رمان عشق موازی پارت 6

4.2
(17)

* * * *

&& سارا &&

نفس عمیقی کشیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم …
در رو کنار زدم ، داخل شدم و بستمش … .
از پله ها سرازیر شدم …
به پایین که رسیدم ؛ دختری رو دیدم که اون ته زیر زمین ، یه گوشه با حالت مظلومانه ای نشسته بود …
نمی تونستم صورتشو ببینم چون پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرشو گذاشته بود روی پاهاش …
چند قدم جلو رفتم و روبه روش با فاصله ی کمی ایستادم …
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :

+ سلاااامممم … .

با شنیدن صدای من متعجب سرشو بلند کرد و بهم زل زد …
آلیس بود … ولی … ولی اصلا توی نگاهِ اول نشناختمش ، چون … چون خیلی ضعیف شده بود ! … .
قبلا هم چاق نبودااا ولی … ولی تا این حد ضعیف نبود ! … .
هیکلش قبلا روی فُرم بود و مانکنی ! … .
لبخندی دندون نمایی زدم و گفتم :

+ خوبی؟! …
منو که دیگه باید بشناسی ، سارام …
کسی که … که … .

هوفی کشیدم و گفتم :

+ قصد داشت بکُشتت … !

پوزخندی تلخی زد و چیزی نگفت …
پس چرا حرف نمیزنه؟! …
هوفی کشیدم و گفتم :

+ من … من اومدم اینجا تا … تا بهت کمک کنم …
به تو و ایلیاد ، تا … تا بتونین کنار همدیگه یه زندگی شاد داشته باشین … .

زبونی روی لباش کشید و بازم سکوت کرد …

+ قصد نداری باهام حرف بزنی؟! … .

سرشو پایین انداخت …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

+ ببین ، میتونی بهِم اعتماد کنی …
من … من دوست دارم مثل یه آبجی واست باشم … .

زیر چشمی بهِم خیره شد که با ناراحتی گفتم :

+ اینقدر ازم دلخوری که حرف نمیزنی؟! …

بازم چیزی نگفت …
کلافه پوفی کشیدم و گفتم :

+ اوکی … حس میکنم دوست نداری اینجا باشم …
پس میرم ، خداحافظ … .

برگشتم ، اما هنوز یه قدم برنداشته بودم که صداش به گوشم رسید :

_ نه ، نرو …. وایسا … .

لبخند ریزی زدم ، برگشتم سمتش … .
آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :

_ گ … گفتی ، گفتی اومدی به منو ایلیاد کمک کنی …
چه کمکی؟! … .

لبخندم پر رنگتر شد ، زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :

+ ایلیاد خیلی در حق من برادری کرده …
اگه … اگه اون نمی بود ، الان منو افشین با هم نمی بودیم ! …

ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ چطور مگه؟! … .

لبخندی زدم و کنارش روی زمین نشستم ، به دیوار تکیه دادم و همونطور که به روبه روزل زده بودم ، شروع کردم به گفتن سیر تا پیاز زندگیم :

+ افشین پسر عمومه  ؛ ۱۵ سالم بیشتر نبود که بهش علاقه مند شدم ، این حس دو طرفه بود …
بعدش باز با مخالفت مامان بزرگ رو به رو شدیم …
افشین اومد پاریس و من تنها موندم …
بعد از پنج سال منم اومدم پاریس و دنبالش گَشتم …
پیداش کردم و متوجه شدم یه قاچاقیه …!
تلاش کردم تا بتونم راضیش کنم تا برگردیم ایران …
قبول نکرد و بهم گفت که باید تنها برگردم ایران …
منم گفتم بدون اون هرگز برنمیگردم …
همون موقع ها بود که با ایلیاد آشنا شدم و … .

همه چیو براش گفتم … پابه پام گریه کرد و خندید …
از شیطنتامون که واسش میگفتم ، هر هر شروع میکرد به خندیدن و صورتش از خنده ی زیادی قرمز میشد …
از روزی که افشین تیر خورد به کنار قلبش و بردنش بیمارستان براش گفتم ، احساساتی میشد و اشک میریخت …
از اخلاقش خیییلی خوشم اومده بود …
دختر باحال و پایه ای به نظر میومد …
بعد از نیم ساعت که تمامه ماجرا رو واسش گفتم ، ساکت شدم و بهش زل زدم …
لبخند زیبایی روی لباش بود ولی داشت بی صدا گریه میکرد …
یه دستمال کاغذی از توی جیبم در آوردم و به طرفش گرفتم …
زبونی روی لباش کشید ، دستمال رو ازم گرفت و آهسته ممنونی گفت …
همونطور که داشت اشکاشو پاک میکرد ، لب زد :

_ واییی سارا … چه زندگی هیجانی ای داشتی ! … .

لبخندی زدم و همونطور که بهش زل زده بودم ، گفتم :

+ آره … حالا متوجه شدی چرا گفتم ایلیاد خیییلی به من و افشین لطف کرده؟! … .

نفس عمیقی شکید و سری به نشونه ی آره تکون داد …

+ من … من میخوام کاری بکنم ، که … که همونطور که ایلیاد موجب خوشبختی من شد ، منم این لطفشو جبران کنم … .

آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :

_ نمیخوام نا امیدت کنم سارا ، ولی … ولی اونطور که من متوجه شدم ، تو … تو قصد داری منو ایلیاد رو بهَم برسونی، درست میگم؟! … .

