رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۲

5
(4)

 

 

نازبانو همزمان که میومد داخل جعبه شیرینی و به دستم داد و گفت

 

ناز بانو: آخ دختر اگه اینو درست کنی یه شالی (زمین برنج ) پیش من جایزه داری…

 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم، خانواده آرنگ لباس عوض کردن منم به رسم ادب چای و میوه براشون گذاشت…

 

البته برای پیدا کردن کاردمیوه خوری و زیر دستی سرگیجه زدم اما بالاخره بعد از باز کردن در چندتا کابینت موفق شدم پیداشون کنم…

 

حین رفتن به سمت پذیرایی یه نگاه به روی میز آشپزخونه انداختم، حال میده آرنگ الان از راه برسه و با این وضعیت رو به رو بشه…

 

خندم گرفت، قطعا با دیدن این اوضاع سکته می‌کنه!

 

صدای جیک جیک پرنده ها بلند شده بود، یه فلفل دلمه رو به چهار قسمت تقسیم کردم و داخل قفس هرکدوم یه تیکه انداختم و تا حدودی صداشون خوابید!

 

تعریف و تمجید خانواده آرنگ نشون دهنده این بود که از اتاق خواب شروع کردن به دیدن خونه…

 

دوباره به آشپزخونه برگشتم یه گام مونده بود کارم تموم بشه اونم تزیین روی سالاد ها پس به کارم سرعت بخشیدم…

 

به قول مامان دلم نخواد بلد نیستم یه چای بریزم اما خدا نکنه وقتی دلم بخواد کن‌فیکون می کنم…

 

هرکسی طور خاصی هست منم این مدلیم…

 

صحبت‌ها که نزدیک شد بلند شدم دستم و آب کشیدم…

 

رفتم سمت پذیرایی نازبانو زیرکانه و بقیه و با ذوق اطراف نگاه میکردن!

 

شهاب: شهروز این پرنده‌هارو؟

 

خب مجهول بعدی حل شد! اسم این پسر شهروز بود…

 

شهاب به من نگاه کرد و با تعجب پرسید

 

شهاب: پناه سر عمو جایی نخورده؟

 

زیرکانه شونه‌ای بالا انداختم.

 

مستانه: در قفس و باز کن.

 

پدر آرنگ: آزار ندین، دارن غذا میخورن!

 

حس کنجکاویشون که کامل ارضا شد نشستن منم ازشون پذیرایی کردم.

 

نازبانو نالید

 

نازبانو: سه شنبه میگم خواب میبینم آرنگ سقز ریخته دهنش یک کلمه حرف نمیزنه، وقتی وسط راه گفتم تو راهیم میگه نیاید من مهمون دارم!

 

پدر آرنگ: پگاه چطوره؟

 

این یعنی خبر دارن، خب طبیعی هم هست!

 

ناراحت گفتم

 

– تعریفی نداره، ماهم که این مدت مزاحم آقا آرنگ شدیم…

 

آقا آرنگ؟ خب مامانش اینجاست حداقل بار اول اینجوری صداش بزنم تا بعد!

 

 

نازبانو با گوشه روسری اشک چشمش و پاک کرد و گفت

 

نازبانو: آخ منی ناز کیجا…

 

مکثی کرد و زد کانال فارسی، حس میکنم وقتی من هستم دچار دوگانگی میشه و گاهی فارسی و گاهی شمالی صحبت می‌کنه

 

نازبانو: بمیرم براش که مریض شده، چقدر بهش گفتم داد بزن خودتو خالی کن، چقدر گفتم به مادرشوهرت رو نده… اینا سادگی شمارو دیدن تازوندن…

 

– دقیقا همینطوره، الانم زندگی همه‌مون گره خورده…

 

مستانه به زور لبخند کمرنگی زد اما مشخص بود صداش بغض داره

 

مستانه: نگران نباش درست میشه، پگاه خیلی قویه، مخصوصا که حس مادری یه قدرت عجیبی داره مادرا بخاطره بچه‌هاشونم شده تلاش میکنن خوب بشن…

 

حواسم یه لحظه رفت پیش مامان! یکم حس میکنم مامان داره کوتاهی میکنه شایدم من اشتباه میکنم بیخیالش الان وقت این فکر و خیال ها نیست…

 

از صحبت‌های مستانه متوجه شدم دختر عاقلیه، حس میکنم یه دختر تحت نظر تربیت ارنگه…

 

