رمان سایه پرستو پارت۹۸

4.4
(11)

l

پناه نگاهی به مسعود انداخت که گفتم خب وقت

ترورش فرا رسیده

پناه: این از من و تو سالم تره، دیده چتر باز کردن

توی خونه آرنگ صفا میده نمیخواد از غافله عقب

بمونه…

لبخندم باز از جمع پنهون بود

مسعود: پناه خانم گرفتی رو ما…

نگاهی بهم انداخت و ادامه داد

مسعود: دلیلش چی میتونه باشه؟

پناه بدون جواب دادن بهش پوزخندشو پررنگ کرد

و گوشی بدست سمت خونه مارینا خانم رفت…

هم زمان که با مارینا خانم و دخترا خداحافظی

کردم و در و بستم صدای پیامک گوشیم بلند شد…

با دیدن اسم پناه سریع پیام و باز کردم

پناه: میتونم به اندازه ده دقیقه تورو از دست اون

رفیق مثلا با نمکت نجات بدم…

 

 

 

l

مطمئنم با مسعود خوب بود البته قبل از اینکه اون

حرف و ابتدای مراسم بزنه، یعنی انقدر براش

اهمیت داشتم؟

در جوابش نوشتم

– با کمال میل از پیشنهادت استقبال میکنم!

مسعود: نمیشه آوردش اداره؟

سرمو گرفتم بالا و متعجب نگاهش کردم که به

گوشی اشاره کرد

مسعود: همونی که باعث شده غرق بشی تو گوشی

فقط اخم کردم و جوابی بهش ندادم که گوشیم باز

ویبره رفت

پناه: تو پارکینگ منتظر حضور گرمت هستم!

سمت در حرکت کردم، در جواب مسعود گفتم

نگاهی به ماشین میندازم و میام بعد حرکت کردم

سمت آسانسور، حدسم این بود که الان پایین

هستش که خب با ایستادن آسانسور توی پارکینگ

و دیدنش کنار ماشینم متوجه شدم کاملا درست

حدس زدم

 

 

کنارش ایستادم

– چیزی شده؟

پناه: اوممم نمیدونم…

– یعنی چی ؟

لبخند شیطونی زد

پناه: میدونی من هیچوقت حرف گوش کن نیستم؟

سری تکون دادم

– شک ندارم!

ساک کادویی که کنار ماشین گذاشته بود و من

ندیده بودم و برداشت و جلوم گرفت

پناه: پس حالا تولدت مبارک…

خواستم حرف بزنم که سریع گفت

 

 

 

l

پناه: آرنگ ازم خواستن بدون کادو بیام، بهم گفتن

دوست نداری اما من نتونستم کادو نخرم برات،

اصلا میتونم بگم کادو خریدن برات به منم حس

خوبی داد، قبول میکنی؟

نمیدونم چرا اما ذهنم و فکرم رفت دوران

کودکی، زمانی که با این چیزا خوشحال میشدم،

الان مثل اون زمان نبودم اما ته دلم حس خوبی

نشست

– مگه میشه چیزی از سمت تو بیاد من قبول

نکنم؟ اصلا مگه جراتشو دارم؟

سریع دستاشو باز کرد و درحالی که کادو رو

هنوز دستم نداده بود پرید بغلم…

پناه: اخیش چقدر ترسیدم ناراحت بشی… آرنگ

بازش کن خوشت نیومد هم بگو باشه؟

ازم فاصله گرفت و ساک و داد توی دستم…

دستمو توی ساک بردم و کادوش و بیرون آوردم و

به تابلویی که توی دستم بود نگاه کردم…

 

 

 

l

دونه های رنگی شن داشتم از بالای به سمت پایین

سرازیر میشدن و انگار هرکدوم جای خودشون و

میدونستن… و ماه بیشتر از همه توی تابلو داشت

خود نمایی میکرد…

پناه: خوشت اومد؟

صادقانه لبخند زدم

… –

ِش

عالیه… واقعا آرامش بخ

پناه: میدونی چرا چشمم اینو گرفت؟

همون جور که خیره تابلو بودم گفتم

– چرا

پناه: چون بهت بگم هرچی شن ها تلاش کنن،

هرچی تابلو رو بچرخونی باز چیزی حریف ماه

نمیشه… اما مشخصه ی اصلی این تابلو نوید امید

دادنش هست… هیچ شنی نمیتونه مانع ماه بشه…

۳۴سالگیت مبارک آرنگ!

