رمان سایه پرستو پارت۱۰۴

4.2
(16)

 

 

پالسهای منفی مغزت و رفع کنی…آرنگ تو یاد

گرفتی که روی خشمت تا ۸۵درصد کنترل داشته

باشی حالا چی شده که اون 1۵درصد غالب شده؟

چرا تلاش میکرد نشون بده اتفاق خاصی نیوفتاده؟

توی اون فیلم پناه بود این موضوع بنظرم خیلی

اهمیت داره

– اتفاق معمولی نبود

دکتر: آرنگ من اون فیلم و دیدم، یعنی دیشب از

پناه خواهش کردم و برام فرستاد…

– دید شما به عنوان یک زن با من فرق داره…

دکتر: آرنگ من آخرین تستی که از تو گرفتم

جواب خوبی بهم نداد، سر همین موضوع از قبل

عید نگرانت بودم اما طبق توضیحات خودت از

ماجرای گیلدا تا رانندهی اسنپ پناه احتمال دادم

موضوع مربوط به این مسئله باشه… البته درسته

تو گفتی سر اون تست کم خوابی هم داشتی اما من

یقین داشتم خستگی روی تستهای تو تاثیر

 

 

 

l

چندانی نداره…آرنگ تو مرد باهوشی هستی حتما

با معمولی بودن موضوع پی بردی…

جدی تر گفتم

– نه معمولی نبود

۹۵۵

دکتر مکثی کرد و چند ثانیه بهم نگاه کرد

دکتر: آرنگ از این مسئله عبور کنیم، بذارش

کنار… امروز مرخصی گرفتی؟

– بله

دکتر: من چرا نوبت هامو با تو بعد از ظهر ست

نمیکنم، اتفاقا اسفند ماه هم که اومدی خواستم بگم

اما یادم رفت چه روزهای کلاس نداری؟من جدیدا

پنجشنبهها هم هستم بگو که با منشی هماهنگ شم

پنجشنبه ساعت ۰خوبه؟

– نه نیستم

 

 

دکتر: معذرت میخوام یادم نبود آخر هفته ها

شمالی… چهار شنبه ۰خوبه ؟

-نیستم کلاس دارم!

دکتر: باشه حالا راجع به اون یا منشی هماهنگ

کن…

دکتر دوباره پروندهمو باز کرد احتمال میدم

خواست تست قبلی مو ببینه که یهو متعجب گفت

دکتر: آرنگ تا جایی که یادم میاد چهارشنبه کلاس

نداشتی، یعنی من پیر شدم حافظهام کوچیک شده ؟

دکتر مطلب و با خنده گفت احساس میکنم میخواد

بیشتر درجریان برنامههام قرار بگیره این نشون

میداد که قراره بیشتر روم زوم کنه منم بدون هیچ

عبایی گفتم

-نه کلاس پیانو دارم

دکتر لبخندی زد

 

 

دکتر:خیلی هم عالی، آرنگ یه نکتهای و من

پارسال هم بهت گفتم که تو در مواردی با استرس

بالا خیلی خوب تونستی خودتو کنترل کنی حتی

من بارها توی فکرم بهت احسنت گفتم و خودمو

جای تو گذاشته و دیدم احتمال داشت من یه

درصدی ازت تند تر برخورد کنم، حالا میخوام

بدونم دیشب از چه دری وارد شدی تا خودتو آروم

کنی؟

فکر کردم دیشب بعد از گرفتن گوشی از مسعود

پشت در نشستم و اصلا حالم خوب نبود که پناه

اومد و دقیقا بعد از اومدن پناه…

خیره شدم به خانم دکتر

– به چی میخواید برسید؟

دکتر رک و کمی جدی گفت

دکتر: به همون چیزی که خودت فکر میکنی، من

باید دلیل عصبانیت و آرامش تورو بشناسم…

– خب کی چی بشه؟

 

 

