدم همین میشد

این موزیک و از بحر بودم نه فقط این من همه

 

 

شعرهای این مرد پر احساس دور از وطن و

دوست داشتم

پناه: صبح که تو چشمای تو خیره میشم…

چرا پناه به جای دوربین تو چشم های منی که کنار

ولگا نشسته بودم خیره شده بود؟

اگه به خودم مطمئن بودم دنبالهی این نگاه و

میگرفتم ولی میدونستم دیگه آدم سابق نمیشم یه

وقتایی خودم از فکرهای توی سرم میترسم…

صدای راستین خیلی آروم بود انگار که پناه

تکخوانی میکنه

پناه: دوست دارم وقتی که پیش منی اسم مو آروم

توی گوشم بگی…

شاید که دچار یه سردرگمی دوجانبه شدیم، کاش

این فیلم پست نشه حیفه این میزان از شور و

احساس پناه همه گیر بشه…

آرنگ مگه کلا چند تا فالوور داره تو داری به

همون دوست و آشناهاش که قطعا تا الان بارها

صدای پناه و شنیدن حسادت میکنی؟

 

 

 

l

معلومه که نه حسادت و خودخواهی در قالب

شخصیتی من جایی نداره!

به آخر متن آهنگ که رسید پناه چند ردیف

موسیقی بی کلام مهمونمون کرد…

بقیه رو نمیدونم اما من به دلیل درد پاهام ترجیح

میدادم امشب و بیشتر استراحت کنم…

امشب اولین شب زندگی سه نفره پگاه و محمد و

راستین توی خونه جدید بود…

از حالا هرکسی به فکر زندگی خودشه پگاه

میمونه و دردی که درمانش آرامشه…

۷6۸

صدای گوشی من باعث شد سکوت عمیقی توی

فضا حاکم بشه، به شماره ناشناس نگاه کردم به

احتمال اینکه صدف باشه نخواستم جواب بدم اما

یادم اومد صدف روزهای خاص معمولا قرار داره

 

 

پناه: پشت خط سکته کرد…

ولگا: پناه، آرنگ شمارههای آشنا رو که جواب

نمیده حالا این که اصلا اسم هم نداشت

تعجب کردم

– تو چطوری دیدی؟

ولگا شونه بالا انداخت

ولگا: ندیدم، تعللت بهم ثابت کرد

گیلدا: آرنگ دیگه اجازه نده بیاد خونهت زیادی

ازت شناخت پیدا کرده!

گوشی همچنان زنگ میخورد به این نتیجه رسیدم

که جواب ندم یه حسی بهم میگه خیر نیست…

پگاه اولین نفر بلند شد

پگاه: پاشید غروب شد بچه ها میخوان برن

سرکار…

پناه آروم داشت گیتار و داخل کیف قرار میداد،

کمکم همه بلند شدن…

 

 

l

تنها کوک ناخوشایند تماس شمارهی ناشناس بود که

پشت سر هم تکرار میشد و منو وادار میکرد تا

باور کنم تماس از سمت صدف هست!

هرکسی وسیلهای دست گرفت و تا پایین اومدیم

بقیه صحبت میکردن ولی من فقط به تنهایی بعد از

خداحافظی فکر میکردم، جلوی در بودیم که پناه

روبه گیلدا پرسید

پناه: شماره آژانس شهرک چند بود ؟

محمد: آژانس برای چی میرسونمت

کار خاصی نداشتم سکوت امشب خونه هم قطعا

کشندهس پس چی بهتر از همراهی هرچند کوتاه با

پناه؟

– میرسونمت

روبه محمد ادامه دادم

– شما برید خونه راستین چشماش رو هم رفته!

ولگا لبخند مرموزی زد

 

 

l

ولگا: پناه مهرهی مار داری؟ شب سیزدهبدر آرنگ

جواب سلام خدا رو نمیداد الان راننده شخصی

شده!

تیز ولگا رو نگاه کردم اما انگار نگاه برای خفه

کردنش کم بود

ولگا: آرنگ غیرتی شدی نمیخوای تنها بره؟ اگه

خبری هست بگید ماهم بدونیم…

– فردا ساعت ۴باهام کلاس داری آزمون نیم

ترم هم میگیریم…

با حرص گفت

ولگا: عقدهای!

 

سکوت محمد دلیلش مشخص بود بعد از حرفام

توی شمال دهنش بسته شده بود اما سکوت پناه و

نمیدونستم چی معنا کنم

 

 

مارینا خانم: آرنگ خواهش میکنم هیچ ملاحظهای

نکن تا آدم بشه…

– ملاحظه که نداریم ولی درست نشی زندگیت

نابود شده، منم به گنده تر از تو جواب ندادم

حواستو جمع کن!

ولگا: عیب نداره اصلا من دیوانه ولی تو آدم قبل

نیستی، برای کسی هم الکی گردن نمیشکنی!

حرفاش عصبیم میکرد، کسی دخالت توی زندگی

منو نداشت!

گیلدا: آرنگ راحت باش تو هر مدلی برخورد کنی

ولگا یچیزی از توش درمیاره!

عصبی و با جدیت غریدم

– من راحتم، هنوزم انقدر ذلیل نشدم بقیه برام

تصمیم بگیرن.

مارینا خانم: ولگا الان سنگ اگه بود از خجالت

آب شده بود…

 

 

محمد: خانم بریم

پگاه و محمد بعد از خداحافظی رفتن، منم با مارینا

خانم خداحافظی کردم ماشینم داخل پیلوت بود

همین که سوار شدیم و ماشین و از پارکینگ

درآوردم پناه پرسید

پناه: فردا روزه میگیری؟

برای چی این سوال و پرسید؟ بنظرم اصلا جاش

نبود

– آره خب

پناه: سحر و چی میکنی؟

خوبه یه شکمو دور و بر آدم باشه اگه آشپزی هم

بلد باشه هیچوقت گشنه نمیمونی…

– من ده روز اول سحری نمیتونم بخورم،

همبرگر نیمه آماده هست احتمالا یکی سرخ

کنم

پناه: تشنهت میشه

– نه تخم شربتی دارم!

 

 

l

پناه: فکر نمیکردم بیای…

کوتاه نگاهش کردم

– خودتو گول نزن، من تنها نمیفرستمت!

کلافه به بیرون نگاه کرد

پناه: چه روز گندیه، خیلی غم توشه…

– غم جدایی ؟

پناه: بعد از این وابستگی یه دوره سخت و باید

بگذرونم…

– فقط وابستگی؟ درهمین حد بوده؟

مشکوک پرسید

پناه: سوال پیچ میکنی

– وقت بگذره

پناه: همین؟

 

l

سری تکون دادم

– شاید یکم بیشتر بخوام از اطرافم آگاه بشم و

شناخت پیدا کنم

پناه: پس حالا من میپرسم برای تو تا چه حد بوده؟

یعنی ما بریم برات تفاوتی داره یا نه؟

– بیشتر از وابستگی

لبخندی زد

پناه: الان باید خیلی خوشحال باشم اما نمیدونم این

وابستگی مربوط به شرایط هست یا شخص

خاصی… البته شایدم وابستهی راستین شدی

لبخندی زدم

– جفتمون میخوایم به جوابهای مهمی برسیم

شاید هم بشه گفت جواب و میدونیم اما

مغروریم… درسته؟

پناه بهت زده بهم نگاه میکرد ترجیح دادم بحث و

عوض کنم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x