* * * *
&& سارا &&
نفس عمیقی کشیدم و کلید رو توی قفل چرخوندم …
در رو کنار زدم ، داخل شدم و بستمش … .
از پله ها سرازیر شدم …
به پایین که رسیدم ؛ دختری رو دیدم که اون ته زیر زمین ، یه گوشه با حالت مظلومانه ای نشسته بود …
نمی تونستم صورتشو ببینم چون پاهاشو توی شکمش جمع کرده بود و سرشو گذاشته بود روی پاهاش …
چند قدم جلو رفتم و روبه روش با فاصله ی کمی ایستادم …
آب دهنمو قورت دادم و لب زدم :
+ سلاااامممم … .
با شنیدن صدای من متعجب سرشو بلند کرد و بهم زل زد …
آلیس بود … ولی … ولی اصلا توی نگاهِ اول نشناختمش ، چون … چون خیلی ضعیف شده بود ! … .
قبلا هم چاق نبودااا ولی … ولی تا این حد ضعیف نبود ! … .
هیکلش قبلا روی فُرم بود و مانکنی ! … .
لبخندی دندون نمایی زدم و گفتم :
+ خوبی؟! …
منو که دیگه باید بشناسی ، سارام …
کسی که … که … .
هوفی کشیدم و گفتم :
+ قصد داشت بکُشتت … !
پوزخندی تلخی زد و چیزی نگفت …
پس چرا حرف نمیزنه؟! …
هوفی کشیدم و گفتم :
+ من … من اومدم اینجا تا … تا بهت کمک کنم …
به تو و ایلیاد ، تا … تا بتونین کنار همدیگه یه زندگی شاد داشته باشین … .
زبونی روی لباش کشید و بازم سکوت کرد …
+ قصد نداری باهام حرف بزنی؟! … .
سرشو پایین انداخت …
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ ببین ، میتونی بهِم اعتماد کنی …
من … من دوست دارم مثل یه آبجی واست باشم … .
زیر چشمی بهِم خیره شد که با ناراحتی گفتم :
+ اینقدر ازم دلخوری که حرف نمیزنی؟! …
بازم چیزی نگفت …
کلافه پوفی کشیدم و گفتم :
+ اوکی … حس میکنم دوست نداری اینجا باشم …
پس میرم ، خداحافظ … .
برگشتم ، اما هنوز یه قدم برنداشته بودم که صداش به گوشم رسید :
_ نه ، نرو …. وایسا … .
لبخند ریزی زدم ، برگشتم سمتش … .
آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :
_ گ … گفتی ، گفتی اومدی به منو ایلیاد کمک کنی …
چه کمکی؟! … .
لبخندم پر رنگتر شد ، زبونی روی لبام کشیدم و لب زدم :
+ ایلیاد خیلی در حق من برادری کرده …
اگه … اگه اون نمی بود ، الان منو افشین با هم نمی بودیم ! …
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ چطور مگه؟! … .
لبخندی زدم و کنارش روی زمین نشستم ، به دیوار تکیه دادم و همونطور که به روبه روزل زده بودم ، شروع کردم به گفتن سیر تا پیاز زندگیم :
+ افشین پسر عمومه ؛ ۱۵ سالم بیشتر نبود که بهش علاقه مند شدم ، این حس دو طرفه بود …
بعدش باز با مخالفت مامان بزرگ رو به رو شدیم …
افشین اومد پاریس و من تنها موندم …
بعد از پنج سال منم اومدم پاریس و دنبالش گَشتم …
پیداش کردم و متوجه شدم یه قاچاقیه …!
تلاش کردم تا بتونم راضیش کنم تا برگردیم ایران …
قبول نکرد و بهم گفت که باید تنها برگردم ایران …
منم گفتم بدون اون هرگز برنمیگردم …
همون موقع ها بود که با ایلیاد آشنا شدم و … .
همه چیو براش گفتم … پابه پام گریه کرد و خندید …
از شیطنتامون که واسش میگفتم ، هر هر شروع میکرد به خندیدن و صورتش از خنده ی زیادی قرمز میشد …
از روزی که افشین تیر خورد به کنار قلبش و بردنش بیمارستان براش گفتم ، احساساتی میشد و اشک میریخت …
از اخلاقش خیییلی خوشم اومده بود …
دختر باحال و پایه ای به نظر میومد …
بعد از نیم ساعت که تمامه ماجرا رو واسش گفتم ، ساکت شدم و بهش زل زدم …
لبخند زیبایی روی لباش بود ولی داشت بی صدا گریه میکرد …
یه دستمال کاغذی از توی جیبم در آوردم و به طرفش گرفتم …
زبونی روی لباش کشید ، دستمال رو ازم گرفت و آهسته ممنونی گفت …
همونطور که داشت اشکاشو پاک میکرد ، لب زد :
_ واییی سارا … چه زندگی هیجانی ای داشتی ! … .
لبخندی زدم و همونطور که بهش زل زده بودم ، گفتم :
+ آره … حالا متوجه شدی چرا گفتم ایلیاد خیییلی به من و افشین لطف کرده؟! … .
نفس عمیقی شکید و سری به نشونه ی آره تکون داد …
+ من … من میخوام کاری بکنم ، که … که همونطور که ایلیاد موجب خوشبختی من شد ، منم این لطفشو جبران کنم … .