دکتر: که از موارد استرس زا دور بشی و به

مواردی که به آرامش دعوتت میکنه نزدیک…

۹۵1

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد

دکتر: آرنگ حدود پنج سالی مراجعه منی پس

خیلی خوب همدیگر و میشناسیم، توهم خیلی

خوب از مشاوره شناخت داری پس اگه راحت

باشی بحث و پیچیده نکنیم من یه تست مجدد ازت

میگیرم

کلافه دستی توی موهام کشیدم

– تست چی؟ چند جلسه اخیر من دارم همش

تست میدم

دکتر: چون نمیخوای اتفاقی که داره توی زندگیت

میوفته رو قبول کنی وگرنه من همین الانم میتونم

بگم چی شده که به اینجا رسیدی

 

 

– تست بگیرید

دکتر: جزء سرسخت ترین مراجعههای منی،

باهوشی و خودت مشکلت و بهتر از من میدونی

اما میخوای همه مراحل و بری تا بدون اینکه یک

درصد هم شک داشته باشی کاملا مطمئن راجع به

اون موضوع صحبت کنی… منم دوست دارم صد

در صد مطمئن باشم و با سندیت بهت اثبات کنم

– چی رو؟

دکتر: قبل از تست چیزی نمیگم، تو آزمون ت

تاثیر میذاره…

پوزخندی زدم

– که اینطور

تست تموم شد و قرار شد ساعت ۹شب باز برم

مطب که درباره آزمون باهم صحبت کنیم، با پناه

از مطب دکتر خارج شدم

پناه: خب چیشد آرنگ؟

– ساعت ۹نوبت داد!

 

 

پناه: الان چی شد؟

– هیچی تست گرفت ساعت ۹نوبت داد برای

جواب و بررسی ش…

پناه پر حرص جلوم ایستاد و گفت

پناه: آرنگ درست صحبت کن این الان خوبه یا

بد؟

راهیش کردم داخل آسانسور و بعد از بسته شدن

در آسانسور گفتم

– هیچکدوم این روند مشاورهست، میای گفت و

گو میکنی راهکار میگیری

پناه: خب پس منو برسون تا ایستگاه مترو برم

خونه باید برم ضبط…

از ساختمون خارج شدیم، با این میزان از

خستگیش محال بود اجازه بدم با مترو بره

– میرسونمت

پناه: نه روزهای عذاب وجدان میگیرم توی این

ترافیک…

 

 

l

– میرسونمت تا شب بیکارم، بیکاری کلافهام

میکنه…

۹۵۲

داشتیم با پناه بحث میکردم که متین زنگ زد،

خلاصه صحبتشون این بود که بره دفتر متین که

فاصله چندانی تا مطب نداشت، پناه و رسوندم تا

شب بیکاری برای من مثل خوره بود پس به

مسعود پیام دادم که دارم میام شرکت ولی کسی

حرفی بزنه نمیمونم اتاق مدیر مالی و خالی کن

پروندههای مربوط به منم روی میز باشه که انجام

بدم

طولی نکشید که مسعود جواب داد

مسعود: بیا حاجی حله…

چند ساعتی مشغول حسابرسی و انجام کارهای

توی شرکت بودم و بعد از انجام کارهای لازم

شرکت و پلمپ کردن و باز هم تا پایان کار و

 

 

l

امضا گرفتن اجازه خروج بهم ندادن در نتیجه به

دکتر پیام دادم و گفتم که با تاخیر میرسم…

جلوی مطب که رسیدم صدای اذان از مسجد میومد

داخل داشبرد و نگاه کردم بچه ها این چند روز

جارو کشیدن بودن یه بسته مغزی جات و چند تایی

شکلات بود چند تا دونه بادوم خوردم و یه بطری

آب هم از مغازه گرفتم یکی دو جرعه ای آب

خوردم و خودمو برای رزم با دکتر آماده کردم…

من بهتر از خود دکتر می دونستم الان چه حرفایی

باهام داره، بالا که رفتم منشی گفت داخل

منتظرتون هستن

در زدم و وارد شدم دکتر با تلفن صحبت میکرد

اشاره کرد بشینم توجهای به مکالمهش نکردم اومدم

گوشیم و سایلنت کنم که دیدم پناه پیام داده

پناه: روزهت قبول، تروخدا امشب افطار بخور از

پا نیوفتی

براش تایپ کردم

 

