♡ به نام خداوند وجد و سرور
پدید آور عشق و احساس و شور ♡
💕 رمان عشق موازی 💕
… فصل دوم رمان مال من باش …
#پارت_۱ ✍💝
نویسنده : ” سارا نوروزی ”
مقدمه :
تقاص ، تاوان …
هر اسمی میخواین بزارین روش …
قراره یکی بد تاوان پس بده ! …
یجوری که به گوه خوردن بیفته …
یجوری که … که …
نمیتونم توی کلمات وصفش کنم ، فقط …
فقط همینقدر بدونین ، کسی که قراره انتقام بگیره …
بدجور خشمگینه … حتی تشنه به خون اون نفر هم هست …
فقط … فقط این وسط ، قلبش داره پا درمیونی میکنه …
قلبی که چندین ساله از جنس یخ بوده ! …
حالا به وسیله یه دختر داره آب میشه …
داره تغییر میکنه به یه قلب دوست داشتنی …
تغییر خیییلی سختیه ! …
آخرش چی؟! … فرد انتقام گیرنده ، میتونه ببخشه!؟ …
میتونه گذشت کنه؟! …
بریم ببینیم قراره چه اتفاقی واسه دختر و پسر قصه ما بیفته ! … .
&& ایلیاد &&
توی فکر بودم و داشتم با غذام بازی میکردم که با صدای مامان به خودم اومدم :
_ ایلیاد … مادر ، چرا نمیخوری غذاتو؟! …
نکنه دوست نداری؟! … .
لبخند مصنوعی و دندون نمایی زدم ، گفتم :
+ نه … غذا مشکلی نداره ، عالیه …
فقط … فقط من دیگه میل ندارم … !
بشقاب دست نخورده ی غذا رو هل دادم وسط میز و به صندلی تکیه دادم ، متعجب ابرویی بالا انداخت و لب زد :
_ تو اصلا مگه چیزی هم خوردی که میل نداشته باشی!؟ …
تو که از اول فقط داشتی بازی میکردی با غذات پسرم … .
لبخندی زدم و همونطور که از روی صندلی بلند می شدم ، لب زدم :
+ میل ندارم دیگه مامان …
شما بخور ، نوش جونتون … .
منتظر حرف دیگه ای ازش نموندم و به طرف اتاقم حرکت کردم …
داخل شدم و در رو بستم …
به طرف تختم حرکت کردم …
خودمو پرت کردم روی تخت و به سقف اتاق زل زدم …
پا روی پا انداختم و دستامم زیر سرم گذاشتم …
ناخودآگاه همش فکر و ذهنم میرفت پِی آلیس …
الان توی زیر زمین داره چیکار میکنه؟! …
یه ماه از رفتن سارا و افشین میگذره ، همه چی خیلی خوب و عالی داره پیش میره …
آلیس رو برای تنبیه از همون روز اول ، انداختمش توی زیر زمین خونه …
گاهی اوقات دلم واسه این حد از مظلوم بودنش به درد میاد …
ولی … ولی از طرفی به خودم یه تشر میرم و میگم اون کسیِ که ۲۰ سال منو از مادرم جدا کرد ! … .
نباید … نباید دلم به حالش بسوزه ! …
هر بلایی سرش میاد ، حقشه …!
تا حالا دو ، سه بار با شلاق به تن و بدنِ ظریفش ضربه زدم …
اما بعدش ، بعدش میام میشینم کلی سر خودم غر غر میکنم که چرا زدمش ! …
تکلیفم اصلا با خودم معلوم نیس …
افشین قبل از رفتنش چند بار بهِم گفت که من عاشق آلیس شدم ، ولی … ولی من نمیخوام قبول کنم این حرفشو ! …
چون … چون اصلا عشقی وجود نداره … .
حتی اونم حالا که متوجه شده من با چه قصدی عاشق خودم کردمش ، دیگه وقتی نگام میکنه مثل قبلا هیچ ذوق و شوقی توی نگاش وجود نداره ! … .
حق هم داره … !
کلافه پوفی کشیدم و به پهلو چرخیدم … .
باید ناهارشو واسش می بُردم ، گرچه اون که من هرچی واسش می برم لب نمیزنه ! … .
ازم متنفر شده … ولی خب واسه من هیییچ اهمیتی نداره …!
اون داره تاوان پس میده … تاوان روزایی که مامانمو اسیر خودش کرده بود … . آره ! … داره تاوان پس میده … .
هوفی کشیدم و از روی تخت پایین اومدم ؛ دلم طاقت نمیاورد … باید به بهونه ی ناهار بردن واسش ، میرفتم پیشِش … !
از اتاق زدم بیرون … از پله ها سرازیر شدم و به طرف طبقه ی پایین حرکت کردم ، به سمت آشپزخونه قدم برداشتم …
رو به سرآشپز لب زدم :
+ یه بشقاب غذا بکِش ، واسه آلیس میخوام ببرم … .