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

 

 

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

سعدی

 

“پناه”

پگاه: خب با آرنگ کجاها رفتید؟

– ، آرنگم داره پرتقال باغ

ِگی

فعلا که بارند

داداششو میچینه…

دیگه بیشتر از این توضیح ندادم که پگاه پرسید

پگاه: دوباره رفته پی عیاشی؟

نگاهی به در ورودی انداختم که آرنگ نیاد،

درسته چیز مشخص و عیانی بود اما خب بازم

زشت بود که متوجه بشه با پگاه داریم از برادرش

حرف میزنیم…

ناخواسته یکم صدامو پایین آوردم و گوشی و

بیشتر به لبم نزدیک کردم

 

 

– متاسفانه چند روزی هست خبری ازش نیست

پگاه: آرنگ بعد از عید طلاق انسیه رو میگیره…

کلافه نفسمو بیرون فوت کردم…

– باید خود طرفم بخواد

پگاه: حقم داره توی یه روستای کوچیک هزار

مدل حرف میزنن، خداروشکر یه بچه داره حالا…

باورت نمیشه پدر شهاب و کاوه انقدر مظلومن،

دقیقا مثل بابای آرنگ…

– والا آرنگ که میگه این داداشم روانیه… پگاه

یکم نگرانم چون میگفت ایندفعه براش برنامه

دارم…

پگاه: میاردشون تهران، مطمئن باش همونجوری

نگاه نکن انسیه نشسته نون ُخرفه و نون کش دار و

کلوچه میپزه، آرنگ براش از من بیشتر سهام

خریده بود دوسال پیش فروخت دوتا شالی به چه

بزرگی خرید الان 1۵گاو هم داره…

برام این چیزا اهمیت نداشت، حال کلافه آرنگ

حس میکردم و این منو اذیت میکرد

 

 

l

– آره دیدم، اما چه زندگی سختی به قول آرنگ

انسیه زنده بیوه بوده…

پگاه: آرنگ روی سرش نگه میداره، حواست به

بچم باشه آرنگ ناراحته…

نگاهم روی آرنگ که داشت سمتم میومد انداختم

– آرنگ هر حالی باشه حواسش به امانتها

هست… پگاه من برم آرنگ داره از پله ها

پایین میاد…

پگاه: برو برو اتفاقا ندونه من بهت زنگ زدم

بهتره خجالت میکشم

– پس خدافظ…

آرنگ وقتی بهم رسید تماس و قطع کردم که اولش

چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت

آرنگ: مستانه نیومده؟

– من که ندیدم شاید داخل باشه…

اینبار با لحن متعجبی پرسید

آرنگ: راستی چرا حیاطی ؟

 

 

l

– ازهوای خوب لذت نبرم؟ بعد از عید کارا

شروع میشه…

آرنگ: سرده…

نگاه به صورتم انداخت

آرنگ: قرمز شدی…

راستین بدو بدو خودشو رسوند به آرنگ و با ذوق

گرفت

راستین: عمو بریم دریا آتیش روشن کنیم؟

آرنگ: بعد از شام… الان برو داخل آبمیوهت و

بخور…

راستین چشمی گفت و رفت بالا چشم غره ریزی

بهش رفتم که سری به نشونه چیه تکون داد

۷1۹

 

 

l

– راستین حرفاش با عسل همراهه که قبول

میکنی اونوقت من اومدم حیاط سرده، دم

ساحل گرمه

آرنگ لبخند موزیانهای زد

آرنگ: دختر تو که انقدر لوس نبودی، حسادت به

یه بچه پنج ساله نوبره والا…

پر حرص گفتم

– آرنگ خالت حسود، بعدش اصل موضوع رو

بگیر…

آرنگ: آهان اصل موضوع میشه اینکه ساحل

آتیش روشن میکنیم گرم میشیم، شکمو خانم ماهی

هم پاک کردم کباب بزنیم

چشمام برق زد

– آخ آخ قسمت آخر ماجرا رو پایه هستم…

لبخندی زد قبل از اینکه چیزی بگه گوشیم زنگ

خورد

-عه متی ِن فکر کنم رسیدن…

 

 

رفت سمت خونه و گفت

آرنگ: من رفتم زود بیا، سرده

تماس و جواب دادم

– سلام متین بالاخره از ترافیک در اومدی؟

مادرت مختون و نجویید؟

متین: سلام دلبر خانم، نه این دفعه خودش گفته بود

از جاده چالوس بریم رامتین هی غر زد هی از

گوگل مپ جاده رشت و نشون داد بیشتر حرص

مامان و درمیآورد

– رامتین و بابات چطورن؟

متین: بابا که مستهلک شده میگم زندگیتون و جدا

کنید میگه ما دیگه اخر راهیم… همین چند روز

بعد اندازه یه پروژه ۶ماهه خسته شده… پناه من

واقعا موندم بابا چطوری تحملش میکنه بابا که

میگه بیشتر از من خود مادرت عذاب میکشه یه

دستگاه سوئد اومده وسواس فکری و تا ۸۰درصد

درمان میکنه…

– قبول کرده ؟

 

