رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت 81

3.6
(10)

 

 

دستمو شل کردم

 

– اوه اوه حرفای جالب میشنوم، تو انزوا نشین و پسر سر به زیر ما بودی؟ کاشت ناخن و این چیزا و از کجا بلدی؟

 

آرنگ پوزخندی زد و نگاهم کرد در یک کلام گفت ولگا

 

آرنگ: ولی پناه جون کجا ناخن‌ت و کاشتی چه قشنگه!

 

دستشو روی پیشونیش کوبید که انگار سرش از این حرفا پره و ادامه داد

 

آرنگ: ماشالا الان چند ماهه هرشب تا ساعت ۱ شب راجع به پوست و مو و زیبایی کنفرانس میذارین.‌.‌.

 

– نگو که صدامون میومد!؟

 

آرنگ: نگو که فکر می‌کردید نمیاد؟ شما خانم‌ها وقتی می‌رید تو حس و جوگیر میشید هیچ کنترلی روی رفتاراتون ندارید

 

بی فکر گفتم

 

– جوگیر عمته!

 

وقتی فهمیدم چی گفتم سریع با دست کوبیدم تو دهنم و مظلوم و لوس گفتم

 

– غلط کردم، ببخشید!

 

آرنگ جدی شد و انگشتشو تهدید وار توی صورتم تکون داد که فاتحه خودمو خوندم، حداقل الان طاقت فعال شدن آرنگ قدیمی و نداشتم، اونم وقتی امروز انقدر باهام حرف زده بود و خندیده بود…

 

آرنگ: پناه دفعه آخرت باشه بگی غلط کردم، آدم واسه خودش شخصیت قائل نشه کسی بهش ارزش نمیده!

 

نفس راحتی کشیدم و باز جرات پیدا کردم با مشت کوبیدم به بازوش

 

– بیشعور ترسوندیم…

 

آرنگ که ماشین و پارک کرده بود، پیاده شد همزمان گفت

 

آرنگ : اینو فعلا داشته باش تا بعد از پرش…

 

آرنگ خبر نداشت من یکم فوبیای ارتفاع دارم، لعنت به این غرور لامصب که اجازه نمیداد بهش حرفی بزنم، چاره‌ای نبود با دیدن نگاه منتظر آرنگ از ماشین پیاده شدم…

 

نگاهم و به برج پرش انداختم یه بهانه جالب جور کردم

 

– اوووووه آرنگ حسش نیست این همه پله رو بریم بالا!

 

 

 

آرنگ برگشت نگاه مرموزی بهم انداخت و دستاشو توی جیبش برد در همون که حین با سر به بالای برج نگاه میکرد گفت

 

آرنگ: از اون بالا انقدر شهر قشنگه که پله اصلا به چشم نمیاد… تازه ارتفاع خاصی هم نیست همش ۵۰۰ متره.

 

خبیث بودن آرنگ همینجا بهم ثابت شد وقتی این حرف و زد همزمان که ته دلم خالی شد ناخداگاه از دهنم پرید

 

– وای نـــــه!

 

آرنگ اخمی‌ روی صورتش نشوند بعد متعجب گفت

 

آرنگ: میترسی؟

 

نه‌ میخواستم دروغ بگم نه اینکه خودمو لو بدم پس گفتم

 

– هــــوووم!

 

آرنگ هم منو ضایع نکرد اما نامرد از موضع خودش هم پایین نیومد و گفت

 

آرنگ: بزن بریم که غروب زیبای اسفند و از دست ندیم!

 

با سکوت بالاجبار باهاش همقدم شدم که باز خودش سکوت و شکست… شایدم قصدش این بود حواسم و پرت کنه!

 

آرنگ: پناه بهت گفته بودم اولین روزی که اومدم تهران برای چی بود یا چند ساله بودم؟

 

الان بهش بگم تو تا دو روز پیش به زور حرف میزدی زشت بود؟

 

– نمی‌دونم شاید بچه بودی به خونه فامیل سر زدی چون معمولا شمالیا خیلی تو تهران ساکنن‌‌…

 

دیگه پای برج رسیده بودیم و باید پله هارو بالا میرفتم که آرنگ یه لحظه ازم جدا شد و گفت

 

آرنگ: من برم فیش بگیرم…

 

چند لحظه قدم رو رفتم مشغول بازی کردن با سنگ های زیر پام بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم متین تماس و برقرار کردم

 

– سلام جناب کارگردان

 

صداش انرژی سابق و نداشت، اما سعی میکرد خودشو سرحال نشون بده

 

متین: سلام رفیق صدا قشنگم… خوبی؟

 

– آره تو خوبی؟ انگار بیحالی…

 

متین: خوبم، کارهای شکایت چی شد؟

 

نگاهم روی آرنگی که داشت نزدیک میشد نشست

 

– هیچی خودش بود…

 

صداش از کنترل خارج شد

 

متین: وکیل میگیرم برات دیگه نبینیش، مادرشو به عزاش میشونم شک نکن!

 

 

 

حالا دیگه آرنگ کنارم وایستاده بود و منتظر بود تماسم تموم بشه

 

– متین چخبرته، برای تو اصلا خوب نیست نزدیک این آدم بشی، اونم وقتی انقدر عصبی هستی می‌دونی یه عکس ازت درحال درگیری باهاش بیرون دربیاد چه افتضاحی میشه؟

 

صدای فریادش بلند شد

 

متین: بدرک‌ هر اتفاقی میخواد بیوفته مهم نیست! به جان…

 

عصبی پریدم وسط حرفش

 

– متین تو توی این قضیه هیچ دخالتی نمیکنی، متوجه شدی؟ هیچ دخالت مستقیم و غیر مستقیمی ازت نبینم، این تمام کمکی هست که ازت میخوام غیر این اتفاقی بیوفته حس میکنم به شعورم توهین کردی!

 

خوب منو می‌شناخت هوف کلافه‌ای کشید

 

متین: با کی داری لج میکنی؟ من و تو رفیق دوساله نیستیم که یه گوشه مثل یه بی غیرت وایستم نگاهت کنم!