یه حسی توی وجودم می‌گفت اگه آرنگ دختر داشته باشه یجوری شبیه مستانه تربیت میشه، آرنگ پدر جالبی میشه مگه نه؟ درست مثل بابای خودم یه مرد حامی، آرنگی که حامی پگاه هست حتما برای دختر خودش غوغا می‌کنه…

 

سعی کردم با لحن مهربونی جواب مستانه رو بدم

 

– ایشالله عزیزدلم، ولی باز خودتون ببینیدش متوجه میشید…

 

مستانه چهره‌ش شبیه نازبانو بود اما خب لاغر تر و جز آدمای توپر به حساب میومد…

 

بلند شدم

 

– چند لحظه الان برمیگردم…

 

انگار خونه خودم بود و داشتم از مهمونا پذیرایی میکردم، این اجازه رو توی خونه هیچکس به خودم نمیدادم اما آرنگ انقدر‌‌‌ مهمون نواز بود که اینجا احساس راحتی میکردم و شایدم دنبال جبران زحماتش بودم…

 

الان مهمونای آرنگ خسته راه بودن و اگه آرنگ بودش اجازه نمی‌داد اونا بلند شن پس منم چنین اجازه‌ای بهشون نمیدادم! صاحب این خونه همیشه مهمون نواز بوده، پس دست جنبوندم…

 

خندم گرفت میگن مهمون اجیر دست صاحب خونه‌س راسته واقعا، منی که دست به سیاه و سفید نمیزدم الان بعد از انجام دادن یسری کار جزئی میز و هم دستمال کشیدم و دقیقا مثل آرنگ با وسواس تمیزش کردم…

 

صدای زنگ در منو از خیال خارج کرد، شهروز خواست بلند شه که گفتم

 

– نه من باز میکنم حتما محمد و پگاه هستن…

 

با ذوق روی مبل لم داد و گفت

 

شهروز: آی دستت درد نکنه خدایی حال نداشتم!

 

 

 

یعنی جون به جون بعضی از پسرا کنی بی سیاستانه رفتار میکنن، ولی خب آدم بی سیاست ارزشش هزار برابر آدم دو رو هست، شاد و پر انرژی سمت آیفون رفتم اما با کریه‌ ترین چهره روی کره زمین مواجه شدم!

 

نگران بودم، نگران آبروی آرنگ، شکه‌ شده بودم که اینجا رو از کجا پیدا کرده!؟

 

همه این حس ها و نگرانی ها باعث شد دستمو ناخداگاه بذارم روی دهنم و با ترس یه قدم به عقب بردارم و متعجب بگم

 

– این کثافت آدرس اینجا رو از کجا پیدا کرده؟

 

دوباره صدای زنگ به صدا دراومد، شهروز و شهاب بلند شدن

 

شهاب: پناه مزاحم داری؟

 

شهروز: اگه مزاحمت شده بریم صافش کنیم؟

 

شهاب: آره راست میگه…

 

یه ریز داشتن حرف میزدن و منم بی حواس غریدم

 

– مزاحم کدوم خریه، صدف اومده…

 

با اضطراب به تصویر نگاه کردم مشخص بود داره فریاد می‌کشه

 

– وای ببین داره جیغ جیغ می‌کنه…

 

دستی به صورتم کشیدم و نالیدم

 

– الان همه رو خبر می‌کنه وای خدا آبرو برای آرنگ نمی‌ذاره…

 

به تصویر نگاه میکردم و تمام فکرم حول این محور بود که آرنگ با عوض کردن خونه‌ش تازه به آرامش رسیده بود و اصلا متوجه نشدم که بقیه با چه سرعتی سمت آیفون حمله‌ور شدن…

 

نازبانو اومد آیفون و برداره، خشم از سر و صورتش می‌بارید سریع دستمو روی گوشی گذاشتم و اجازه ندادم

 

– نه نازبانو دست نگه‌دارید، الان آیفون و بردارید متوجه میشه اینجا خونه ارنگه بیچاره‌ش می‌کنه شاید هنوز مطمئن نباشه…

 

پدر آرنگ دستی به صورتش کشید

 

پدر آرنگ: اون مطمئنه که اومده اینجا، اگه الان ما در و باز نکنیم فردا آرنگ میاد باز میکنه، پس بریم پایین بلکه شر بخوابه…

 

نازبانو با چشمایی که آتیش میبارید به حالت تهدید سمت شوهرش گفت

 

نازبانو: ۶ سالِ انتظار میکشم این بی‌حیا رو ببینم…

 

شهاب از بین دندون های کلید شده‌ش یه بیشرفت نثار صدف کرد…

 

غیرت! آره صدف ۶ سال پیش رگ غیرت این خانواده رو نشونه گرفته بود!