 

l

متین: به بابا گفتم بریم امتحان کنید دیگه خسته شده

میگه بد دهنیشو هم خوب میکنه؟ میگه نمیاد

بیخیالش شدم میترسم روزی برسه هیچکدوم

کنارش نباشیم…

– متین امید الکی نمیدم برای همین میگم که از

الان نگران بعد ازدواج شما دوتام…

متین با حالت بیخیالی گفت

متین: نه اون که مهم نیست سر جمع سالی دو هفته

همو میبینیم که اگه اون دو هفته هم زن من نتونه

تحمل کنه باید سرشو بذاره زمین بمیره…

– اینم هست ولی مامانت یه حرفی به من گفته

بعد ده سال هنوز جاش میسوزه، البته اینو

نگفتم که یه موقع به خودت بگیری تو از بس

خوب بودی که اصلاً مهم نیست ولی میگم

مادرت خیلی خاصه من مامان خودمو که کلاً

مارو ول کرده بیشتر میپسندم…

متین: الان اونجاست؟

– نیومده هوس امام رضا کرده بود

 

 

l

آه پر دردی کشید

متین: دوتامون از نعمت محرومیم دلم یه مادر مثل

مادر ولگا میخواد… سر صحنه دیدم چقدر پیگیر

دخترشه!

۷1۸

به درخت ها خیره شدم و گفتم

– آره متین همین بود که گیلدا بدو بدو از اون

سر دنیا اومد اینجا…

آرنگ: پناه کجا موندی مامان شام و کشیده…

سریع به متین گفتم

– متین من باید برم…

متین: برو برو این صحبت با تو میتونه خیلی

آرومم کنه…

هوف کلافهای کشید

متین: مخصوصا توی این تایم…

 

 

l

– مرسی حتما باهم در ارتباطم، وقت میذارم همو

ببینیم عیدتم پیشاپیش مبارک…

بعد خداحافظی مختصری راه افتادم سمت خونه،

گیلدا همین اول سفر سرماخورده بود برای همین

سوپ هم روی سفره بود، گیلدا جدا داخل اتاق

خواب نشسته بود که مثلا ما سرما نخوریم…

سمت راست آرنگ راستین نشسته بود و سمت

چپش خالی بود که به محض رسیدنم به سفره با

سر اشاره کرد که بشینم منم که انگار جدیدا تابع

امر فرمانده شده بودم… درد خودمو میدونستم اما

با وجود آدمی مثل آرنگ درمانی پیدا نمیکردم…

آرنگ: گیلدا نیومدی که…

گیلدا: نمیام مریض میشید…

– دختر جون ویروس اومده توی خونه چه

بخوای چه نخوای ما میگیریم پس بیا که غذا

به هممون مزه بده…

آرنگ با جدیت تمام غرید

آرنگ: نمیای سفره رو بیارم اون طرف…

 

 

l

پدر آرنگ در آرامش کامل گفت: کیجا وریس

(دختر بلند شو)

نازبانو بشدت بیحال بود و آخرین نفر هم اومد

روی سفره و من دلم به حالش سوخت…

امشب همه بودن و جمع یکم برام سنگین بود شایدم

آرنگ اینو حس کرده بود که خواست کنارش

بشینم…

همه ناراحت بودن و اما مادر مستانه انگار براش

عادی شده بود، انگار نه انگار شوهرش باز رفته

و این جمع سر این موضوع بشدت ناراحتن…

شام توی سکوت خورده شد درحال جمع کردن

سفره بودیم که صدای زنگ گوشی آرنگ بلند

شد… انگار همه میدونستیم چخبره که دست از کار

کشیدیم و خیره به آرنگ شدی و چند دقیقه بعدش

صدای فریادش توی خونه پیچید

آرنگ: تو غلط کردی، کار نخواد بکنی بشین پای

زمین و باغ خودت 1۵برابر درمیاری نفهم برادر

 

 

l

بزرگ منی چرا باید کاری کنی که من اینجوری

باهات حرف بزنم

ستار: . . . . . . . . . . . . .

آرنگ: میخوام اصلا نیای زمینارو با خونه

گذاشتم فروش زن و بچهت و میبرم تهران به

مامان گفتم خونه راهت بده با من طرفی کلا ۴-۳

روز اینجاییم همه باهم میریم تهران مرد میخوام

جلوم وایسته…

ستار: . . . . . . . . . . . . .