 

– کی گفته تو بی غیرتی؟ من نمیخوام بخاطر من برای شهرتی که اینهمه براش تلاش کردی اتفاقی بیوفته!

 

متین: من کارمو بلدم

 

– نگفتم نیستی، گفتم هیچ دخالتی نکن حرفمم عوض نمیشه… کاری نداری ؟

 

متین: بی معرفت ختم جلسه اعلام کردی؟

 

لبخند تلخی روی لبم نشست

 

– آره، جمع‌بندی‌ش هم شنیدی… خداحافظ

 

متین با صدایی که مشخص بود راضی نیست گفت

 

متین: خدافظ!

 

تماس و قطع کردم مطمئن بودم آرنگ متوجه شده بحثمون درباره چیه، لبخندی زدم و سرمو یه کوچولو خم‌ کردم

 

– داشتن این آدما که براشون انقدر‌‌‌ مهم هستم نعمته آره؟

 

اشاره غیر مستقیمم به خودش هم بود

 

سری تکون داد و اولین پله رو بالا رفتیم که گفت

 

آرنگ: دیشبم خیلی عصبی بود!

 

بحث و عوض کردم

 

– داشتی میگفتی…

 

آرنگ: آره، اولین بار وقتی که دانشگاه قبول شدم اومدم تهران تقریبا نصف شب ۲۸ شهریور بود که راه افتادم ساعت ۷ صبح بود رسیدم تهران، می‌دونی آدمی که دانشگاه اونم تهران قبول شه چه ذوقی داره!

 

 

 

 

 

دونه به دونه پله هارو سمت بالا طی میکردیم، نمی‌دونستم رشته آرنگ چیه، تنها خبر داشتم که یکی از شاخه های ریاضی خونده

 

– چی قبول شدی ؟

 

آرنگ: آمار؛ من تا دکترا آمار خوندم…

 

– کدوم دانشگاه؟

 

آرنگ: از اول تا آخر تهران!

 

دهنم باز موند

 

– اووووه… بچه درس خون بودیااا!

 

آرنگ بدون توجه ادامه داد

 

آرنگ: صبح تا ظهر سرگرم ثبت نام، بعد از ظهر هم کارهای خوابگاه و اوکی کردم همون روز اول با یکی دو نفر آشنا شدم

 

– هنوز با کسی از بچه های اون زمان رفیق هستی؟

 

آرنگ یه نگاه بهم انداخت که سریع گفتم

 

– آهان حواسم نبود تو زیاد دوست محور نیستی…

 

خونسرد گفت

 

آرنگ: مسعود همکارم از بچه‌های همون زمانه که بچه‌ی اصفهانه…

 

– اوووهوووم گرفتم همون که آپارتمان و جور کرد…

 

آرنگ: آفرین، بعد پناه شب که شد چنان غربت منو گرفت که هرکاری کردم خوابم نبرد، رفتم توی حیاط خوابگاه شلوغ بود برای همین رفتم دستشویی کلی گریه کردم…

 

آرنگ و گریه؟؟؟ متعجب با صدای بلند گفتم

 

– نــــــــــه!؟؟؟

 

آرنگ: آره غربت خیلی سخته، روزای اول که چه عرض کنم حتی ماه اول حالم بد بود قشنگ داشتم افسرده میشدم بعد دست و پام بخاطره خشکی هوا ترک میخورد، دستام خون میومد حتی دفعات زیاد خون دماغ شدم…

 

زیر لب زمزمه کردم

 

– ولی الان عادت کردی!

 

آرنگ: الان شمال بیشتر از ۶ روز نمیتونم تحمل کنم اگه ۵ روز پرشکوه باشم حتما باید روز ششم برم سمت اشکور به شرطی که فصل کار باشه اونم باز زیاد نه مثلا بالای ۷ روز طاقت نمیارم…

 

– چه محصولی دارین؟ خودتم باغ داری؟

 

آرنگ: زمین شالی، باغ پرتقال، کیوی، فندوق، گردو هم خیلی کم درحد خوراک سالانه…

 

 

 

با نگاه هیجان زده بهش زل زدم

 

– وای چه باحال، همشون و دوست دارم به جز زمین شالی که البته اونم برای عکاسی خوبه، اما کار توش سخته…

 

آرنگ: دقیقا درسته، اما کار تو باغ هم خیلی راحت نیست…

 

– پرتقال، کیوی و فندوق و چطوری میچینید؟

 

آرنگ: پرتقال و کیوی که برای شاخه‌های بالا نردبون میذاریم، فندوق هم ما میذاریم تا نزدیک مهر یا اوایل مهر که قشنگ رسید شاخه هارو تکنون میدیم شل میشه میرزه…

 

– چه جالب، اما من احساس میکنم تماشاش راحت تر باشه، دوست دارم فصل چیدن محصول اونجا باشم و کمکتون کنم…

 

آرنگ چشماشو ریز کرد و مشکوک نگاهم کرد

 

– چیه به خیالت من میرم بالای درخت پرتقال و کیوی میچینم؟

 

آرنگ گیج نگاهم کرد

 

آرنگ: متوجه نشدم

 

ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم

 

– توی خوردن کمکتون میکنم.

 

آرنگ سری تکون داد و لبخند عریضی روی لباش نشست بعد با دست به جلو اشاره کرد و گفت

 

آرنگ: خب به قله رسیدیم

 

ترسیده به سکوی پرش زل زدم…

 

آرنگ: همه‌ی کارها اولش سخته، ولی لازمه با ترس‌هات روبه‌رو شی، منم اولش وقتی اومدم تهران خیلی برام سخت بود اما حالا نه… پناه ترس از ارتفاع و باید خورد و هضمش کرد وگرنه اون تو رو هضم می‌کنه، من می‌دونم که فوبیای شدیدی نسبت به ارتفاع نداری وگرنه با مشاور حرف میزدم تو الان فقط داری خودتو میترسونی کار و سخت می‌کنی!