 

بازم همون سوال همیشگی نمیگم یه زن، میگم یه آدم چطور میتونه انقدر‌‌‌ کثیف باشه؟؟

 

 

 

 

 

نازبانو نگاهی بهمون انداخت و گفت

 

نازبانو: بمونید من برم پایین…

 

مستانه با صدایی که مشخص بود اضطراب داره گفت

 

مستانه: نه تنها ببینه شیر میشه همه باهم بریم…

 

و منی که هنوزم نگران آبروی آرنگ بودم، شاید اصلا پایین رفتن درست نبود ولی خب نمیشد این خانواده رو تنها بذارم…

 

وقتی به پیلوت رسیدیم صداش واضح میومد!

 

عربده میکشید و جلوی خونه آرنگ و با چاله میدون اشتباه گرفته بود

 

صدف: چیه پیش خودت گفتی خونه رو عوض می‌کنی همه چی تموم میشه؟؟ نه خیررر بیا پایین روزگار برات نمیذارم، بیا من که میدونم تو خونه هستی تو اصلا عادت نداری پنجشنبه ها کلاس برداری…

 

ضربه ای به در زده شد و مجدد فریاد کشید

 

صدف: تا حقمو ندی هرشب همین بساطه…

 

حق؟ از کدوم حق حرف میزنه؟ آره آرنگ اوضاع همینه تا وقتی که حق خودتو نگیری طرف دور برش میداره و دنبال حق نداشتش هست…

 

صدای آروم یه مرد به گوش می‌رسید اما قابل فهم نبود ولی یه موضوع رو آشکار کرد اونم اینکه قطعا آدمای زیادی پشت این در جمع شدن… صدف اما مثل اون مرد آروم جواب نداد و دوباره عربده کشید

 

صدف: به من ارتباطی نداره شما تو این ساختمون زندگی می‌کنی یا نه! همسایه‌ی شما حق منو خورده اگه میخوای آبروت بیشتر از این نره تحت فشار بذارش خونه رو بفروشه حق منو بده!!!

 

آرنگ اینجا رو بفروشه؟ نتیجه چندسال زحمتش؟ وای که قلبم از تصورش به درد اومد!

 

نازبانو عصبی بود و همچین چاله می‌دونی در و باز کرد…

 

چون من دقیقا پشت سرش بودم و بخاطرِ اختلاف قدمون واضح چهره صدف و می‌دیدم متوجه شدم که ناجور جا خورد اما خودشو از تک و تا ننداخت…

 

صدف: گفتم آرنگ بیاد، نگفتم ننه آرنگ بیاد که…

 

قهقهه چندشی زد و چند قدم جلو اومد و با لحن تحقیرآمیزی گفت

 

صدف: نکنه تو قرار شده از حساب نداشتت مهریه و سه دنگ خونه‌ی منو بدی! هان؟

 

این زن چقدر پست بود جلوی این جمیعت یه زنی که سن مادرش و داشت و اینجوری توهین میکرد؟

 

اصلا من چه توقعی دارما این آدم صدفه، این چیزا حالیش نمیشه که!

 

و باز هم اخلاق بد همه مردم، تا وقتی یه دعوا میبینیم همه میایم به تماشا، چند تا خانواده که جلوی در خونه ایستاده بودن و چندتا از همسایه ها هم از پشت شیشه یا بالکن داشتن معرکه صدف و نگاه میکردن…

 

 

 

نازبانو یه صحنه‌ای اجرا کرد که بنظر میومد ۶ ماه برای این نمایش تمرین رفته…

 

جفت دستاشو زد بهم و آروم آروم قدم برداشت، حالت تعفن به چهره‌ش داد انگاری که داره از کنار آشغال رد میشه بعد با فاصله کمی جلوی صدف ایستاد و به ته لهجه شمالی فارسی شروع کرد به حرف زدن

 

نازبانو: به ما خبر دادن صدف پرستو شده، من گفتم پیسن کِلاچ ( نوعی کلاغ سیاه حرام گوشت به لهجه گیلکی) و چه به پرستو…

 

نگاهی به سر تا پای صدف انداخت و ادامه داد

 

نازبانو: ته تهش الان پیشرفت کرده باشه خرچوسونه (نوعی سوسک بالدار به لهجه گیلکی) شده باشه!