آرنگ: خفه شو ستار همین امشب مامور خبر

میکنم ترک منزلتو میزنم، اصلا برو شکایت کن

تو که شهرهی شهری برو ببینم چه غلطی میتونی

بکنی!

با حرص عصبانیت گوشی و قطع کرد، از این

حجم از عصبانیت آرنگ تمام وجودم میلرزید و

صدای گریه نازبانو بیشتر به ناراحتیم دامن

میزد…

 

 

l

خیره به سر پایین افتاده پدر آرنگ بودم که مادر

مستانه پرسید چی میگه

آرنگ: دست و پا میزنه

نگاهش چرخید سمت من

آرنگ: زنگ بزن پگاه و محمد فردا نیان شاید بعد

از تحویل سال رفتیم…

۷۲۵

مادر مستانه با دلخوری گفت: من هیچ جا نمیام،

کجا بیام برم شهر غریب خودمو در به در کنم؟

امشب انگار آرنگ اصلا قابل کنترل نبود

تو مارو اسیر کردی،

ِل

سا

آرنگ: همین دیگه ده

صدبار گفتم از این بیجار دل بکن من ستار نیستم

همون طوری که میزنم تو دهن برادرم جلوی توهم

وایسمیتم، اینکه نشد زندگی یکم خودتونو جمع کنید

اینجا بمونی که بیاد آبرو برامون نذاره؟ بهش

 

 

 

l

هشدار دادم تا 1۵برگشت که هیچ اما اگه نیومد

دیگه رنگ شماروهم نمیبینه! فصل کار شد

دوباره جفتک انداختن این شروع شد تو باما

همکاری نکردی ده ساله داری میگی آبرو آبرو

گوربابای این آبرو که هممون و اسیر کرده…

قبل از اینه کسی جواب آرنگ و بده صدای یه زن

از بیرون اومد…

بلندتر از آرنگ فریاد زد و گفت: رفتی کله تهران

و گرفتی اُرد نده!

این زن هرکی بود با همین یه جمله نسخه آرنگ و

پیچید چون آرنگ زیر لب زمزمه کرد

آرنگ: یاخدا، رسوا شدم…

شهاب: عمه بفرما بفرما سفره پهنه…

عمه که احتمال میدادم عمه عادله باشه هنوز داخل

نیومده بود که باز از بیرون داد زد

عمه عادله: دست شما درد نکنه، بیام که آرنگ داد

بزنه؟ من حرمتم دست خودمه نمیذارم احدی زیر

پاش بذاره، شمام یه دختر قهر کن به انسیه دادین

 

 

۶مترم زبون دارین؟ عرضه داری داداش خودتو

آدم کن…

هنوز مطمئن نبودم عمه عادله باشه اما هرکی بود

آرنگ دست و پاشو گم کرد نه اینکه بترسه و

کلافه باشه اما انگار دوست نداشت صدای داد و

فریادش به گوش این زن ناشناس برسه…

سری تکون داد و رفت بیرون و با خواهش اون

زن و آورد داخل رو به ولگا پرسیدم کیه، که لب

زد عمه عادله و دستشم به حالت وای به حال

آرنگ تکون داد!

آرنگ و عمهش که یه خانم سبزه و قدبلند حدودا

هم قد آرنگ و هیکلی بود وارد شدن…

چهرهش از بس جدی بود که توی دلم برای همه یا

حفیظ خوندم، همین که اومد داخل دستشو گرفت

سمت ما و گفت

عمه عادله: اووو مهمان خارجی هم که داری بهبه

بهبه…

همه ایستادیم اول گیلدا جلو رفت و گفت

 

 

l

گیلدا: سلام چقدر دلم برای این صلابت صداتون

تنگ شده بود.

ولگا هم سلام علیک ریزی کرد که نوبت به من

رسید

– سلام خیلی خوشحالم از دیدنتون…

رو به آرنگ پرسید

عمه عادله: من فراموشی گرفتم یا بار اول دفعه

این کیجا رو میبینم؟

آرنگ: عمه خواهر پگاهه…

عمه عادله نگاه دقیقی بهم انداخت و سرشو تکون

داد

عمه عادله: اوه اوه اوه این باید عروس حاج عباس

میشد، چشماش داد میزنه به وقتش بد کولی میشه!

همه خندیدن، منم گفتم

– عمه خوب آدم شناسی…

آرنگ زیر لب زمزمه کرد

آرنگ: آدم مثل خودشو خوب میشناسه…

 

 

l

عمه عادله برگشت سمت آرنگ

عمه عادله: آدم وقتی یه پرونده باز داره زیپ

دهنشو میبنده… آهان!