 

آرنگ با تکنسین یا مربی پرش دست داد

 

یه مرد جوونی بود که وقتی آرنگ اسمشو گفت متوجه شدم ساسان هست…

 

شروع به توضیحات اولیه کرد مثل اینکه اصلا نترسید و کارگاهی که بهتون وصله محکمِ و طناب امنیت کافی داره و کلی توضیح دیگه…

 

در آخر هم گفت

 

ساسان: حالا میتونید این زوج و که دارن میپرن نگاه کنید تا ترستون بریزه، آرنگ هم بار اول وقتی اومد براش سخت بود ولی الان ماهی یه بار اینجاست…

 

نگاهم روی مربی نشست که داشت کارگاه رو بهشون وصل میکرد

 

 

 

 

ساسان به اون زوج اشاره کرد و گفت

 

ساسان: این خانم و آقا اولین بارشون هست چون خانم میترسید، ترجیح دادن کارگاه جفت بهشون وصل بشه و باهم توی بغل هم بپرن..

 

نگاهم روی آرنگ نشست یعنی بهش بگم ماهم باهم بپریم؟ چقدر این احتمال وجود داره که قبول کنه؟

 

حس میکنم اگه توی بغل آرنگ باشم دیگه ترسی وجود نداره، درست مثل دیشب که تمام ترس ها فروکش کرد و فقط غم باقی مونده بود…

 

دیشب وقتی توی آغوش آرنگ بودم مطمئن بودم دیگه ترس و فشار عصبی باعث نمیشه باز تشنج کنم… کاش مثل ولگا و گیلدا براش عزیز بودم و باهاش راحت بودم الان میگفتم من جرات تنها پریدن و ندارم!

 

آرنگ: پناه جلو تر بیا تا پریدنشون و نگاه کن

 

با صدای که حس میکردم میلرزه‌ گفتم

 

– نه آرنگ… نگاه کنم بیشتر میترسم!

 

آرنگ: پس طولش نده بیا کارگاه رو وصل کنن هرچی بمونی بیشتر اذیت میشی!

 

فعلا که قراره با تنها پریدن اذیت شم… آرنگ کاش بفهمی میترسم، حس میکنم همه آدمایی که با ترسشون مقابله کردن یکی همراه‌شون بوده…

 

آروم لرزون رفتم سمت جایی که باید آماده میشدم، نگاهم به آرنگ بود و حس اون شعر و داشتم که می‌گفت “یه دل میگه بگم بگم، یه دلم میگه نگم نگم، طاقت نداره این دلم…”

 

من هیچوقت آدم خجالت کشیدن نبودم ولی خب تا الان پیش نیومده بود به کسی بخوام بگم بیا توی آغوش هم بپریم…

 

ترس و خجالت دور تا دورمو احاطه کرده بود و هیچ چاره‌ای برای رهایی ازش پیدا نمی‌کردم!

 

مربی که اومد کارگاه رو ببنده همزمان صدای فریاد اون زوج هم بلند شد و این نشون میداد که پریدن، دیگه طاقت نیاوردم اون توی بغل شوهرش اینجوری فریاد می‌کشید من چجوری طاقت میاوردم…

 

با اضطراب چند قدم به عقب بر داشتم و با صدای یکم بلند و ترسیده گفتم

 

– نه نه نبند…

 

آرنگ با صدام سریع برگشت، و به کسی که داشت کارگاه‌شو می‌بست اشاره کرد باز کنه بعد اومد رو به روی من وایستاد

 

آرنگ: چیشده؟

 

مظلوم گفتم

 

– میترسم

 

 

 

 

آرنگ یکم توی سکوت نگاهم کرد بعد گفت

 

آرنگ: تا اینجا اومدی، آسمون و ببین چه قشنگه دوست نداری پرواز و تجربه کنی؟

 

فوری سرمو به چپ و راست تکون دادم، نمی‌خواستم حداقل تنها نمی‌خواستم بپرم…

 

آرنگ: الان اینهمه پله رو بدون تجربه پرواز میخوای بری پایین؟ پناه کل طول پریدن ۱ دقیقه‌س، اصلا انگار هیچی متوجه نمیشی اما حس های بدت از بین میره… تو خیلی قوی هستی یه بار امتحان کن!

 

– تنها سختمه!

 

با این حرفم دیگه باید متوجه میشد!

 

آرنگ: یعنی چی بالاخره در هر صورت تنهایی دیگه!

 

چشمامو با ناراحتی روی هم گذاشتم، آرنگ آدمی نبود که این چیزارو درک کنه آدمی نبود که بیاد بگه بریم دوتایی بپریم… دوست داشتم پرواز و تجربه کنم، اما میترسیدم واقعا میترسیدم

 

به پله ها نگاه کردم برای اینکه حسرت این پرواز توی دلم نمونه سعی کردم یه بار هم شده پرو باشم…

 

– آرنگ میشه چیز کنیم…

 

آرنگ: چی کنیم؟

 

نه من نمیتونستم بگم، اونم وقتی میدونستم آرنگ قبول نمیکنه اون از لمس کردن همجنس من حس بدی بهش دست میده!

 

چرخیدم سمت پله

 

– هیچی ولش کن…

 

دستمو گرفت وقتی چرخیدم با اخمای تو همش مواجه شدم، با لحن جدی گفت

 

آرنگ: بگو‌…

 

با ناراحتی گفتم

 

– آخه بی فایده‌ست، حتی اگه بگم باز تو قبول نمیکنی!

 

امیدوار بودم متوجه شده باشه، اصلا دوست نداشتم از زبون خودم بشنوه ترجیح میدادم حرفمو سربسته بزنم و اونم همراه بشه باهام…

 

چند ثانیه نگاهم کرد و با دستش پیشونیش و خاروند و بعد بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت

 

آرنگ: سجاد کارگاه مارو جفتی ببند!