 

زحمت ترجمه اون دوتا کلمه رو مستانه کشید و من توی دلم به نازبانو احسنت گفتم!

 

صدف عصبی با صدای بلند گفت

 

صدف: خر خودتی پیرزن خرفت!

 

نازبانو اما مگه کم میاورد؟

 

نازبانو: آهان آهان تو راست میگی ما خرفت بودیم ندیدیم عروسمون هرزه‌اس…

 

بعد با عصبانیت تاکید کرد

 

نازبانو: تومان بیگیفت(هرزه)

 

نازبانو یه خط فارسی حرف میزد بالاخره باید یه کلمه رو شمالی می‌گفت…

 

صدف اما وقتی دید تو جنگ تن به تن با نازبانو کم میاره خودشو به مظلومیت زد و رو به مردم کرد

 

صدف: ما زنا هممون بدبختیم وقتی طلاق بگیری همه میگن خیانت کردی، یچیزی میبندن پشت سرت و خودشون و خلاص میکنن…

 

شهاب طاقت نیاورد و حمله ور شد

 

شهاب: زپلشک ما پشت سر تو حرف زدیم؟ بابا تو و اون خواهرت که خیلی رطوبتی به زندگی همه نفوذ کردین…

 

با دست بهش اشاره کرد و غرید

 

شهاب: د آخه لجن باعث نصف طلاقای تهران تویی…

 

صدف با دست برو بابایی به شهاب نشون داد

 

صدف: بیا برو بچه حوصله تو یکیو ندارم، آخه تو که وقتی ما طلاق گرفتیم آبنبات چوبی تو دهنت بود، چی دیدی که الان جلوی من وایستادی رگ گردنت و کلفت کردی تهمت میزنی؟

 

با دست نشونمون داد

 

صدف: همتون مال مردم خوردید… حقمو پس بدید!

 

 

 

 

 

 

دوباره اومد جلو و با لگد زد به در پارکینگ و فریاد کشید

 

صدف: بی غیرت خودت چرا نمیای پایین؟ حرامی بیا بیرون، لاشی آبرو برام نذاشتی حداقل بیا حقمو بده…

 

به سمت جمیعت چرخید

 

صدف: آهای ایها الناس این مرد تعادل روانی نداشت، دادگاه حکم طلاق یه طرفه صادر کرده بود ولی چون من بی کس و کار بودم و آقا کله گنده همه مال و اموالم و بالا کشید مهریه هم بهم نداد…

 

اخمام توی هم رفت؟ آرنگ بی غیرته؟ این کلمه سنگینه، این حرفا تضاد زیادی با شخصیت واقعی آرنگ داره!

 

ساکت بشینم آبروی آرنگ و ببره؟ اصلا تا همین الان چرا ساکت موندم، که برسه به این حرفا؟ که بگه آرنگ بی غیرته و از ترس پایین نمیاد؟ یا با مظلوم نمایی ادعا کنه آرنگ حقشو خورده؟ دیگه سکوت جایز نیست!

 

وقتی اون با تحقیر حرف میزد چرا من نزنم؟ شروع کردم به دست زدن و این باعث شد نگاه همه به سمتم بچرخه با حرص گفتم

 

– بابا دختر دست مریزاد، تو دیگه کی هستی؟ کل بازیگرای که سیمرغ گرفتن باید جلوی تو لنگ بندازن…

 

چند قدم جلو رفتم و با صدای رسا جوری که همه بشنون گفتم

 

– صدف کاش دروغ سرطان میاورد

 

ابرو بالا انداخت و دست به سینه نگاهم کرد که با نفرت ادامه دادم

 

– حداقل اون موقع آدما کمتر دروغ میگفتن، الانم حس میکنم تنها راه نجات آرنگ از دست آدمی مثل تو مرگِ، کاش زودتر بمیری صدف یه شهر از دست نجاستت راحت شه…

 

ناز بانو بلند گفت: الهی آمین

 

بی توجه به صورت سرخ شده‌‌ی صدف غریدم

 

– اولا به کی میگی بی غیرت؟ از این یه بعد خواستی چنین حرفی و به آرنگ نسبت بدی قبلش حواست به دندونات باشه چون اینبار جدا توی دهنت خوردشون میکنم، آرنگ توی خونه نیست وگرنه اجازه نمی‌داد یه هرزه برای خانواده و همسایه‌ هاش مزاحمت ایجاد کنه!