عملا به آرنگ گفت خفه شو ولی اینکه چرا آرنگ

جبهه نگرفت جای تعجب داشت…

۷۲1

عمه عادله قبل از نشستن روبه انسیه خانم گفت

عمه عادله: توهم خیلی این کچ خیکی و گنده کردی

بابا بزن توی سرش دیگه نتونه سر بلند کنه، این

دفعه که برگشت به گاو آهن میندازی گردنش

میبری شالی…

چه خانواده عجیبی بودن میدونستن پسرشون

مقصره اما مثل بقیه طرفداریشو نمیکردن، شایدم

برادر آرنگ جای طرفداری باقی نذاشته حقم دارن

حالا که فکر میکنم مردی که نصف سال

ناموسشو ول میکنه مرد نیست…

 

 

l

عمه آرنگ نشست که آرنگ شروع کرد به

صحبت

آرنگ: امشب ستار میاد محل سگ بهش نمیذارید

عید هیچکدوم باهاش روبوسی نمیکنید، انگاری که

ستار شده جزء اموات…

اینو که گفت صدای گریه نازبانو بلند شد، دیگه

حرصم دراومده بود آرنگ واقعا داشت زیادهروی

میکرد… بلند شدم رفتم کنار نازبانو و در همون

حین رو به آرنگ گفتم

– یادم نمیاد گفته باشیم ۶ماه پیشتو

خواستاریم…

منظورم این بود که مثل قبلا حرف نزن، توی

چشمای جدیم خیره شد و غرید

آرنگ: دخالت نکن!

این حرفش بمب درونم و منفجر کرد و چند قدم

سمتش برداشتم…

– شعور داشته باش، زن و بچه طرف و نشوندی

داری هرچی از دهنت میاد میگی تو برای

 

 

l

خودت میتونی تصمیم بگیری، داداشت و دیدی

سلام نده روبوسی نکن اما چرا دیکتاتوری

رفتار میکنی؟ اصلا از کجا معلوم شاید برادر

شما هم یه مشکلی داره پگاه دست خودش بود

یه مشت قرص خورد؟ خداروشکر زن داداش

شماهم یه زن مستقل شده اگه شرایط خیلی

سخته که راه جدایی هست اگه هم عادت کرده

تو نمیتونی تعیین تکلیف کنی، یعنی چی همه

چیز و بفروشید بیاید تهران؟ اینا یه روز

آلودگی و ترافیک تهران و نمیتونن تحمل کنن

چه فکری میکنی خدایی؟ نصف انسیه خانم

سن نداری اونوقت هرچی از دهنت دراومد

گفتی… توی ۴تا مسئله اقتصادی قوی بودی

هوا برت داشته؟ خبر نداری از لحاظ احساسی

منفی هستی منفی جناب…

آرنگ کلافه طوری که حرص توی صداش هم

مشهود بود گفت

آرنگ: خاب خاب…

 

 

l

لحن صحبت آرنگ نشون میداد خیلی تند رفته

بودم…

عمه عادله: این کیجا رو هردفعه اومدی شمال

بیار، مثل اینا بی عرضه نیست که روش حکومت

کنی… ۲۵نفر آدم اینجا نشستین عرضه نداشتین

حرف بزنین؟ این مرتیکه چی داره که ازش حساب

میبرین؟

یه نگاه به جمع انداختم درسته عمه عادله از

عملکردم راضی بود اما این بحث به من ربطی

نداشت نباید دخالت میکردم… زیر لب شرمنده

زمزمه کردم

– ببخشید نباید دخالت میکردم!

این حرفو رو به جمع به جز آرنگ گفتم… ناز بانو

نالان این چه حرفیه اختیار داری گفت اما ولگا

پوزخندی زد و رو به آرنگ گفت

ولگا: آرنگ همین خاب؟ چیز دیگهای نمیخوای

بگی؟ ما بودیم که الف و نونمون و یکی میکردی!

۷۲۲

 

 

l

جواب آرنگ به ولگا چشم غره تیزی بود، حرف

ولگا منو به فکر فرو برد چون اگه آرنگ سابق

بود الان خیلی جدی توهین میکرد بهم و حتی تا

مرز تحقیر کردنم پیش میرفت اما الان؟

توجهام و دادم به عمه عادله که گفت

عمه عادله: همین هر دفعه رفت شما غصه

خوردین مثلا کی رفته الان شاپور بره عین خیال

من نیست هروقت مرد عزاداری میکنم… حالا

پاشید آماده شین بریم دریا خونه نمونید، فکر کنید

ستار دشمنه از پشت داره نگاه میکنه اجازه بدید

فقط شادیتون و ببینه…

چرخید سمت و ادامه داد

عمه عادله: کیجا اینجور که معلومه تو یکی نشان

کرده دیگری هستی، اگه دختری مثل خودت

میشناسی بگو بیاد عروس من شه…

 

 

l

جدا از اینکه از رک بودنش تعجب کردم بیشتر

ذهنم رفت سمت جمله اول حرفش… من نشان

کرده کسی نبودم که…

ولگا با شیطنت گفت

ولگا: عمه جون پناه مجرده، تا تنور داغه نون و

بچسبون…

نگاهم روی آرنگ نشست که با اخمای توی هم

داشت به ولگا نگاه میکرد، من دلم سمتی رفته بود

که شاید اشتباه بود اما این نوع برخورد آرنگ یکم

دلم و گرم میکرد

عمه عادله: نون به تنور چسبیده، چشم بینا میخواد!

