* * * *
به سمت میزش حرکت کرد ، پشتش قرار گرفت و پوشه ای رو از لای پوشه های روی میزش بیرون کشید …
همونطور که برگه های توی پوشه رو وَرق میزد ، گفت :
_ خب ، جنابِ ایلیاد خان …
از تصمیمی که گرفتی ، مطمعنی؟! … .
زیر چشمی بهِم زل زد که محکم سری به نشونه ی آره تکون دادم …
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ اوکی …
و در ادامه همونطور که یه جاهای خاصی از برگه رو نشونم میداد ، لب زد :
_ پس اینجا ، اینجا … اینجا و اینجا رو امضا کن …
مُهر گروهِتم بزن روش تا قرار دادمون بسته شه … .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
+ حالا اینا چیه اصلا؟! …
روی صندلیش لَم داد ، شونه ای بالا انداخت و گفت :
_ هیچی … یه سری شرایطیه که باید تو زیرشون امضا و مُهرتو بزنی تا تایید شه و دیگه یه موقع نزنی زیر حرفت و جا نزنی … .
نفس عمیقی کشیدم …
بعد از امضا کردن و زدن مُهر روی برگه ها ، مُهر رو گذاشتم توی جیب کُتم و لب زدم :
+ خب … امضا هم کردم ، مُهر هم زدم … .
_ اوکی … .
درست روی صندلی نشست و خودش هم یه امضا و مُهر زیر برگه ها زد … .
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ تمومه ، قرار داد بسته شد … .
دخترا رو تا چند روز دیگه ، تحویلت میدم …
باید اول خودت ببریشون به ایتالیا …
خودت اینکار رو انجام میدی ، چون ممکنه فرد دیگه ای گَند بزنه به همچی …
از ایتالیا ، سوار کِشتی می کُنیشون ، بعد میفرستی به اسپانیا … . اگه تونستی که خودت کاپیتان میشی و به مقصد میرسونیشون … اگر هم که وقت واسه اینکار نداری …
میتونی به یکی از افرادت که بهش واقعا ایمان داری ، بسپُری دخترا رو …
سری تکون دادم و لب زدم :
+ حله ، مشکلی نیس … .
دستشو جلو آورد و گفت :
_ امیدوارم همه چی خوب پیش بره … .
و البته … به سودِ هر دومون ! … .
لبخند ریزی زدم و دستمو گذاشتم توی دستش … .
* * * *
_ وایییییی … سلاااممم داداشی ! … .
با لبخند دستامو باز کردم و خوشحال گفتم :
+ سلام عشق داداش … خوش اومدی … !
به طرفم پا تند کرد و خودشو پَرت کرد توی بغلم …
دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشارش دادم … .
بعد از پند لحظه ؛ بدون از اینکه ازم جدا شه ، سرشو یه خورده عقب برد …
به چشمام زل زد و گفت :
_ دلم خیییلی واست تنگ شده بود ایلیاااد … .
لیخند ریزی زدم ، بوسه ای روی گونش کاشتم و گفتم :
+ منم همینطور فدات شم … .
با صدای افشین به خودمون اومدیم :
_ خیله خب ، خیله خب ، بیا کنار تا منم ببینمش … .
سارا کنار رفت و افشین نزدیک اومد …
زبونی روی لباش کشید و گفت :
_ چطوری ایلیاد؟! … .
لبخندی زدم و گفتم :
+ خوبم داداش …
خودت چطوری؟! … .
_ مرسی ، منم خوبم …!
همدیگر رو بغل کردیم …
بعد از چند لحظه عقب رفت ، لب زدم :
+ بیاین بریم داخل ... .
چمدون رو از دست سارا گرفتم و داخل عمارت شدم … .
* * * *
روی مبل روبه روشون نشستم و گفتم :
+ واقعا سوپرایزم کردین …
توقع نداشتم اینقدر زود و بی خبر بیاین … !
سارا گفت :
_ وایی داداش ، باور کن من میخواستم بهِت خبر بدم که داریم میایم … ولی افشین اجازه نداد و گفت که بی خبر بریم بهتره ! … .
افشین در ادامه ی حرف سارا ، با خنده گفت :
_ ای بابا ، چکار کنم خو …
کلا اهل سوپرایز کردنم …!
سه تاییمون زدیم زیر خنده …
بعد از چند لحظه لب زدم :
+ حالا تا کِی می مونین؟! … .
افشین زود گفت :
_ یه هفته … .