آب دهنشو آهسته قورت داد و گفت :
_ نمیخوام نا امیدت کنم سارا ، ولی … ولی اونطور که من متوجه شدم ، تو … تو قصد داری منو ایلیاد رو بهَم برسونی، درست میگم؟! … .
سری به نشونه ی درست بودن حرفش تکون دادم که ادامه داد :
_ اما … اما من بهِت پیشنهاد میکنم که این فکر رو از سرت بندازی بیرون … .
اخم ریزی کردم و گفتم :
_ چرا دقیقا؟! … .
_ خب چون … چون نه اون به من علاقه داره و نه من به اون ! … .
پوزخندی زدم …
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ تو مطمعنی؟! …
با اطمینان سری تکون داد که لب زدم :
+ اما چشات یه چیز دیگه میگن ! … .
چشماشو ریز کرد و گفت :
_ چی میگن مثلا؟! … .
نفس عمیقی کشیدم ….
به چشمای سبز رنگش که انگار یه جنگل توش بود ، زوم کردم و گفتم :
+ خب ، اونا دارن میگن سارا …
ایلیاد رو به خودش بیار … چون ، چون صاحب ما واقعا دوستش داره … .
خنده ی کوتاهی کرد که جدی ادامه دادم :
+ دارن میگن به خنده هاش توجه نکن …
ایلیاد اونو اسیر کرده … اسیر خودش کرده ! …
دارن میگن ، میگن … دل ایلیاد الان سرشار از انتقامه …
کمکم کن تا بتونم اون انتقامو نابود کنم و به جاش عشق بریزم توی قلبش …
دارن میگن … ایلیاد جذاب ، خوشتیپ و یه آدم دخترکِشِ که من دلم میخواد مال خودم بشه … .
خنده ی حرصی ای کرد و گفت :
_ میشه لطفا این چرند گفتنت رو تموم کنی؟! …
لبخندی زدم و گفتم :
+ تو عاشقشی … .
بلند شد و با لحن عصبی ای گفت :
_ نه ، نه ، نه … من عاشقش نیستم …
چون … چون اون مال من نیست که بخوام عاشقش باشم …
تو حق داری عاشق افشین باشی چون این حس بینتون دو طرفس … چون افشین واقعا مال توئه و تو هم مال اونی …
ولی قضیه ی منو ایلیاد اینطور نیس سارا …
من … من چطور میتونم عاشقش باشم ، وقتی …
وقتی اون اینقدررر ازم متنفره … وقتی اون اینقدر سنگ دله؟! …
لحنش بغض دار بود … نفس عمیقی کشیدم ، از روی زمین بلند شدم …
روبه روش ایستادم و دستامو گذاشتم روی شونه هاش …
به چشماش خیره شدم و گفتم :
+ گدش بده به من …
افشینم از اول مال من نبود …
ولی من مال خودم کردمش …
اگه تو بخوای میتونی ایلیاد رو عاشق کنی …
ببین آلیس … ایلیاد هم مثل تمومه پسرای دیگه دل داره …
تو میتونی مال خودو بکُنیش چون … چون دلش توی این باهات همراهه … وقتی دلش تورو میخواد … چیز دیگه ای اصلا مهم نیس … .
زد زیر گریه و در همون حین گفت :
_ آخه سارا …
تو که اون روز نبودی ببینی چطوری با اون دختره گرم گرفته بود … داشتن میرفتن اتاق خواب ! …
کلا منو فراموش کرده بود … و این یعنی اصلا دوستم نداره …!
لبخندی زدم و گفتم :
+ چقدر زندگیامون شبیه همه …
راستی … گفتی یه دختر ! … منظورت چیه؟! …
یعنی ایلیاد دوس دختر داره؟! …
* * * *
+ نهههه …
با گریه سری به نشونه ی آره تکون داد و گفت :
_ آره سارا … ایلیاد … اونروز دیگه دختره رو میخواست ببره اتاق خواب … تا این حد زود وا میده فکر کن ! … .
اخم ریزی کردم …
خوشم نمیومد اینطوری راجب ایلیاد حرف میزد …
+ اینطور نگو …
ببین منم دقیقا یه رقیب سر افشین داشتم …
اسمش … اسمش … آها آرژان بود ! … .
اینقدر لوس بود … فقط سعی داشت خودشو به افشین بچسبونه … !
لبخندی زدم و ادامه دادم :
+ ایلیاد اصلا جزو پسرایی نیس که زود وا بده و راست کنه سر هیچ و پوچ …
لب باز کرد تا یه حرفی بزنه که زودتر گفتم :
+ من مطمعنم که دارم این حرفو میزنم …
ببین من حدود چند ماه با ایلیاد توی همین عمارت بودم …
اما یه بار بهم دست نزد و نزدیکم نشد …
چرا؟! … چون اونقدرا غرور داشت که زودی وا نده …
حس من و ایلیاد ، خواهر برادرانه بود …
اگر هم اونروز جلوی اون دختره وا داده …
دلیلش این بوده که …
اون دختر مطمعنن مدت طولانی ای بوده که باهاش رابطه داشته و دیگه اخلاقیات ایلیاد رو از بر بوده …
بنابراین راحت تونسته کاری کنه که ایلیاد واسش راست کنه ، حالا هم به این چیزا فکر نکن …
به من اعتماد کن …
قول میدم همه چیو راست و ریست کنم …
دستاشو گرفتن توی دستام و با لحن مطمعن و دلگرم کننده ای گفتم :
+ قول میدم ! … .
اوه اوه داستان داره جذاب تر میشه:)