در رو کنار زدم و از عمارت خارج شدم …
بدون توجه به هیچ چیز و هیچ کس به سمت زیر زمین پا تند کردم ، دستگیره رو پایین کشیدم و در رو چند بار تکون دادم ولی قفل بود … .
کف دستمو به پیشونیم کوبیدم ، سارا آخرین بار در رو قفل کرده بود … .
کلافه پوفی کشیدم و نگاهمو به اطراف دوختم که همون موقع صدای نفس نفس زنونِ سارا به گوشم رسید :
_ آ … آلیس ، چیشده؟! … .
نفسمو با فشار بیرون فرستادم …
بی توجه به سوالش ، به در اشاره ای کردم و عصبی گفتم :
+ کلید رو بده به من … .
متعجب ابرویی بالا انداخت و همونطور که داشت شال سرشو درست میکرد ، گفت :
_ چی؟! … .
چشمامو بستم و به زحمت لب زدم :
+ کلید این خراب شده رو بده بهِم … .
اخم ریزی کرد و گفت :
_ چرا؟! … .
عصبی صدامو بالا بردم و گفتم :
+ میشه اینقدر سوال پیچم نکنی سارا؟! …
برای بار سوم میگم ، کلید رو به من بده … .
زبونی روی لباش کشید و با ناراحتی گفت :
_ آخه مگه چه اتفاقی افتاده که یکهو اینطوری شدی؟! … .
+ ساراااا کلید رو میدی یا نه؟! … .
دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت :
_ باشه بابا ، چرا عصبی میشی؟! …
دستاشو پایین آورد ؛ زبونی روی لباش کشید و با اشاره به یکی از سنگ های جلوی در ، ادامه داد :
_ اونجا ، زیر اون اون سنگ بزرگه گذاشتمش …
به سرعت خم شدم و سنگ رو کنار زدم ، با دیدن کلید لبخندی زدم … برداشتمش و ایستادم ؛ توی قفل کلید رو چرخوندم و وقتی در باز شد ، زودی در رو کنار زدم و داخل شدم …
در رو بستم و با نفس نفس به در تکیه زدم …
کاش عاشق ایلیاد نمی بودم ، کاش دوسش نمیداشتم …
اگه این دل من خفه خون میگرفت ، از این عمارت لعنتی فرار میکردم و میرفتم یه جایی گم و گور میشدم …
ایلیاد فکر میکنه منو زندانی کرده …
در حالی که من دلم منو زندانی کرده ، نه اون …
اونقدرا ترفند بلدم تا از این عمارت کوفتیش بزنم بیرون …
ولی حیف … حیف که میدونم اگه برم دلم براش تنگ میشه ! … وگرنه تا حالا صدباره ها از اینجا رفته بودم …!
&& افشین &&
کلافه دستی توی موهام کشیدم و نگاهمو به اطراف دوختم …
توی اوج حس و حال بودیم که یکهو سارا با دیدن آلیس ، ول کرد رفت … .
پوفی کشیدم و مشغول بستن کمربندم شدم …
مثله اینکه قرار نبود بیاد … .
برم ببینم باز چه خبر شده ! … .
بعد از مرتب کردن سر و وضعم ، از درخت فاصله گرفتم و به طرف عمارت حرکت کردم …
توی حیاط که خبری نبود ، پس حتما داخل عمارت هستن …
در رو باز کردم و داخل شدم …
با دیدن سارا و ایلیاد ، متعجب ابرویی بالاانداختم و در رو آهسته بستم …
سارا طلبکارانه به ایلیاد زل زده بود و ایلیاد هم بی حوصله نگاهش میکرد …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با کمی مکث لب زدم :
+ اتفاقی افتاده؟! … .
ایلیاد بهم خیره شد و گفت :
_ اگه سارا دست از سرم برداره ، نه … .
پوفی کشیدم و گفتم :
+ ای باباااا … شما دوتا چرا تازگیا خروس جنگی شدید؟! … نه به قبلا که هی داداش ، آبجی داشتید … نه به الان ! …
ایلیاد گفت :
_ همش مقصر سارائه که توی کاری که اصلا بهش مربوط نیس … دخالت میکنه ! … .