پدر شهاب بلند شد و گفت که خستهس دریا نمیاد،

اما کاوه و شهاب باهامون میان

عمه عادله:چیشده سردار؟

طاهره خانم مامان شهاب با ناراحتی گفت

طاهره خانم: قلبش درد میاد…

آرنگ: بعد از تعطیلات بیا دکتر

 

 

l

عمه عادله پوزخندی زد

عمه عادله: اول برای درد های خودت درمان پیدا

کن…

بعد روبه سردار پرسید

عمه عادله: دوباره؟

سردار: قلبم نیست، کتفم درد میکنه، شاخههارو

کشیدم و از صبح هم بسته و نامه رو بردم کار

پست از بهمن ده برابر شده!

پس آقا سردار برادر ارنگ، نامه رسون بود…

آرنگ: باشه داداش برو استراحت کن…

۷۲۳

طبق حرفایی که زده شد بجز ما جوونا کسی

مشتاق دریا رفتن نبود… و من آماده بیرون اتاق

منتظر بقیه بودم…

ولگا: پناه گیتار آوردی؟

 

 

– مسافرت بدون گیتار میشه؟ من قبل از لباس

گیتار و تمبک و نی برمیدارم

مستانه: پس بلال بردارم که بترکونیم…

آرنگ: نه نیاز نیست! اسبمون و کدوم دزد برده

بلال آ

ِح

لب ساحل جای تفری تیش بزنیم که چی

بشه؟ فقط سیب زمینی بردارید چون آتیش روشن

میکنم بندازیم توش، بلال دردسر داره…

ولگا: حاجیمون پول حسابرسی و گرفته میخواد

بریز بپاش کنه…

آرنگ پاژن و آورده بود، کاوه و شهاب عقب بقیه

همه جلو نشستیم

گیلدا: آرنگ بریم چمخاله!

آرنگ: باشه

از جلوی در آرنگ ضبط و زیاد کرد تا خود

ساحل با دست و جیغ مغز آرنگ و خوردیم شهاب

و کاوه هم از پشت میزدن روی سقف ولی خوشم

میاد خم به ابرو نیاورد من اگه بودم با این میزان

سر و صدا قطعا تصادف میکردم…

 

 

ساحل جای پارک ماشین نداشت آرنگ یه دو سه

متری با فاصله از ساحل پارک کرد همین اول

ُکنده(چوب) و آورد به بچه ها هم گفت صندلی

هارو بیارن و در عرض 1۰دقیقه آتیش و روشن

کرد…

– ما بریم کنار ساحل قدم بزنیم…

آرنگ: باشه مراقب باشید

راستین: منم میام

آرنگ: نه صبر کن آتیش روشن کنم باهم بریم

– میبرم…

جدی گفت

آرنگ: حواست پرت میشه خطر داره!

– پس صبر میکنم…

نمیدونم چرا اخم های آرنگ بشدت توی هم بود

شونه بالا انداختم خب احتمالا برای برادرش

ناراحته…

 

 

آرنگ سیب زمینیهارو انداخت توی آتیش و بلند

شد روبه کاوه گفت

آرنگ: آتیش و بپا من راستین و ببرم یکم راه

بره…

کاوه: حله

راستین: عمو مسابقه بذاریم؟ هرکی برنده شد به

اون یکی بستنی بده…

آرنگ: نه شلوغه، قدم بزن حتما باید هیجان بدی

یکم آرامش داشته باش!