 

هرکاری کردم نتونستم لبخندمو ازش مخفی کنم، حس کردم وقتی لبخندم رو دید نفس عمیقی کشید…

 

حالا تجربه پرواز راحت تر و هیجان انگیز تر شده بود، دوست داشتم زودتر بپرم و تموم حس های بد این ۲۴ ساعت و از خودم دور کنم!

 

حین انجام شدن کارها هیچکدوم حرفی نزدیم، توقع نداشتم آرنگ قبول کنه بیشتر توی ذهنم به این فکر میکردم که یه نگاه تیز حواله‌م کنه بعدش هم بره سمت پله ها بگه برگردیم نیاز نیست بپری…

 

 

 

 

آرنگ بارها بهم ثابت کرده بود آدم دلسوزی نیست و اگه چیزی خلاف میلش باشه حتی خانواده‌ش هم نمیتونن راضیش کنن…

 

اما اینکه حتی قبل از بیان واضح من خودش متوجه شد و قبول کرد جفتی بپریم خودش جای بحث داشت و عجیب بود!

 

حالا هیجان جفتی پریدن سراسر وجودمو گرفته بود و در کنارش دلم میخواست بدونم موج های مغز آرنگ الان روی چه فرکانسی تنظیم شده و چه حسی داره… و در نهایت چی باعث شده با من همسو بشه برای یک پرش دو نفره؟

 

سجاد: کلاه‌هاتون و بذارید…

 

کلاهمو سفت کردم نگاه مضطربم و روی نوشته ای انداختم که داشت نشون میداد اسم این پرواز ترسناک “بانجی جامپینگ” هست

 

میشه گفت حتی اسمش لرزه به تنم میدازه، سجاد عینک توی دستشو طرف آرنگ گفت

 

سجاد: طبق معمول همیشه عینک…

 

چشمکی زد و ادامه داد

 

سجاد: مطمئن باش ما قوانین استاد یادمون نرفته و همیشه انجام میشه…

 

آرنگ: نه نیاز نیست بدون عینک میپرم…

 

سجاد نگاه گذرایی بهم انداخت و باز روبه آرنگ گفت

 

سجاد: به به پس باید گفت این لحظه‌های با تو زیستن سرودنی‌ست…

 

اخمام توی هم رفت چرا بعضی از مردها یجوری شعر رو تحریف میکنن که انگار نه انگار اتفاقی افتاده؟ بی فرهنگ لحظه با تو نشستن و گفت زیستن…

 

من دلیل اخم و ناراحتیم مشخص بود اما آرنگ چرا انقدر‌‌‌ خشمگین و عصبی داشت به سجاد نگاه میکرد؟

 

مگه دلیل سجاد برای تحریف این شعر دیدن این روی آرنگ نبود؟

 

سجاد از اخم آرنگ هول شد و گفت

 

سجاد: کار ما تموم شد برید جلو که از این به بعد با دانیالِ…

 

آرنگ دستامو توی دستش گرفت و منم از استرس و هیجان این پرواز دستشو فشردم، دانیال جلو اومد و قفل هارو چک کرد

 

دانیال: خوش بپرید…

 

آرنگ گوشش و نزدیک کرد

 

آرنگ: اولین پرش هیجانش با بقیه فرق داره، زیاده‌خواه باش همه شو جذب کن…

 

فاصله‌مون سه چهار سانت بود با شروع پرواز، آرنگ سرمو روی به قفسه‌‌ی سینه‌ش چسبند و دقیقا نفس‌های پر هیجانم توی گردنش فرود میومد…

 

دستشو روی کمرم گذاشت نمیتونستم بفهمم هدفش از این کار چیه اما دروغ بود اگه منکر تمام حس های خوبه اون لحظه میشدم…

 

 

 

همین حس‌های خوب باعث شد زیاده خواه باشم نه توی پروازی که شروع نشده بود بلکه توی آغوشی که غرقش بودم…

 

دستمو روی کمر آرنگ قفل کردم…

 

آرنگ آروم کنار گوشم زمزمه کرد

 

آرنگ: آماده‌ی پرواز هستی؟

 

فشار دستمو روی کمرش بیشتر کردم

 

– آره!

 

آرنگ: پس جیغ بکش، بلند…

 

پایان حرفش با پریدنمون همراه شد دختر حرف گوش کنی شده بودم و تمام حس‌های بدم و توی آسمون تخلیه کردم و جیغ کشیدم…

 

ته دلم یه لحظه خالی شد اما دلم به بودن آرنگ و دستی که دور کمرم پیچیده بود خوش بود…

 

ترس جاشو به هیجان داد، تمام اتفاقات این ۲۴ ساعت و فریاد زدم به صورت آرنگ نگاه کردم باد به صورت جفتمون میخورد

 

بین زمین و هوا معلق بودیم و باد ناجوانمردانه سعی میکرد اجازه نده به چهره هم زل بزنیم، فکر می کنم هنوز چند ثانیه تا پایان مونده بود پس فرصت و غنیمت شمردم و سرمو روی شونه آرنگ گذاشتم…

 

آرنگ قبل از پرواز از هیجان حرف میزد، خودم پیش بینی ترس و داشتم اما حالا که به ثانیه های آخر پرواز رسیده بودیم توی آغوش این مرد آرامش عمیقی و حس میکردم…

 

جیغ برای همون چند ثانیه‌ی اول بود و تمام حس های بدم فروکش کرد و حتی دوست نداشتم با ترسیدن و جیغ کشیدن این لحظات و از دست بدم…

 

داشتم به این فکر میکردم که کاش همه ی چالش های زندگیم همینجوری توأم با آرامش باشه

 

متوجه می‌شدم که ارتفاعمون کم شده و داریم به زمین میرسیم اما دوست نداشتم باور کنم که این ثانیه ها داره تموم میشه…

 

کف پاهامون که با ضرب روی سکوی بادی خورد متوجه شدم دنیا سر ناسازگاری باهام داره و پرواز به پایان رسیده…

 

وقتی تونستم یکم خودمو به کمک آرنگ کنترل کنم توی صورتش زل زدم که طرح لبخند رو روی لباش دیدم اما نمی‌خواست اون جلد جدی‌شو از بین ببره…

 

تکنسین: پرش چطور بود؟

 

لبخندی زدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون آوردم

 

– ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست…

 

لبخند روی لبش ننشست اما چشمای خندونش نشون میداد از حرفی که زدم راضی هست!