سارا با لحن دلخور و عصبی ای گفت :
_ واقعا که ایلیاد … این مسئله ی به این مهمی به من مربوط نیس؟! … .
هومممم؟! … .
ایلیاد جدی سری تکون داد و گفت :
_ معلومه نه … .
حوصله ی دعوا نداشتم ، به همین خاطر پریدم بین بحثشون و گفتم :
+ لطفا جفتتون خفه شید …
چه تونه بابااا …
سرمو چرخوندم سمت سارا و جدی ادامه دادم :
+ اگه قرار باشه همینطور پیش بره ، دیگه هیچوقت نمیایم پاریس سارا ! …
سارا نفسشو عصبی بیرون فرستاد و به ایلیاد خیره شد … .
ریده شده بود توی حالم ! …
از دست هر دوشون عصبی بودم ، منتظر حرفی از جانبشون نموندم و به طرف طبقه ی بالا قدم برداشتم …
شاید یه چُرت میتونس حالمو جا بیاره …!
&& ایلیاد &&
کلافه دستی لای موهام کشیدم و گفتم :
+ میشه اینطوری بهم زل نزنی … .
نفسشو محزون بیرون فرستاد و گفت :
_ چرا اون حرفا رو بهش زدی ایلیاد؟! …
تو اصلا میدونی اون با چه شوق و ذوقی اون لباسو …
مکثی کرد ، انگشت اشارشو به سمتم گرفت و عصبی ادامه داد :
_ برای تو … تویی که اصلا احساس سرت نمیشه ، پوشید؟! … هومممم؟! …
چرا داری این دختر رو با نادون بازیات از دست میدی ایلیاد؟! …
الیس واست یه شانسه … میفهمی یه شانسسس …!
پوزخندی زدم ، گوشه ی لبمو خاروندم و گفتم :
+ شانس؟! … میشه بگی اون دقیقا میتونه واسم چه شانسی باشه؟! …
_ شانسی که باهاش بتونی معنی خوشبختی رو حس کنی ! …
اختیارمو از دست دادم ، صدامو بالا بردم و گفتم :
+ شانسی که باعث شد من یه آدم خلافکار و زورگو بشم؟! … پسری که هنوز شیش سالش نبود ، مادرش ازش جدا شد … با یه گروه خلافکار آشنا شد و واسشون حمل جنسای قاچاقی میکرد ! … .
من فقط شیش سالم بود ساراااا …
شیش ساااال …
من مثل بچه های دیگه زیر سایه ی پدر و مادر بزرگ نشدم … به معنای واقعی کلمه یه حرومزادم ...کسی که یکبار نتونست چهره ی پدرشو ببینه …
اون … اون طی یک تجاوز به دنیا اومد …
با چشمایی لبریز از اشک و صدایی بغض دار ادامه دادم :
+ سارا من … من بچگی نکردم …
شبانه روزمو درگیر قاچاق بودم …
من …
پوزخند تلخی زدم و گفتم :
+ من یه عوضی ام … یه آدم بیشعور …
یه آدم کثافتتت …
آلیس هم یکی بدتر از من …
هع … پس فکر کن من و اون کنار هم قرار بگیریم ،
چه زندگی کثافتی ای درست میشه ! …
بچموووون … میشه یه آدم عوضی ای که رو دست من و آلیس میزنه …
نمیخوام … من نمیخوام عاشق بشم …
نمیخوام دم به تله بدم ! … .
پوزخندی زد و گفت :
_ الان داری میگی همه ی پسرایی که عاشق شدن ، دم به تله دادن … !
به بقیه ی حرفام اهمیت نداد و از قصد همین جمله ی آخرمو مورد سوژه قرار داد ! … .
نفسمو خسته بیرون فرستادم و گفتم :
+ بیا این بحثو تموم کنیم سارا …
من به اندازه ی کافی دغدغه دارم … دنبال یه دردسر دیگه نیستم ! … .
دیگه هم اسم آلیس رو پیش من نیار …
آلیس ، مال من نیس … نه من مال اونم ، نه اون مال من … تمااام …!
پارت بعدی رو کی میزارید ؟
مشخص نیس ولی به احتمال زیاد فردا 💖
خیلیی قشنگه .لطفا زود بزار .مررررررسی
🥰🥰🥰 مرسی بابت نظرت عزیزم 😄💋