 

l

– سلام خوردم الان مطبم بیرون اومدم زنگ

میزنم

دکتر به محض قطع کردن تلفن مثل همیشه پر

انرژی سلام علیک کرد

دکتر: ببخشید با مادرم صحبت میکردم

– خواهش میکنم، من نباید وسط صحبتتون

میومدم داخل

دکتر: نفرمایید… خب میدونم برای ثانیه به ثانیه

زندگیت برنامه داری برای همین وقتت و نمی

گیرم و سریع میرم سر اصل مطلب

– بفرمایید

دکتر: میتونم بگم چه تست جالب و خوشایندی

بود، خب خودت بهتر از من متوجه تغییرات

شدی… کی قرار هستش مهر تایید بهش بزنی؟

– هیچوقت

دکتر: چرا ؟

 

 

– سعی میکنم پشت سر بذارم، بعضی اوقات آدم

نباید دل به جاده بزنه،خطر تصادف توی

بعضی جاده ها خیلی بالاست…

دکتر: آرنگ وقتی آدم میتونه یه سفر خوب و

تجربه کنه چرا با احتمالات جلوشو بگیره؟ من

ترس از سوار شدن آسانسور داشته باشم باهاش

اگه روبه رو نشم خب قطعا با این پلهها آرتوروز

میگیرم

– من با آرتوروز گرفتن خودم مشکلی ندارم،

دکتر یادتونه همیشه میگفتید شناخت خود و

محیط اطراف ۶۵درصد درمان هست؟ من

خودمو میشناسم چرا یه نفر دیگه رو اسیر

خودم کنم…

دکتر جدی پرسید

دکتر: خود تو چه مشکلی داره؟

– هزار تا…

۹۵۳

 

 

l

دکتر خیره شد توی چشمام

دکتر: ده تاشو بگو

– یک تجربهی غلط که به بدترین شکل ممکن

تموم شد و از من یه آدم جدید ساخت، یه آدم

عصبی حساس و شاید بشه گفت شکاک…

دکتر من خودم میدونم یه وقتایی چقدر میتونم

نابودگر باشم…

دکتر: یه سوال از طرف مقابلت مطمئن هستی؟

از پناه حرف میزد؟ مگه میشه مطمئن نباشم وقتی

داشتم کم کم حس میکردم حتی نفس کشیدن کنارش

راحت تره…

– زندگی به من یاد داده در رابطه با هیچ کس

مطمئن و 1۵۵درصد صحبت نکنم حتی اگه

اون فرد خودم باشم اما الان 1۵۵درصد

مطمئنم…

دکتر لبخندی زد

 

 

دکتر: خب این حرف و یه پسر بی تجربه ۲۵ساله

نمیگه آرنگ دنیا دیده داره میگه بنظرت حیف

نیست از دست بدی ؟ تو موقعیتی و داری از دست

میدی که زندگیت و میتونه زیر و رو کنه،

آرنگ تو کنارش خوشحالی درسته خودت چیزی

نگفتی اما من متوجه شدم دیشب بعد از اومدن دلیل

عصبانیتت آروم شدی… حتی من دیر وقت به پناه

پیام دادم نگران اوضاع بودم اما اون گفت که تو

خوابیدی آرنگ توی تاریکی مطلق جنگل نوردی

کردی ؟ دقت کردی نور مهتاب میتونه به معجزه

باشه؟ الان حضور این دختر کنار تو مثل همین

رقعهی امید هست چرا میخوای از خودت دریغ

کنی؟

– من سعی کردم خودخواه و ظالم نباشم!