 

 

 

 

 

هنوز دستم توی دستای آرنگ بود و نفس نفس میزدم، داشتم کلاه و درمیاردم که تکنسینش لبخندی زد و گفت

 

تکنسین: نه مشخصه به شما خیلی خوش گذشته، معمولا بار اول وقتی میرسن پایین بالا میارن یا سرگیجه دارن اما شما با این صدای بی نهایت زیبا درحال شعر خوندین مشخصه که مشتری شدین…

 

آرنگ وسایل و تحویلش داد و با عصبانیت توی صورتش غرید

 

آرنگ: تموم شد؟ ما بریم…

 

تکنسینش به تته پته افتاد حتی منم از اخمای تو هم آرنگ ترسیده بودم…

 

تکنسین: حلـــ…ـه داداش… زود ببـــینــ…ـمت!

 

آرنگ: خدافظ.

 

تموم شد و راه افتاد و منم دنبالش حرکت کردم از ترس هیچ حرفی نزدم همش توی سرم حرفای اصفهانش می‌چرخید و فکر میکردم باز قرار مثل اون روز عصبی بشه…

 

از فضای سکو فاصله گرفته بودیم، منتظر بودم منفجر بشه و باز منو متهم کنه و بخاطره صدام محکوم بشم به حرفای که حقم نیست…

 

همینجوری که کنار هم راه می‌رفتیم من جرات نگاه کردن به صورتشو نداشتم اما اون برعکس من بهم نگاه کرد و پرسید

 

آرنگ: چطور بود؟

 

ترسیدم حرفی بزنم، بعید نبود الان بگم خوب بود عصبی بشه و بگه میمردی همین حرفو همون لحظه میزدی و با شعر خوندن برای پسره عشوه نمیریختی؟؟

 

می ترسیدم آرامش الان آرنگ آرامش قبل از طوفان باشه پس حدودا ۱۰ – ۱۵ ثانیه ساکت و صامت توی صورتش نگاه کردم که دستشو جلوی صورتم تکون داد و با نگرانی گفت

 

آرنگ: خوبی پناه؟ چشمات سیاهی میره؟ چرا چیزی نمیگی؟

 

سرمو پایین انداختم آروم گفتم

 

– خوبم

 

نمی‌دونم آرنگ تیز بود گرفت مشکل چیه یا نه اما با گفتن “بریم” به راهش ادامه داد اما تو مسیر منتهی به ماشین شروع کرد به صحبت کردن که حس می کنم این حرکتش واقعا هوشمندانه بود و یکم خیالم و راحت کرد

 

آرنگ: پناه بنظرم از جمعه با پگاه بیا کلاسای پرواز با چترشو برو، برای پگاه هم خوبه…

 

– نمی‌دونم نظر خاصی ندارم الان حسابی خستم…

 

آرنگ: باشه پس تا پنجشنبه روش فکر کن…

 

– باشه، آرنگ فردا ساعت چند دادگاه داری؟

 

آرنگ: ۱۲:۳۰

 

 

 

با اینکه خودمم اضطراب داشتم ولی گفتم

 

– آرنگ من مطمئنم برنده میشی، ما مدارکمون زیاده…

 

آرنگ سکوت کرد و ذهن من رفت سمت پیشنهاد جذابش…

 

چی بهتر از پریدن و پرنده شدن؟

 

آرنگ دست میذاشت روی چیزهای که دوست داری اما خب از ترس سمتشون گام برنمی‌داری، الان حس میکنم آرنگ به خوبی می‌دونه پرواز با چتر جز فانتزی های من هست اما بخاطره ترسم سمتش نمیرم که محرکم شد…

 

خیلی چیزها تغییر کرده بود و من نیاز به زمان زیادی برای تحلیلش داشتم حالا که توی ذهنم مرور میکنم آرنگ توی ۲۴ ساعت یهو عوض نشده درسته بارها باهم بحث کردیم اما آرنگ مدت نسبتا زیادی هست که اون گاردی که اوایل نسبت به من داشت و نداره…

 

باید می‌فهمیدم آرنگ وقتی روی سنگ قبر بابا سعی کرد کاری کنه تا حالم خوب باشه و بعدش باهم رفتیم دکتر دیگه آرنگ سابق نبود…

 

شاید منم نیاز به یه بحران بزرگ داشتم تا ببینم آرنگ حضور داره!

 

در اصل الان باید توی خونه بشینم و گریه کنم ولی مثل موم منو همون‌جوری که خواست توی دستش نگه داشت، اول از دخترای کم سنی که بهشون تجاوز شده بود برام گفت و حرکتم داد سمت پاستگاه…

 

قدم بعدی‌ش این بود که تمام تلاش خودشو کرد تا ترسم از اون مرد از بین بره و با حرفاش کاری کرد جسارت اینو داشته باشم که توی گوشش سیلی بزنم و تمام حرفای توی دلم و توی صورتش تف کنم…

 

اما قدم سومش احتمالا پاک کردن تمام اتفاقات بد این ۲۴ ساعت با استفاده از یه پرواز خاطره‌ انگیز بود…

 

این مرد امروز بخاطره من خندیده بود و تک تک قوانین شو زیر پا گذاشته بود، و با وجود اینکه ازش ممنون بودم اما نمیتونستم جلوی شکل گرفتن سوالی های مختلف توی ذهنم و بگیرم…

 

آرنگ آدمی این کارها بود؟ آرنگ و به آغوش کشیدن یه دختر و پریدن باهاش؟

 