 

صدف: هر…

 

دستمو آوردم بالا و جدی غریدم

 

– ببند دهنتو دارم حرف میزنم

 

جا خورد و ساکت شد

 

– بار دیگه حداقل خواستی دم از این بزنی که آرنگ بهت تهمت زده سعی کن جایی این حرفو بزنی که من و پگاه نباشیم… آخه لاشی جلوی من که دیگه دم از پاکی نزن، شهاب شاهد هرزه بودن تو نبود من که بودم! یجوری حرف میزنی دارم شک میکنم اونی که با داماد ما ریخت رو هم تو بودی!

 

بعد از این حرفم صدای وای گفتن چند نفر به گوشم رسید که بی توجه بهشون ادامه دادم

 

– دست خوش صدف، این کار و ول کن برو تو شغل تئاتر بخدا تو یه ساله بازیگری…

 

 

صدف با حرص و لودگی گفت

 

صدف: اوه صدا مخملی‌تون و تا الان کجا قایم کرده بودین؟ خانم دوبلور صداتو بالا نبر خراب میشه ها…

 

بعد با عصبانیت ادامه داد

 

صدف: ببین دختر جون خودت اینجا چیکار داری؟ چرا انقدر‌‌‌ ازش دفاع می‌کنی هان؟ خواهرشی؟ خواهر زاده‌شی؟ کیش میشی؟ فکر نکن خبر ندارم، اتفاقا خوب میدونم نامزدشی الانم دو هفته‌س داری باهاش زندگی می‌کنی، تو توی این خونه چیکاره‌ای هان…

 

پوزخندی زد و تحقیرانه پرسید

 

صدف: ازدواج سفید دیگه؟

 

حس کردم رنگم پرید درسته بار قبل خودم جلوش گفتم میخوام با آرنگ ازدواج کنم ولی اون بار فرق داشت خانواده آرنگ نبودن! الان داشت ابرو می‌رفت وای خدا… سعی کردم هوشیارانه جواب بدم…

 

– دفاع میکنم ازش چون لیاقت این دفاع کردن و داره…

 

پوزخندی زدم

 

– نمیدونستم برای توی خونه آرنگ موندن باید از تو اجازه بگیرم! اصلا بذار یچیزی بگم بسوزی… میخوای بدونی توی این خونه چیکارم؟

 

چند قدم جلو رفتم و مغرور گفتم

 

– اصلا فکر کن من همه کاره این خونم… چیه فکر کردی آرنگ بعد از سلیطه‌ای مثل تو با هیچ دختری نمیتونه حرف بزنه؟ خب حالا چه غلطی میخوای کنی؟ من دوهفته‌س توی این خونه زندگی میکنم، ارتباطش به تو چیه؟ نه می‌خوام بدونم چیکار می‌کنی؟

 

مستانه با حالت متعجب نگاهم کرد و آروم پرسید

 

مستانه: پناه جدا خبریه؟ میخواین ازدواج کنین؟

 

نه واقعا این الان توقع داشت من جواب بدم بهش؟ وای خدا جلوی صدف نمیخواستم تکذیب کنم پس حرفی به مستانه نزدم و چشمای ذوق زده‌ش و منتظر گذاشتم…

 

نازبانو: چشم حسود و بخیل بترکه، بالاخره خدا بعد از سختی راحتی میده دیگه…

 

ذهنم کلافه بود، آخه من مگه گفتم نامزدیم یا قصدی داریم که اینجوری حرف می‌زنین؟ خدایا حالا اینارو چجوری جمعشون کنم…

 

اومدم صدف و بپیچونم خانواده آرنگ پیچیدن!

 

آخه شما که دیگه پسر خودتون و میشناسید اون به ازدواج اصلا فکر می‌کنه؟

 

اصلا اونم بخواد مگه من جونمو از سر راه آوردم؟

 

وای وای خدا به دور… یا حضرت عزیر خودت به داد برس…

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x