دکتر: کجای این موضوع تو ظلم میبینی؟

کلافه دستی به چشمام کشیدم، چرا منظورم و

متوجه نمیشد؟

 

 

– خانم دکتر چرا طوری صحبت میکنید که

انگار از ماجرای من بی خبرید؟ من یکبار

ازدواج کردم و توی بدترین وضعیت زنمو

دیدم ، طلاق گرفتم ، افسرده شدم ، فشار

عصبی بالا شاید حتی اگه با شما آشنا نشده

بودم و زیر نظر یه روانشناس با سبک قدیمی

بودم بهم دارو میدادن شاید هم منو بستری

میکردن من خودم قبول دارم که ته خط و

تجربه کردم حالا چرا باید تا این اندازه

خودخواه باشم یک نفر که برام خیلی عزیز و

محترمه و کلی بهم کمک کرده رو آزار بدم؟

از طرفی پناه اصلا ازدواج نکرده اگه اونم

ازدواج کرده بود یه کمی شرایط فرق میکرد

دکتر: آرنگ خودتو خیلی پایین نبین تو شرایط

خیلی خوبی داری و رفتارهایی که شاید از هر

1۵۵مرد توی این شهر یه دونهش نداشته باشن…

– بحث پایین و بالا دیدن نیست، بحث واقع گرا

بودنه…

 

 

دکتر: چرا از طرف پناه تصمیم میگیری؟ قطعا

این دختر طبق شناختی که من ازش دارم آدمی

نیست که اگه به کسی علاقه داشته باشه پا جلو

بذاره… پس تو میتونی بگی!

– اونوقت اگه پناه خواب منفی داد من داغون

میشم!

دکتر: من آزمایش ندم از نگرانی اینکه جواب

آزمایش باب میلم نباشه؟ توی این برزخ بودن که

خیلی بدتره، مثل دوتا آدم فهمیده یک صحبت

معمولی توی جامعه رو انجام میدی حالا به هر

نحوی که خودت دوست داری درخواست و مطرح

میکنی پناه قبول کرد که سعی میکنید بیشتر آشنا

بشید…

– و اگه قبول نکرد؟

دکتر: دوری میکنی به خودت و روحت مدیون

نیستی که گوشه نشستی، یه حسی توی قلبت ایجاد

شده و نسبت به اون حس مسئولی، وظایفی داری

ما با تب تند عاشقانهی به پسر 1۶ساله یا یک آدم

 

 

با سن بالا اما نادان طرف نیستیم… من بیشتر از

تو به پناه افتخار میکنم این دختر چه الههی نابی

بوده که تونسته به آرنگ ما عشق بده… آرنگ

حالا بدون ُحب و بغض جواب بده آیا تو این مدتی

که کنار هم بودید و همسفر و هم سفره شدید چیزی

از حس پناه دستگیرت شده ؟

– پناه نسبت به همه مهربان و جدی گاهی هم تند

خو هست!

۹۵4

دکتر: آرنگ غرور و کنار بذار من نگفتم پناه و

توصیف کن، آیا پالس هایی از حس پناه نسبت به

خودت دریافت کردی بازم تکرار میکنم من این

سوال و از هر مراجعهای نمیپریم اما تو آرنگی

کسی که میدونم الکی و از روی احساس حرفی

نمیزنه… آیا حسی بهش دادی یا محبتی دریافت

کردی؟

 

 

l

فکر کردم واقعا نمیدونستم چه جوابی بدم شاید از

اسفند به بعد من و پناه در حال مراوده احساسی

باهم بودیم اما الان جوابی نداشتم حداقل یه طرف

این قضیه پناه بود و من به خاطره حفظ شأن و

شخصیت پناه قصد نداشتم دید خانم دکتر عوض

بشه حتی اگه مدرن هم فکر کنه دوست نداشتم

حرفی در این باره بزنم پس بعد از چند ثانیه

سکوت فقط گفتم

– نمیدونم

دکتر: آرنگ الان تنها کسی که میتونه بهت کمک

کنه خودتی، یه قراری بذار اصلا همین امشب با

پناه صحبت کن

– نه تلاش میکنم عبور کنم

دکتر: هیچ اجباری نیست فاصله زیادی بین راه و

بی راهه وجود نداره توهم آدم نادانی نیستی که من

بخوام به زور متوجهت کنم

با انگشتام شقیقهام و فشردم

 