قطعا نزدیک تر از مستانه و ولگا به آرنگ وجود نداره، اگه براشون این اتفاق و تعریف کنم شاخ درنمیارن؟ اونم وقتی بارها دیدم که ولگا پریده توی آغوش آرنگ اما این به آغوش کشیدن دو طرفه نبوده و دست آرنگ هیچوقت روی کمر ولگا ننشسته…

 

حس کردم نیاز به فکر کردن دارم به جنون میرسم، امروز غروب لحظه های نابی و تجربه کرده بودم اصلا دوست نداشتم با این سوالا این غروب دل‌ انگیز و تیره و تار کنم…

 

از این همراهی و پریدن دو نفره کسی چیزی نباید بدونه، این پیمان و با خودم بستم و حالا که نزدیک ماشین بودیم سعی کردم از این فکر و خیال فاصله بگیرم…

 

 

 

آرنگ: پالتو‌ت و دربیار بشین، می‌خوام بخاری روشن کنم با پالتو بشینی گرمت میشه…

 

سریع پالتو رو درآوردم توی ماشین نشستم، وقتی آرنگ کنارم جا گرفت و ماشین و بعدش بخاری و روشن کرد دستمو جلوی بخاری گرفتم و گفتم

 

– ماشینت بخاری هم داره؟ تو راه یخ زدم…

 

متعجب نگاهم کرد

 

آرنگ: جدا؟ خاموش نبود روی کم بود…

 

چشمک زدم

 

– جدی نبود!

 

آرنگ: شما بازیگرا رو نمیشه شناخت، خوب فیلم بازی می‌کنید…

 

-اول اینکه جناب راستگو حرفت دوتا شد، بالاخره بازیگر خوبی هستم یا نه؟ دو ساعت پیش نظرت چیز دیگه‌ای بود… اما باید بگم اصلا خوشم نیومدا، الان داری میگی دروغگوهای ماهری هستیم؟

 

آرنگ بی توجه به بخش اول حرفم گفت

 

آرنگ: من گفتم خوب فیلم بازی میکنی، حالا این زمانی به دروغ تبدیل میشه که تو بخوای پنهون کاری کنی و اصل فکرت و لو ندی…

 

– اوووو چه فلسفی‌…

 

دیگه چیزی نگفت، ماشین که گرم شد احساس کردم پلکام داره رو هم میاد کم‌کم سنگینی پلکام قوی تر از نیروی من برای باز نگه داشتنشون شد و خوابم برد…

 

انگار توی خواب هم فکر و خیال دست از سرم برنمیداشت و تمام اتفاقات و سوالاتم بار توی ذهنم مرور میشد…

 

انگار شروع فکر و خیال مثل دیروز ویران کننده بود اما پایانش به امروز ختم شد و آرامش حتی توی خواب سراغم اومد و تونستم با همین آرامش نسبی همه آیکون های ورودی مغزم و ببند و اینبار توی خواب مملو از آرامش غرق بشم…

 

 

آرنگ داشت اسممو صدا میزد، اما من الان خوابم میومد سعی کردم از حس شنواییم کمک بگیرم و مسیر صدا رو خوب تشخیص بدم…

 

دستمو به همون سمت به حرکت در آوردم و جلوی دهنش و گرفتم، زیر دستم احساس کردم حالت لبهای آرنگ به شکل لبخند دراومد…

 

 

 

سکوت که توی ماشین فراگیر شد دستمو پایین آوردم اما آرنگ مجدد شروع کرد و اینبار همزمان تکونم داد

 

با لحن معترض خوابالود گفتم

 

– عــــه چــــه خــــبرته یــــه دقــــیقه اومــــدم چشـــم رو هـــم بــــذارمــــا!

 

آرنگ: بیدار شو رسیدیم…

 

هووف مثل اینکه راهی نبود، نرم نرمک چشمامو باز کردم تا به نور عادت کنه بدون شک الان لامپ های پیلوت روشن شده بود!

 

اما مخالف تصورم جلوی دیدگان خواب آلود نازنینم نورهای قرمز و زرد ماشین هارو دیدم‌..

 

یه نگاه به اطرافم انداختم و دیدم توی خیابون اصلی شهرکیم، با تلخی گفتم

 

– گرفتی منو؟ خوابم خار شده بود توی چشمت؟ مردم آزار اینجا خونه‌ست؟

 

آرنگ: حرف زدم پاش هستم، اگه یادت رفته بهتره به سمت راستت نگاه کنی شاید متوجه شدی!

 

به سمت راست نگاه کردم، یه بوتیک، یه سلمونی، یه گل فروشی و یه پرنده فروشی بود…

 

بازم چیزی متوجه نشدم، گنگ به آرنگ نگاه کردم متوجه شد چیزی یادم نیومده اما انگار قصد داشت اذیتم کنه چون حرفی نزد و گفت

 

آرنگ: پیاده شو متوجه میشی!

 

اخمامو توی هم کشیدم، ای گندت‌ بزنن خو میگفتی چی میشد!

 

پیاده شدم، نگاهم به مغازه پرنده فروشی بود احتمالا دادم که بخواد برای پرنده غذا بخره اما این چه ربطی داشت به روی حرف موندن؟

 

وقتی آرنگ راه‌شو سمت مغازه سلمونی کج کرد تازه دوهزاریم افتاد، این آدم چقدر میتونه غد و یه دنده باشه؟؟؟؟؟؟

 

حالا که منو از خواب بیدار کرده باید تاوان پس بده، اصلا میگم باید موهاتو با صفر بزنی، روش هم یه دور تیغ بکشی…

 

لبخند پلیدی روی لبام نشست وای چه حالی میده، آخ آخ چه پسی های که به کله آرنگ نزنیم…

 

از تصور شیطنت ولگا و اعصبانیت آرنگ ذوقم بیشتر شد…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

فکر اذیت کردنش وقتی کچل شده باعث شد به وجد بیام و خواب از سرم بپره…

 

خوشبختانه جزء اون دسته از خانما نبودم که از ورود به آرایشگاه مردونه خجالت بکشه پس خیلی راحت پشت سر آرنگ وارد آرایشگاه شدم…