چشمی گفت و رفت بشقاب غذا رو آماده کنه …
پوفی کشیدم و یکی از صندلی های میز ناهار خوری رو بیرون کشیدم و روش نشستم … .
بسته ی سیگارمو از توی جیبم در آوردم و یه نخ از توش بیرون کشیدم …
با فندک طلایی رنگم روشنش کردم و پوک عمیقی ازش کِشیدم … همون موقع بود که سر و کله ی مامان پیدا شد …
دست به سینه و شاکی لب زد :
_ عع … ایلیاد ! …
دودشو فوت کردم توی هوا و گفتم :
+ جانم مامان؟! …
اخم ریزی کرد و گفت :
_ من باید چند بار بگم دیگه این کوفتیا رو نکِش؟! … .
میدونی با اینکار چه صدمه ای به ریه هات میزنی؟! …
پوزخندی زدم ، همونطور که خاکستر سیگارمو میتکوندم ، با لحن تلخی گفتم :
+ ۲۰ ساله دارم میکِشم مامان …
به جرعت میتونم بگم تنها همدمم همین سیگار و الکل بودن ! … .
کام عمیقی از سیگار کشیدم …
مامان زبونی روی لباش کشید و با نفرت گفت :
_ خدا لعنت کنه اون دختره ی کثافت و جد و آبادشو که باعث و بانی تمامه این مشکلات بودن ! … .
پوزخندی تلخی زدم و هیچی نگفتم …
خدمتکار بهِم نزدیک شد ، سرشو پایین انداخت و بشقاب غذا رو جلوم گرفت :
_ ب … بفرمایید آقا … .
سیگار رو توی جاسیگاری روی میز خاموش کرد ، صندلی رو به عقب کشیدم ، بشقاب رو ازش گرفتم و بلند شدم …
مامان متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ ای … این ظرف غذا رو میخوای برای کی ببری؟! … .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ واسه آلیسِ … .
اول متعجب چند لحظه بهِم خیره شد و بعد کم کم اخم غلیظی روی چهرش نمایان شد …
دندوناشو روی هم سابید و گفت :
_ چرا واسش غذا میبری؟! … .
عصبی به طرفم حرکت کرد ، بشقاب غذا رو ازم گرفت و ادامه داد :
_ اون باید بره بشینه کوفت بخوره ، دختره ی کثافت … .
پوفی کشیدم و بی حوصله همونطور که سعی داشتم بشقاب رو ازش بگیرم ، لب زدم :
+ بده به من مامان … از صبح واسش هیچی نبردم …
مطمعنن خیلی ضعف کرده ! … در ضمن که هیچی هم از صبحانش نخورده ! … .
با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر داشت فوران میکرد ، بشقاب رو اونوَر تر کشید تا دستم بهش نرسه و گفت :
_ به درَک که ضعف کرده باشه … .
فکر میکنی واسم اهمیت داره؟! …
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و لب زدم :
+ بده به من ظرفو مامااان … .
یکهو شروع کرد به اشک ریختن …
بشقاب رو گذاشت روی میز و با گریه گفت :
_ واقعا که ایلیاد …
تو اصلا خبر داری اون سر من چه بلاهایی که نیاورده؟! …
من توی این ۲۰ سال مُردم و زنده شدم ! … .
بعد … بعد تو اونوَقت داری واسش غذا میبری و تحویل میگیریش؟! …
اسم خودتو گذاشتی مَرد؟! … غیرتت کجاس پس؟! … .
با دیدن اشکاش خیلی ناراحت شدم ، با ناراحتی لب باز کردم تا آرومش کنم که زودتر لب زد :
_ ببین ایلیاد …
آوردیش توی خونه و گفتی نباید همینطور ساده بمیره و باید زجر بکِشه … قبول کردم و هیچی نگفتم …
جیکَمم در نیومد چون … چون خیال میکردم واقعا میخوای زنده به گورِش کنی ! … ولی … ولی حالا میبینم تو …
تو اصلا اونطور که من فکر میکردم قصد نداری رفتار کنی ! …
براش غذا میبری ، توی زیر زمین ازش مراقبت میکنی ! …
تازه اگه اتفاقی هم واسش بیفته ، کلی نگرانش میشی …!
دیگه از این به بعد سکوت نمیکنم … من … من هر روز باید صدای ناله هاشو بشنوم … صدای التماسش که ازت میخواد دست از سرش برداری ! … میفهمییی؟! … .
عصبی لب زدم :
+ مامان مگه شما یادتون رفته که اون بار چنان با شلاق زدمش که تا دو هفته بعدش ، همش آه و ناله می کرد …!
مامان … من میخوام آمادش کنم …
خنده ی عصبی و کوتاهی کرد ، ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ آماده کنیش!؟ … برای چی؟! … .
اخم ریزی کردم و گفتم :
+ برای … برای کارایی که بعدا قراره سرش در بیارم …
بهِم مهلت بده مامان … جلوی چشمای خودتون ، چنان زجر کُشِش کنم که در جا از شدت اونهمه سختی بمیره ! … .