 

l

-نمیتونم واقعا از ته قلبم حس میکنم به پناه ظلم

میشه، پناه حیفه…

دکتر جدی شد

دکتر: چرا خودتو میزنی به کوچه علی چپ و

چون یکسری اتفاقا برای زندگیت افتاده تو شدی

ادم بده ماجرا؟ اومدیم تو پا پیش نذاشتی پناه با یکی

ازدواج کرد طرف از هزار تا مشکل روانی رنج

میبرد قصد درمان شدن هم نداشت اون موقع به

نظرت تو مسئول خراب شدن زندگی پناه نیستی؟

شاید این دختر هم تو رو دوست داشته باشه چرا

نمیخوای به عشقش برسه؟ آرنگ برو روی حرفام

فکر کن من کوهی از تجربه های تلخ و ناخوشایند

زندگیهای مشترکم اما الان بدون اینکه پناه و

بشناسم مطمئنم تو مرد خوبی براش میشی من

دیگه بیشتر از این اذیتت نمیکنم اما به نظرم چند

روز مرخصی بگیری برو یه جایی که تنها باشی

خونه نمون برو یه شهر دیگه شمال هم نرو که

سرگرم مهمون بازی بشی، برو و تنها بشین فکر

کن

 

 

l

– ماه رمضونه

دکتر: آره یادم نبود تو روزه میگیری الان راه

نداره چند روز مسافرت باشی؟

– نه اما میتونم تو تهران همین شرایط و مهیا کنم

دکتر: سعی کن تهران نباشی

– الان هرجا برم اطرافیانم دلواپس میشن

دکتر: پس بگو ماموریت کاری داری

– قطعا مارینا خانم از همکارم میپرسه

دکتر: پس با همکارت هماهنگ کن آرنگ تو توی

تهران باشی درست نمیتونی تمرکز کنی امروز

راستین میاد فردا حال پگاه بهم میخوره پس فردا

برای گیلدا خواستگار میاد ماشاالله سفره داری

دیگه ، همه دورت هستن بگم برادرم بلیط کیش

بگیره برو کیش بهترین جا برای فکر کردنه اگه

هم شرایط اونی نیست همون برو شمال اما ویلای

خودت نباش کلید ویلای بابا رو میدم برو خونهی

بابا

 

 

l

متوجه حرف دکتر شدم اون احتمال میداد با این

ریخت و پاشهای سفر رفتن الان برام سخت باشه

اما از این لحاظ مشکلی نبود و من واقعاً اصرار

دکتر برای سفر و متوجه نمیشدم

– ترجیح میدم خونه خودم باشم

دکتر: هیچ اجباری نیست مهم نتیجهست

بلند شدم

-مرسی تا دیر وقت موندید

دکتر: خواهش می کنم آرنگ حتماً روی حرفام

فکر کن در بهشت به روت باز شده قرار نیست به

بهانهی خستگی جلوی در بشینی و به نسیمی که از

در بهشت خارج میشه قانع باشی تو چند قدم طی

کن دیگه تمومه

به حالت متلک گفتم

– یعنی ازدواج هیچ مشکلی نداره؟

دکتر: خوابیدن هم مشکلات به همراه داره زیاد

بخوابی زخم بستر میگیری اما من به این اتفاق

امیدی زیادی دارم، باز هم خواستی کلید ویلا هست

 

 

هم اینکه هر وقت خواستی بلیط و هتل کیش رو

برات هماهنگ می کنم، اما یه هفته ده روز

مرخصی بگیر و فراموش نکن آرنگ مدلی فکر

کن که پنج سال بعد پشیمون نباشی همه جوانب و

درنظر بگیر البته یکم هم خودخواه باش…

– سعی می کنم تمام نکات در نظر بگیرم

با دکتر خداحافظی کردم هزینه امروز و با منشی

حساب کردم و بیرون اومدم

۹۵5

کارهای اولیه این خلوت گزینی و باید انجام میدادم

مرخصی از اداره و اطلاع به دانشگاه که مسعود

زنگ زد

مسعود: حاجی چت شد؟

این چه اصطلاح مسخرهایه که تو جامعه فراگیر

شده

 