 

آرایشگر: سلام بفرمایید؟ امرتون؟

 

آرنگ خیلی خونسرد گفت

 

آرنگ: سلام میخواستم موهامو با ماشین از ته بزنم

 

آرایشگر مکث طولانی کرد و چند ثانیه با تعجب به موهای آرنگ نگاه کرد بعد چند قدم به جلو برداشت و دستی توی موهای آرنگ کشید و بعد از بررسی کردنشون گفت

 

آرایشگر:موخوره که نداره، ساقه‌هاشم که سالمه، خبری از شوره هم که نیست…

 

یه قدم فاصله گرفت و با لحنی که هنوز هم حیرت زده بود پرسید

 

آرایشگر: جسارتاً کسالتی‌‌‌ چیزی دارید که مجبورید کوتاهشون کنید، آخه از سن سربازی‌تونم که گذشته‌…

 

یکم ابروهام توی هم رفت و توی دلم خدانکنه گفتم، انگار آرایشگر فکر میکرد آرنگ مبتلا به سرطان هستش برای همین میخواد موهاشو کوتاه کنه و حضور منم باعث شده بیشتر به این احتمال دامن بزنه…

 

آرنگ: نه می‌خوام کوتاه کنم سبک شه…

 

آرایشگر خنده‌ای مسخره‌ای کرد

 

آرایشگر: حاجی برو من چنین ظلمی نمیکنم، مو به این خوبی حیفه کچل بشه، تازه هوا داره رو به گرمی میره آدم دیگه کلاه هم نمی‌ذاره… یه شونه به موهات بکشی حالت گرفته!

 

آرنگ اخماش توی هم رفت جدی گفت

 

آرنگ: اگه ماشینت خرابه وقت مارو نگیر!

 

آرایشگر بهش برخورد و با تلخی گفت

 

آرایشگر: بشین روی صندلی سوم…

 

آرنگ روی صندلی نشست اما انگار من تازه متوجه کاری که داشتم انجام میدادم شدم و حالا توی دلم داشتن رخت میشستن!

 

آرایشگر پیشبند و برای آرنگ بست، آرنگ با من لج کرده بود و منم داشتم به این موضوع دامن میزدم…

 

آرنگ میخواست ثابت کنه به چیزی وابستگی نداره و من میخواستم ثابت کنم که داره حرف بیخود میزنه…

 

حالا که قدم های آخر بودم داشتم متوجه می‌شدم واقعا آرنگ به چیزی وابسته نیست، حتی به این موهای واقعا جذاب که تصور نبودنشون روی سر آرنگ برای منم عذاب آور بود…

 

داشتم با غرورم جدال میکردم، یا باید کوتاه میومدم و این موها روی سر آرنگ باقی میموند یا لج میکردم و آرنگ کچل شده رو می‌دیدم…

 

 

 

 

آرایشگر موزِر (ماشین) روشن کرد و با حسرت به موهای آرنگ نگاه کرد

 

آرایشگر: کوتاه کنم؟ مطمئنی؟ اگه کچل بشی ۶ ماه طول می‌کشه تا دوباره به این حالت برسه…

 

موزر و خاموش کرد و دستشو توی موهای آرنگ کشید

 

آرایشگر: قشنگ مشخصه تقویتشم کردی حیفه حاجی کوتاه بیا…

 

آرنگ محکم و جدی گفت

 

آرنگ: کارتو انجام بده!

 

آرایشگر سکوت کرد و موزر و روشن کرد… سریع جرقه‌ای توی سرم زده شد، چرا کوتاه شدن موهای آرنگ گردن من بیوفته و بعدا همه بازخواستم کنن و منو به رفتار بچگانه متهم کنن؟

 

بالاخره با این بهونه کاملا بچگانه خودمو راضی کردم و سریع گفتم

 

– نه نه آقا دست نگه دار…

 

آرایشگر و آرنگ برگشتن سمتم، آرنگ اخم کرد و زیر لب گفت

 

آرنگ: تو کاریت‌ نباشه!

 

داشت باهام لج میکرد؟ نمی‌خواستم جلوی آرایشگر بگم همه این اتفاقات عواقب یه تهدید و شاید شرط بچگانه‌ست…

 

یکم فکر کردم و با بهونه‌ای که به ذهنم رسید فوری رو به آرنگ گفتم

 

– نه آرنگ فردا قرار داری، بمونه فردا عصری بیا کوتاه کن پیش اون خوب نیست با یه چهره دیگه بری…

 

آرایشگر عملا متوجه حرفامون نمی شد، آرنگ با لحن جدی گفت

 

آرنگ: نظر و حرف کسی برام مهم نیست!

 

نگاهمو مظلوم کردم

 

– این موها فکر نکنم خیلی رو سرت سنگینی کنه که نتونی یه روز تحمل کنی… حالا فردا شبم میتونی بیای کوتاه کنی… پاشو دیگه!

 

آرنگ چند ثانیه متفکر نگاهم کرد و بعد دستشو روی شونه‌ش گذاشت

 

آرنگ: آقا این پیشبند و بازش کن!

 

دلم میخواست با صدای بلند بگم “آخیش، خطر رفع شد” اما فقط تونستم نفس عمیقی بکشم…

 

همون طور که خداروشکر میکردم از اینکه سر کله قندی و بدون موی آرنگ و ندیدم آروم سمت در ورودی حرکت کردم و منتظر گفت و گوی آرنگ و آرایشگر نشدم…

 

بنظر میاد آرنگ حقیقت و گفته و چه تلخ که به چیزی و کسی وابستگی نداره!

 

 

 

 

***

 

“آرنگ”

 

یه پرتقال برداشتم شروع کردم به پوست کندن، تا راستین نیومده این مجلس غصه و ماتم باید جمع میشد…

 

پگاه: بیاد چی بگه؟ قاضی که مردِ عاقلِ اونو که نمیتونه گول بزنه!