ابروهام بالا پرید، اوه چه خبر بود که به

درخواست راستین دست رد زد؟ معمولا هرچی

راستین میگفت انجام میداد…

راستین: حال نمیده پس بریم کنار آتیش…

سری تکون داد

آرنگ:آره اصلا صلاح نیست با این اوضاع کنار

ساحل…

 

 

منظورشو متوجه نشدم گیلدا و شهاب و مستانه هم

در حال قدم زدن بودن که گفتم

– من میرم پیش بچه ها…

آرنگ نگاهی بهم انداخت که منظورشو نفهمیدم،

اصلا حال و هوای آرنگ امشب عجیب بود…

۷۲4

چند قدمی سمت بچه ها برداشتم که گیلدا از دسته

جدا شد داد زدم

– چرا برگشتی؟

گیلدا: حال ندارم راه برم…

– پس بیا تغییر شیفت، من میرم…

جامو با گیلدا عوض کردم کنار بچهها چند دقیقه

قدم زدیم اما فکر سمت آرنگ بود و این لحظه

اصلا برام لذت بخش نبود ترجیح میدادم کنار

 

 

آرنگ باشم هرچند بخواد عصبی برخورد کنه یا

ناراحت باشه…

به ماه خیره شدم، افسار قلبم جایی از دستم در رفته

بود که فکرشم نمیکرد و بدتر از همه آرنگ آدمی

نبود که بخوام بهش امیدوار باشم…

آرنگ توی بازی قلب و احساس یه بار باخته بود

و بعید میدونستم باز بخواد خودشو تو چنین

دردسری بندازه…

فکر و خیال داشت چشمام و پر میکرد و من اینو

نمیخواستم، یاد گرفته بودم قوی باشم و بجنگم…

رو به بچه ها گفتم

– بچهها هم سرده هم قدم زدن الکیه بنظرم برین

پیش اتیش منم گیتار میزنم

موسیقی میتونست بهم آرامش بده، آرنگ هم حال

خوبی نداشت شاید امشب موسیقی دلیل آرامش

جفتمون میشد هرچند بعید میدونم دلیل

ناراحتیمون یکی باشه!

 

 

همه موافقت کردن، آرنگ همچنان توی قیافه بود

شایدم ناراحت… نفس عمیقی کشیدم و پناه

همیشگی رو بیدار کردم رفتم گیتار و برداشتم و

پریدم روی کاپوت ماشین نشستم…

– همه آمادهاید؟

بچهها همه پایه بودن و آمادگیشون و با جیغ و

دست نشون دادن

– خب چی بخونم؟

شهاب: حسین تهی

مستانه: شادمهر

– آهان ببین فرق ما و شما اینه، مستانه استاد

موسیقی پاپ و نام برد عزیزم کدوم آهنگش؟

ولگا: خودت انتخاب کن…

سری تکون دادم

– خب ۳-۲-1همراهی کنید که تک خوانی

نمیکنم…

ولگا: برو بریم

 

 

اول شروع کردم به خالی نواختن تا رسیدم به شعر

۷۲5

– عشق یه آینه است، تو هر چی حس کنی

توو د ِل منم هست، عشق یه اعترافه

چجوری بگم نیست، وقتی میدونم هست

دنیامونو ببر ، به یه نقطه امن، بالاتر از خطر

عشق یادت میده، بگذری از خودت، برای یک نفر

دیگه آهنگ و تند کردم بچهها هم با دست و جیغ

شروع کردن به خوندن و همراهی میکردن

– من ، بمونی تا برنده بشم

ِر

عشق یعنی کنا

عشق یعنی حتی با تبت ، بمیرم و زنده بشم

نگاهم خیره چشمای آرنگ شد که داشت نگاهم

میکرد، خب طبیعی بود من داشتم میخوندم و خب

چشم همه سمت من بود…

 

 

یه شاخه کوچیک برداشته بود و داشت با آتیش هم

بازی میکرد، تا اینجا برای نگاهش توجیح آوردم و

خودمو قانع کردم

– من ، بمونی ت

ِر

عشق یعنی کنا ا برنده بشم

عشق یعنی حتی با تبت ، بمیرم و زنده بشم

اما وقتی همزمان با این بیت دوباره توی چشمام

خیره شد و شروع کرد به زمزمه کردن چیزی

توی وجودم فرو ریخت و دلم خالی شد… آرنگ با

چشمام چنان احساسی داشت بهم نگاه میکرد و این

شعر و زمزمه میکرد که تمام وجودم گرم شد…

یه بار چشممو محکم بستم و باز کردم باید حواسمو

جمع میکردم، نباید اجازه میدادم احساسات بهم

غلبه کنه و از کوک خارج بشم…

ادامه آهنگ و با فکر کردن به اینکه من ایمان

دارم آرنگ بی حس بهم نگاه نمیکرد خوندم… با

فکر به اینکه آرنگ هم نیاز داشت کسی کنارش

باشه تا برنده بشه… یعنی اون آدم من بودم یا

همچنان فکر میکرد تنهایی موفق تره؟

 

 

آهنگ وقتی تموم شد انگار تموم توان و انرژیم و

ازم گرفته بود حوصله خوندن موزیک شاد و

نداشتم بعد از خوندن بچهها دست زدن نمیخوام بگم

تو حال خودم نبودم اما حالم خوب نبود قلبم گرفته

بود…

آرنگ هم بعد از تموم شدن آهنگ یه دست کلافه

به موهاش کشید و اینو بهم ثابت کرد که اونم کلافه

شده و دلیل کلافهگیش هرچی که هست امیدوارم

برای همه مفید باشه…

ولگا: بعدی و از سوگند بخون میخوام استوری

کنم

– ولگا گیر میدن، میخونم اما تو استوری نکن…

آرنگ پوزخندی زد و تخس گفت

آرنگ: هر لحظه باید ثبت بشه!