 

l

– مسعود من یه مدت نیستم بیشتر از این نپرس

حله ؟

مسعود: عجیب و غریب شدی آرنگ، خیر باشه؟

تهرانی؟

متوجه شدم پشت خطی دارم که گفتم

– مسعود من پشت خطی دارم خداحافظ

مسعود: باشه خدافظ

تماس که قطع شد متوجه شدم آرش زنگ زده بوده

راه افتادم تا دوباره خودش تماس بگیره من زنگ

بزنم پرو میشه که چند ثانیه بعد مجدد تماس گرفت

اجازه دادم چند تا بوق بخوره بعد جواب دادم

– بله

آرش:سلام

-سلام

آرش: اووووف شروع نکرده طلب داری

– حرفت و بزن پشت فرمونم

متعجب گفت: یعنی خونه نیستی؟

 

 

l

-نه تو خونه دارم رالی میرم

آرش: من جلوی درتونم منتظر میمونم بیای یه

توک پا مزاحم میشم باهات حرف دارم

دکتر رستمی حق داشت من تهران باشم هرروز یه

مشکل جدید از راه میرسه

-آرش من نه وقت دارم نه حوصله…

آرش:باشه فردا جایی قرار بذاریم حرف بزنیم

جدی غریدم:آرش میگم وقت ندارم بفهم

آرش: لای برنامه هات یه آنتراک بده ببینمت، فردا

شب خوبه دیگه نیم ساعت بیشتر وقتت و

نمیگیرم…

– آرش نیستم اصلا تهران نیستم تو حرفتو بزن

خودمم میدونستم که این مدل صحبت کردنم آرش و

عصبی میکنه

آرش: آقا جان اصلا بالا نمیام بیا جلوی

درخونهتون حرف بزنیم

 

 

l

– آرش من از صبح سرکار بودم افطار نخوردم

فردا هم عازم سفرم الانم برسم خونه باید آماده

بشم.. پس متوجه باش

آرش: آرنگ من قصد دارم بیشتر با گیلدا آشنا بشم

در اصل ما میخوایم برای خواستگاری بیایم تا

راحت تر رفت و آمد کنیم

-آرش خودتو جمع کن

آرش عصبی گفت

آرش: وا مگه کار غیر شرعی و عرفی دارم انجام

میدم؟

– اونی که مارو فرض کردی خودتی پسر من به

حرمت خیلی چیزا و کمک اون روز کاوه

باهات بد حرف نمیزنم الانم بهت توصیه

میکنم این مدت نیستم این طرفا پیدات نشه،

مارینا خانم فعلا هیچی از کارهای این مدت تو

و خواهرت نمیدونه بفهمه یه موشک زیرت

کار میذاره و بهت میگه از گیلدا دور شو پس

 

 

l

عاقل باش دو خط موازی هیچوقت به هم

نمیرسن…

اما قلب خودم از این حرفم تیر کشید… کاش من و

پناه خطوط موازی نباشیم! یعنی جوابش بهم چیه؟

آرش: آرنگ من پا پس نمیکشم

– تو غلط میکنی یه قدم پا جلو بذاری

آرش: میذارم میخوام ببینم کی میخواد جلومو

بگیره یه دفعه از خانوادهی خودم خوردم حالام از

شما

– آرش من با آدمای نفهم هیچ صحبتی ندارم

اینو گفتم و گوشی و قطع کردم!