 

خواهر مارو باش… جدا جوری حرف میزد انگار صدف و نمیشناسه، شغل صدف پرستوگری هستش و گول زدن مردها براش کاری نداره، حالا یکی شاید یه دقیقه زمان ببره یکی چند ساعت…

 

صدف تعلیم دیده برای گول زدن مردها، چه قاضی باشه چه دادیار…

 

پناه پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود…

 

پناه: کثافتِ آشغال، این همه مدرک جور کن بالا و پایین بزن، آخر سرم موکول شده به اوووو بعد از عید…

 

مارینا خانم: حالا خوبه نیومده، من دیشب تمام فکرم این بود که نکنه بیاد با یه نفر توی دادگاه روهم بریزه…

 

زن عاقل به ایشون میگن…

 

گیلدا: تمام نقشه‌هام برباد رفت، گفتم الان میای تعریف میکنی چطوری صدف و ضایع کردی اونم به تته پته افتاده…

 

پوزخندی روی لبم نشست، خوبه تو با تیگران ازدواج نکردی وگرنه یکی میشدی بدتر از پگاه… خانم اصلا اینجا نیست توی تصوراتش زندگی می‌کنه…

 

پرتقال توی دستم و پرپر کردم و جدی گفتم

 

– روضه‌تون تموم شد؟ من برم عَلم عزا رو وا کنم؟ بسه دیگه من نمردم‌ها…

 

جو جمع داشت سمت آرامش نسبی حرکت می‌کرد که ولگا با حرفش دوباره ذهن همرو بهم ریخت

 

ولگا: من می دونستم نمیاد، آمارشو‌ داشتم خانم رفته مالزی مدرک ماساژری‌شو ارتقاع‌ بده…

 

اخمام توی هم کشیدم…

 

– چی؟ تو از کجا خبر داری؟

 

مارینا خانم: کی به تو گفته؟ صددفعه نگفتم دنبال آمار این نباش!

 

پناه با حرصی که سعی در کنترل کردنش داشت گفت

 

پناه: جای پا روی پا انداختن و پوزخند زدن حرف بزن… تو از کی خبر داری؟

 

ولگا خونسرد گفت

 

ولگا: از دیشب…

 

ولگا چی داره میگه؟😱😱😱

بریم تو Vip ببینیم این دختر باز از چی خبر داشته👇

🥂پرداخت مبلغ 25000 تومان به کارت

6362141117000951

به نام مریم زمانی، بانک آینده✨

ارسال عکس فیش واریزی به آیدی👇🏻

@Maryam_182

🔥اختلاف بیشتر از یک سال شد🔥

 

#پارت525

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

پناه عصبی سریع از جاش بلند و دستشو به کمرش زد و طلبکارانه جلوی ولگا ایستاد

 

پناه: تو از دیشب خبر داری اونوقت الان میگی؟

 

نگاهم روی دست مشت شدش نشست

 

پناه: واقعا چقدر تو بیخیالی…

 

با دست بهمون اشاره کرد

 

پناه: تو نمی‌بینی ما چقدر نگرانیم؟ واقعا نمیبینی همه عزا گرفتیم؟؟

 

دست مشت شده‌شو جلوی دهنش گرفت

 

پناه: عه عه تو از دیشب اینهمه حرف زدی چی میشد چهارتا کلمه هم از این موضوع میگفتی؟

 

با انگشت اشاره و شصتش پیشونیش و ماساژ داد و همه این کاراش نشون میداد خیلی عصبی هست

 

پناه: تو می‌دونی من تا صبح چقدر فکر و خیال کردم؟

 

نمی‌خواستم بخاطره مشکلات زندگی من کسی اذیت بشه اما انگار هیچی اونجوری که من می‌خوام پیش نمیره، که اگه اوضاع وفق مرادم بود دیشب پناه نگران رای دادگاه من نبود!

 

پناه: ولگا یه وقتایی بد با این رفتارات رو مخ میری…

 

انگار باز یاد چیزی افتاد که با حرص گفت

 

پناه: دیشب تو کل صحنه‌ی فیلم‌برداری و تعریف کردی حالا بحث صدف شد مود رازداری‌ت گل کرد؟ ولگا هیچ دلیلی حتی فراموشی هم قابل قبول نیست من واقعا نمی‌فهمم چرا موضوع به این مهمی رو دیشب نگفتی!

 

ولگا سعی میکرد همچنان خونسرد باشه

 

ولگا: خانم صدات خش نیوفته انقدر داد میزنی…

 

ولگا تیکه‌ش و از مبل برداشت و خودشو یکم به جلو خم کرد و به من و مارینا خانم اشاره کرد

 

ولگا: تو اینارو نمیشناسی، اگه میگفتم تیکه بزرگم گوشم بود…

 

پناه خواست چیزی بگه ولگا باز ادامه داد

 

ولگا: دیشب توی گپ چت میکردیم گفتم کار صدف تمومه آرنگ ازش به جرم چی و چی شکایت کرده…

 

اخمام هر لحظه بیشتر توی هم فرو میرفت اما سکوت کردم تا حرفشو تموم کنه

 

ولگا: فرزام گفت نمیاد، الان دو هفته‌‌س از مالزی استوری میذاره تازه دیگه تهران هم زندگی نمیکنه رفته مشهد معلوم نیست پروژه این دفعه‌ش کی هست و چقدر بهش پول میرسه که کلا جمع کرده رفته… سحرم که گندشو درآورده دیشب لایو داشت، بنظرم از حالا سحر و کرده بدونید با اینکاراش قطعا خودشو به فنا میده…

 

تکیه داد به مبل و گفت

 

ولگا: من موندم با اوضاع چرا اینستاگرام پیجشو نمیبنده، دیشب که لخت و پتی تو استخر با ۵ تا پسر عرب قرار داشت…

 

صورتشو جمع کرد

 

ولگا: کثافتِ هرزهِ لجن لایوم گرفته آبرو برای دخترای ایرانی نذاشته، ببینید چقدر افتضاحه بود که رفتم تو لایوش فوری دراومدم… چندش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x