برای کش پیدا نکردن بحث گفتم

– آمادهاید شروع کنم؟ یه آهنگ سوگند و کامل

حفظم همونو میخونم…

 

شروع کردم به خوندن آهنگ تو شدی سوگند که

شهاب نتونست خودشو کنترل کنه و شروع کرد به

رقصیدن، ولگا هم تنهاش نذاشت آرنگ یه

سرتکون داد اما همین که هیچ حرفی نزد معلوم

بود خیلی خودشو کنترل میکنه تا به بچه ها خوش

بگذره…

بعد از خوندن گیتار و جمع کردم شهاب ضبط

ماشین و روشن کرد، دلم گرفته بود یکم ساحل

خلوت تر شده بود راه افتادم رفتم کنار دریا نیاز

داشتم خودمو آروم کنم خیره شدم به ماه کسی نبود

بتونم درباره آرنگ باهاش درد و دل کنم…

متین همراه همیشگی من بود اما میدونستم نسبت به

آرنگ گارد داره توی این موضوع من تنهای تنها

بودم و الان دلم میخواست حداقل با خودم رو

راست باشم و به ماه آخرین شب سال اعتراف کنم

دل باخته مردی شدم که به معرفت و مردونگی

ایمان دارم…

 

 

خوب میدونستم اگه آرنگ میدونست چه حسی بهم

داره باهام بازی نمیکرد اما اگه یسری حالت های

ضد و نقیض داره نشون میده یا اصلا حسی بهم

نداره و من الکی فانتزی دخترونه زدم و یا هم

اینکه اونم درگیره و هنوز اسمی برای حسش پیدا

نکرده…

نفس عمیقی کشیدم، من از پس بحران های زیادی

بر اومده بودم اما عشق چیزی بود که تا الان

تجربه نکرده بودم و میترسیدم بازنده باشم…طبیعیه

آنقدر تو فکر و خیال غرق بودم که متوجه اومدنش

نشدم!

آرنگ: خوبی؟

دوباره نفس عمیقی کشیدم

– سعی میکنم خوب باشم، همیشه و همه جا…

آرنگ: خوبه، بریم پیش بچهها اینجا شلوغه…

چشم از ماه گرفتم و بی حرف سمت بچه ها

حرکت کردم…

 

 

کنار گیلدا نشستم که متوجه زنگ خوردن گوشیش

شدم گیلدا سریع تماس و قطع کرد که به پهلوش

زدم و با چشمش و علامت سر ازش پرسیدم ازش

پرسیدم چیزی شده؟

حوصله

ِش

گیلدا: آر شو ندارم…

– بنظرم جوابشو بده وگرنه به آرنگ زنگ

میزنم بدتر میشه، ۲دقیقه میخوای صحبت کنی

دیگه…

گیلدا: نمیفهمه پیام دادم نمیتونم صحبت کنم دوباره

زنگ میزنه، صبح بهش گفتم ما بدرد هم

نمیخوریم بازگیر داده ولش کن اون تیگران که

خودشو داشت میکشت آبی ازش گرم نشد…

با صحبت گیلدا تصمیم گرفتم چیزی نگم چون

خودش توی دوراهی بود

– باشه هرجور خودت صلاح میدونی

کار به جایی رسید که گیلدا پشت سرهم داشت رد

تماس میکرد و آخرش خسته شد و گوشی و

 

 

خاموش کرد و گذاشت داخل جیب هودیش…

بنظرم واقعا داشت تند میرفت اما چیزی نگفتم

آرنگ رفت بلال گرفت بچه ها خسته شده بودن

نشستن مشغول خوردن بلال سیب زمینی شدن…

آرنگ: گیلدا خوبی؟ کلافه بنظر میای، بریم ؟

ولگا: خودت خسته شدی گردن خواهر من ننداز

تازه 1شده…

– تو که پوستت کندهست فردا 1۵باید سر

لوکیشن باشی…

گیلدا آروم لب زد

گیلدا: خوبم

 

راستین پر انرژی گفت

راستین: موافقید طلوع آفتاب و از ساحل ببینیم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x