۹۵6

طبق شناختم آرش پا جلو می ذاره شاید گیلدا هم

چراغ سبز نشون داده که این بشر هار شده امشب

با گیلدا صحبت میکنم اگه اون میخواد کاری کنه ما

نقش قاشق نشسته رو نداشته باشیم نمیشه من جلوی

 

 

آرش وایستم بعد از چهار روز گیلدا بگه من می

خوامش اون موقع مردن برای من بهتره…

شماره گیلدا رو گرفتم خواب آلود جواب داد

– بیدار باش باهات کار دارم رسیدم زنگ میزنم

بیای

گیلدا: الان؟

– نه جشن تیرگان

گیلدا که حجم عصبانیت مو شنید گفت

گیلدا: باشه همین الان میرم

– خدافظ

چرا آرش سر و دست نشکونه؟ تو سر گیلدا هم

بزنی بلند نمی کنه ببینه کی زده حالا خوبه چند

سال هم نبوده، از هیچ طرف شانس نداریم مردم

بچه هاشون و میفرستن کشور دیگه گرگ تحویل

میگیرن برای ما مطبخی بود خادمه(بی بی)

برگشت …

 

 

l

این آرش سودجو هم می دونه توی کدوم زمین بزر

بپاشه که گندم دیمی و تن تن برداشت کنه آرش تا

ندونه از یه قرون هزار هزار سود میکنه که وارد

گود نمیشه…

دلم اندازه ی یه اشعه هم به این ماجرا روشن

نیست بیش از اندازه آینده رو تاریک می بینم آرش

با زبونی که داره بالاخره گیلدا رو میکشه سمت

خودش…

جلوی در که رسیدم ماشین شو دیدم ولی بی توجه

وارد پارکینگ شدم وسایل و برداشتم و پیاده شدم

همین امشب بلیط و هتل و رزرو میکنم

ماشین و که قفل کردم آرش و وسط پیلوت دیدم

خب بی تردید حین بسته شدن در وارد شده

نه سلام نه نگاه مرد که مثل دزد وارد خونهی

کسی نمیشه همین الان یه ضربدر قرمز گرفت

راهمو سمت آسانسور گرفتم

آرش: آرنگ بیا باهات حرف دارم

در آسانسور و باز کردم

 

 

l

– بیرون

به طرز اومدنش اشاره کردم و گفتم

– همین منو وادار میکنه تو مرد زندگی نیستی ما

به هر کی که از در و دیوار بالا میرفت زن

میدادیم که گیلدا الان نوه داشت با همین منوال

و اعتماد به نفس میخوای خوشبختش کنی ؟

ببین اینجا اون سکوی پرشی که برنامه شو

داری نیست کف استخر خالیه با سر زمین می

خوری

آرش کلافه دستی به سرش کشید و نوک بینی شو

با سوییچ خاروند

آرش: ده دقیقه میام بالا حرف دارم، ده دقیقه که

خیلی توی برنامهت تاثیر منفی ایجاد نمیکنه داداش

منه بدبخت هفت خان رستم و این چند ماهی

گذروندم تا به اینجا رسیدم لااقل تو که رفیقی

عذاب نده اصلا بالا هم نمیام بریم تو ماشین گپ

بزنیم

۹۵۷

 

 

دور از روحیات من بود مهمون کف پیلوت وایسته

اشاره کردم سوار بشه آسانسور توی طبقه رسید

که یادم اومد گیلدا هم خونه هست راهی نداشتم

شاید همین بهترین روال پیش رو بود یه وقتا انسان

ناگزیر هست من الان توی همین وضعیتم در خونه

رو باز کردم گیلدا جلوی قفس بود که با دیدنم

برگشت و گفت

گیلدا: سلام…

اما ادامه ی حرفش با دیدن آرش توی دهنش ماسید

آرش هم از دیدن گیلدا تعجب کرد

– مامان بیداره ؟

گیلدا همچنان متعجب بود و گفت

گیلدا: آره

به جفت شون اشاره کردم بشینن

 

 

l

گیلدا : مرسی من میرم مهمونت رفت بگو میام

صحبت کنیم

گیلدا یکبار اگه هوشمندانه برخورد کرده بود الان

بود حداقل آرش فکر نمی کرد من سنگ قلابش

و فهمید من

ِس

کردم یا گیلدا شب و زور اینجا پلا

ازش خواستم بیاد

– بشین بگو مامان هم بیاد این آقا حرف داره

گیلدا ترسیده گفت

گیلدا: مامان چرا؟

خودم به مارینا خانم زنگ زدم جواب نداد

– چرا مامان جواب نمیده

گیلدا: نمی دونم شاید خوابیده

گیلدا خواست با این حرف برای خودش زمان

بخره انگاری که روی میخ وایستاده دوست داشت

زود فرار کنه اما من دوست داشتم توی این لحظه

بزرگ بشه

 