سری به نشونه ی درست بودن حرفش تکون دادم که ادامه داد :

_ اما … اما من بهِت پیشنهاد میکنم که این فکر رو از سرت بندازی بیرون … .

اخم ریزی کردم و گفتم :

_ چرا دقیقا؟! … .

_ خب چون … چون نه اون به من علاقه داره و نه من به اون ! … .

پوزخندی زدم …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :

+ تو مطمعنی؟! …

با اطمینان سری تکون داد که لب زدم :

+ اما چشات یه چیز دیگه میگن ! … .

چشماشو ریز کرد و گفت :

_ چی میگن مثلا؟! … .

نفس عمیقی کشیدم ….
به چشمای سبز رنگش که انگار یه جنگل توش بود ، زوم کردم و گفتم :

+ خب ، اونا دارن میگن سارا …
ایلیاد رو به خودش بیار … چون ، چون صاحب ما واقعا دوستش داره … .

خنده ی کوتاهی کرد که جدی ادامه دادم :

+ دارن میگن به خنده هاش توجه نکن …
ایلیاد اونو اسیر کرده … اسیر خودش کرده ! …
دارن میگن ، میگن … دل ایلیاد الان سرشار از انتقامه …
کمکم کن تا بتونم اون انتقامو نابود کنم و به جاش عشق بریزم توی قلبش …
دارن میگن … ایلیاد جذاب ، خوشتیپ و یه آدم دخترکِشِ که من دلم میخواد مال خودم بشه … .

خنده ی حرصی ای کرد و گفت :

_ میشه لطفا این چرند گفتنت رو تموم کنی؟! …

لبخندی زدم و گفتم :

+ تو عاشقشی … .

بلند شد و با لحن عصبی ای گفت :

_ نه ، نه ، نه … من عاشقش نیستم …
چون … چون اون مال من نیست که بخوام عاشقش باشم …
تو حق داری عاشق افشین باشی چون این حس بینتون دو طرفس … چون افشین واقعا مال توئه و تو هم مال اونی …
ولی قضیه ی منو ایلیاد اینطور نیس سارا …
من ‌… من چطور میتونم عاشقش باشم ، وقتی …
وقتی اون اینقدررر ازم متنفره … وقتی اون اینقدر سنگ دله؟! …

لحنش بغض دار بود … نفس عمیقی کشیدم ، از روی زمین بلند شدم …
روبه روش ایستادم و دستامو گذاشتم روی شونه هاش …
به چشماش خیره شدم و گفتم :

+ گدش بده به من …
افشینم از اول مال من نبود …
ولی من مال خودم کردمش …
اگه تو بخوای میتونی ایلیاد رو عاشق کنی …
ببین آلیس … ایلیاد هم مثل تمومه پسرای دیگه دل داره …
تو میتونی مال خودو بکُنیش چون … چون دلش توی این باهات همراهه … وقتی دلش تورو میخواد … چیز دیگه ای اصلا مهم نیس … .

زد زیر گریه و در همون حین گفت :

_ آخه سارا …
تو که اون روز نبودی ببینی چطوری با اون دختره گرم گرفته بود … داشتن میرفتن اتاق خواب ! …
کلا منو فراموش کرده بود … و این یعنی اصلا دوستم نداره …!

لبخندی زدم و گفتم :

+ چقدر زندگیامون شبیه همه …
راستی … گفتی یه دختر ! … منظورت چیه؟! …
یعنی ایلیاد دوس دختر داره؟! …

* * * *

+ نهههه …

با گریه سری به نشونه ی آره تکون داد و گفت :

_ آره سارا … ایلیاد … اونروز دیگه دختره رو میخواست ببره اتاق خواب … تا این حد زود وا میده فکر کن ! … .

اخم ریزی کردم …
خوشم نمیومد اینطوری راجب ایلیاد حرف میزد …

+ اینطور نگو …
ببین منم دقیقا یه رقیب سر افشین داشتم …
اسمش … اسمش … آها آرژان بود ! … .
اینقدر لوس بود … فقط سعی داشت خودشو به افشین بچسبونه … !

لبخندی زدم و ادامه دادم :

+ ایلیاد اصلا جزو پسرایی نیس که زود وا بده و راست کنه سر هیچ و پوچ …

لب باز کرد تا یه حرفی بزنه که زودتر گفتم :

+ من مطمعنم که دارم این حرفو میزنم …
ببین من حدود چند ماه با ایلیاد توی همین عمارت بودم …
اما یه بار بهم دست نزد و نزدیکم نشد …
چرا؟! … چون اونقدرا غرور داشت که زودی وا نده …
حس من و ایلیاد ، خواهر برادرانه بود …
اگر هم اونروز جلوی اون دختره وا داده …
دلیلش این بوده که ‌…
اون دختر مطمعنن مدت طولانی ای بوده که باهاش رابطه داشته و دیگه اخلاقیات ایلیاد رو از بر بوده …
بنابراین راحت تونسته کاری کنه که ایلیاد واسش راست کنه ، حالا هم به این چیزا فکر نکن …
به من اعتماد کن …
قول میدم همه چیو راست و ریست کنم …

دستاشو گرفتن توی دستام و با لحن مطمعن و دلگرم کننده ای گفتم :

+ قول میدم ! … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena
2 سال قبل

اوه اوه داستان داره جذاب تر میشه:)

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x