سارا اخم ریزی کرد و با لحن شاکی ای خطاب به افشین گفت :
_ عع … افشییین ! … .
در ادامه روشو برگردوند سمتم و با لبخند گفت :
_ نه ، اومدیم دو هفته بمونیم … .
متعجب ابرویی بالا انداختم …
افشین همونطور که روی مبل لَم داده بود ، بیخیال گفت :
_ یه هفته … .
سارا با عصبانیتی که هر لحظه داشت بیشتر میشد ، گفت :
_ دو هفتههه … .
افشین لب باز کرد تا یه حرفی بزنه که زودتر لب زدم :
+ میشه یکی به منم بگه اینجا چه خبره؟! … .
سوالی و طلبکار بهشون زل زده بودم که سارا ناراحت و دلخور لب زد :
_ هیچی داداش …
من به افشین گفته بودم یا باید بریم دو هفته اونجا باشیم یا هم اصلا نمیریم قبول کرد اما حالا باز داره لجبازی میکنه با من ! … کلا خوشش میاد روی مُخم راه بره … !
افشین درست روی مبل نشست ، همونطور که به سارا زل زده بود ، تند تند لب زد :
_ عع عع عع … ساراااا …!
من کِی قبول کردم؟! … من که بهِت گفته بودم میریم و زود بر میگردیم ! … .
پریدم بین بحثشون و گفتم :
+ خیله خب ، حالا دعوا نکنین …
هردوشون ساکت شدن ، رو به افشین لب زدم :
+ خب تو چرا داری لجبازی میکنی؟! …
دو هفته میمونین بعد میرین دیگه … .
سارا لبختدی زد و سری به شنونه ی تایید حرفم تکون داد و که افشین خسته و کلافه لب زد :
_ آخه ایلیاد …
باور کن دوست دارم بیشتر پیشِت باشم …
ولی … ولی خودت که میدونی …
سَرِ همین فروشگاه ماشینی که زدم ، خیلی گیر و گرفتارم ! …
الانم تازه با کُلی استرس فروشگاهو سپردم به یکی از رفقام …
لبخندی زدم و گفتم :
+ نگران نباش … امیدتو بده به خدا … .
هوفی کشید و چیزی نگفت …
بعد از چند لحظه سارا لب زد :
_ ایلیاد …
+ جانم آبجی؟! …
بعد از یکم من ، من کردن گفت :
_ آلیس کجاس؟! … .
اخم ریزی روی صورتم شکل گرفت …
+ یعنی چی؟! … .
آب دهنشو قورت داد و گفت :
_ اوممم … هیچی ، خب …
هوففف ، فقط میخواستم بدونم چه بلایی سرش آوردی ! … .
مشکوکانه نگاهمو بینشون رد و بدل کردم …
حتما افشین چرت و پرت به سارا تحویل داده ! …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ فعلا که توی زیر زمین ازش نگهداری میکنم … .
زبونی روی لباش کشید …
از روی مبل بلند شد و به طرفم حرکت کرد ...
روبه روم ایستاد ، دستشو جلو آورد و دستوری گفت :
_ اوکی ، کلید زیر زمین رو بده به من … .
اخم ریزی کردم و گفتم :
+ چرا دقیقا؟! … .
_ میخوام برم ببینمش … .
سارا اومدم رمان بنویسم چند خط نوشتم با ژانر تخیلی و عاشقانه. دیدم خوب نشد🙈
هم خودم حوصلم ته کشید هم به غلط کردن افتادم گفتم همون رمان بخونم بهتره😅😅
ولی جدا از اون خیلی سخته بنویسی
ای جانم 😂😍
آره عزیزم … اینکه فکر کنی چه اتفاقی بیفته تا جالب تر شه رمانت خیلی سخت و خسته کنندس 🙂😂
ولی خب من علاقه ی زیادی به نوشتن دارم …
واسه همین برام هیچی مهم نیس 😎😂
به چیزی ک علاقه داشته باشی اسمون بیاد زمین هم دست برنمیداری البته نظر خودمه ها
نظر منم هس ✌🙂
چرا دفعه اول هرکاری میکنم تبلیغ وا میشه!!!
😕❤️محترمانه بگید کلیک کنید روش دیگه.
والا من خودمم سر همین تبلیغات کلی دردسردارم 🙂…
عالی برو پارت بعد🙏🏼😂❤
😂😂😂 الان میزارم فدات شم 🌷
نیومده هنوز که🥲💔😂❤
چرا عزیزم پارت ۶ گذاشتم 🌿