 

l

ظرف میوه رو از یخچال برداشتم اما یه چشمم به

نگاه های این دو تا بود

وسایل رو روی میز گذاشتم

آرش: داداش تو زحمت افتادی

تیز و جدی سر مو برگردوندم که یعنی خفه شو

-گیلدا راه این پسر و مشخص کن تا این لحظه فکر

می کنه تنها مانع ازدواجش منم، الانم مثل دو تا

انسان بالغ با هم صحبت کنید…

توقع این آرامش و از خودم نداشتم شاید تاثیرات

درک متقابل هست بالاخره منم با چنین صحنه ای

باید رو به رو بشم

آرش رنگ نگاهش آروم شد شاید توقع کتک کاری

توی این خونه رو داشت

گیلدا چشماشو مظلوم کرد این مدل یعنی نمیخواد

توی اون فضا باشه

– گیلدا صحبت کن حتما توی این مدت با خودت

فکر کردی درسته؟ خب الان چکیده شو بگو

هر چی باشه باید قبول کنیم اتفاقا مشتاقم بشنوم

 

 

l

چون تا الان فرصت نشد راجع به این موضوع

گپ بزنیم اما قبلش مطمئنت کنم که هر

تصمیمی بگیری من تا آخرش کنارتم

گیلدا بریده بریده شروع کرد

گیلدا: آرنگ حتی شاید قابل به گفتن نباشه ما از

الف و نون با هم تفاوت داریم… فرق های ما

ساختاری هست پوست و گوشت و خون مون داره

اینو فریاد میزنه که چه قدر از هم دوریم من خیلی

وقتا به مهاجرت فکر می کنم حالا نه روسیه اما

دوست دارم وطن گزینی کنم به ترکیه دبی ؛ یکی

هم همین کشور های اطراف و انتخاب کنم حتی

امشب با بقیه هم این موضوع رو مطرح کردم

احتمالا بعد از بازنشستگی مامان بریم

بعد رو به من گفت

گیلدا: تنها مسئله و دلتنگیمون نیومدن تو هست،

آرنگ من فکر کردم ما حتی از قبل از بدنیا اومدن

شبیه هم نیستیم… نه من اون آدمی هستم که این

 

 

l

سبک زندگی و رها کنم نه ایشون انسانی هست که

سر آینده ش قمار کنه

با خودم گفتم قمار نمی کنه اتفاقا برگ برنده رو

برداشته

گیلدا: منم آدمی هستم که نمی تونم هر ریسکی رو

انجام بدم یا تن به هر ذلت و سختی بدم الان تنها

هدف ما گرفتن اقامت توی یه کشور دیگهس

نمی دونستم راست میگه یا نه برای پروندن آرش

هست

رو به آرش گفتم

– حله شنیدی؟

آرش: نه حل نیست

۹۵۹

بعد رو به گیلدا با جدیت ادامه داد

آرش: چرا فکر میکنی من انسان احمقی هست و

کلا چشمامو بستم و به اطراف نگاه نمی کنم؟ ببین

 

l

من الان ۳۹سالمه یعنی من از بچگیم گذشته

فکرام و کردم که الان اینجا نشستم

گیلدا رو به من گفت

گیلدا: آرنگ این دوست شما هنوز هیچی نشده

برای من چشم گرد می کنه

بعد رو به آرش با صلابت تمام هر چند یه کوچولو

صداش می لرزید ادامه داد

گیلدا: توجه کن آقای محترم من هنوز تا این سن

کاری و انجام ندادم که آرنگ برام اخم کنه پس حد

خودتو بدون

نه بابا مثل اینکه آتیش حضور پناه کل ساختمون و

برداشته همه برای ما گت باز راه میرن( قلدر)

آرش هول شد

آرش: نه نه بد برداشت نکن ِتم من همینه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x