لبخند شیطانی و راضی ای زد …
توی زدن حرفام ، ذره ای اغراق نکردم ! … .
اهل دروغ نبودم … تازه اونم به مامان … !
بشقاب رو از روی میز برداشت ، به طرفم گرفت و با لحن مرموزانه ای گفت :
_ موفق باشی پسرم ! … .
پوزخند تلخی زدم و بشقاب رو ازش گرفتم … .
زیر نگاهش از آشپزخونه بیرون زدم و به طرف در حرکت کردم …
از عمارت خارج شدم و دست راست ، قدم برداشتم …
کلید زیر زمین رو از جیب شلوارم در آوردم و توی قفل کردمش ، چرخوندمش و تا قفل باز شد ، کلید رو بیرون کشیدم … در رو کنار زدم و داخل شدم ، در رو پشت سرم بستم و از پله ها سرازیر شدم …
اون تهِ اتاق کِز کرده بود ، با دیدن من بیشتر توی خودش جمع شد …
زانو هاشو جمع کرد توی شکمش و دستاشو حلقه کرد دور زانوهاش …
آهی کشیدم ، معلوم بود خییلی ازم ترسیده ! … .
بهِش نزدیک شدم و رو به روش نشستم ، بشقاب غذا رو گذاشتم روی زمین و کشیدم پیشِش … .
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ بخور … .
چند بار سریع سری به نشونه ی نه تکون داد و حرفی نزد …
خیلی وقت بود باهام حرف نمیزد … یعنی نه تنها با من ! … بلکه با هیچکی حرف نمیزد …!
یه حالتی داشت ، انگار … انگار با کُل عالم و آدم قهره ! … .
این حرکاتش بود که … که دلمو آب میکرد … .
که قلبمو به درد میاورد … .
پوفی کشیدم و لب زدم :
+ صبحانتو هم که اصلا دست نزدی …
چیز دیگه ای هم که از صبح نخوردی !…
من میدونم که الان ضعف کردی ، بیا …
با چشمام اشاره ای به ظرف غذا کردم و ادامه دادم :
+ اینا رو بخور … زود باش … .
لباشو محکم روی هم فشار داد و چیزی نگفت …
دیگه داشتم زبونِ سکوتش رو یاد می گرفتم …
تمامِ این علامتها یعنی نمیخوام و گورِتو از اینجا گُم کن ایلیاد … !
عصبی نفسمو بیرون فرستادم و دست راستمو مشت کردم …
چه دختره ی لجبازیه … .
از روی زمین بلند شدم ، بابت رفتارای مامان خیلی اعصابم خط خطی بود ! … یکهو و بی اختیار از روی عصبانیت ، بشقاب رو با پام پرت کردم اون طرف که تمامِ غذا ها ریخت روی زمین و صدای بدی بلند شد …
به شیشه های شکسته ی بشقاب زل زدم و عصبی گفتم :
+ به درَک اصلا … فکر میکنی واسم مهمه؟! …
لیاقت هیچی رو نداری … ! مامان درست می گفت ! …
پوزخندی زدم و بهش خیره شدم …
با بی رحمی و بی احساسی ادامه دادم :
+ دیگه از این به بعد … واست کوفت هم نمیارم …
همینطور از گرسنگی بمیری بهتره ! … .
با ترس بهم زل زده بود ، نفسمو عصبی بیرون فرستادم و به سمت پله ها حرکت کردم … .
نگاه آخرمو بهش انداختم و از پله ها بالا رفتم …
در رو باز کردم ، خارج شدم و قفلش کردم … .
ننه ش چقدر کینه ایه😂
راستی رمان پارت ۱۸ رو خوندی؟
یه شخصیت دیگه اصلی داره میاد😂
اوه هنوز اولشه اینطوری داره رفتار میکنه ، قراره کلی بحث و جدال بینشون پیش بیاااد😕😂
آره خوندم نفسم ولی شخصیت جدیدی ندیدم🙄😅
صدای زنگ در که….
این جا تموم شده بود ولی معلوم نیست کی پشت در یود که😉
آهااااان … ای کلک 😂😂😂😂
دمت گرم عالی بود از مث هی میزنم رمان مال من باش فصل دو نیاورد رفتم تو پارت اخر دیدم این رمان هست فکر کردم یکی دیگش گفتم بزا بخونمش دیدم فصل دومشه خیلی قشنگه عاالیه لطفا همین جوری ادامه بده😁🥰
مرسی نفسم 🙂🌷
نه دیگه ای همون ادامشه 👍😅
منم باید توی پارت آخر مینوشتم اسم فصل دوم عشق موازیه دیگه فراموش کردم 😂💔
پارت دو رو کی میزاری🙂😅
هر روز یه پارت گلم 🙂
پارت بعدی انشالله فردا 😘💝