رمان قانون عشق فصل دوم پارت ۲۳

4.4
(35)

کوله‌پشتی را بر روی دوشم می‌اندازم و همراه هم از اتاق خارج میشویم

بابا و البرز تا پایین و جلوی در همراهی‌امان می‌کنند

سامی چمدانم را داخل صندوق می‌گذارد و بابا نگران میگوید

بابا_مراقب خودتون باشید رسیدین هم خبر بدید حتما

گونه‌اش را آرام میبوسم و جواب میدهم

_چشم بابا جونم…..انقدر نگران نباش

دستانش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و درحالی که در آغوشم میکشد می‌گوید

بابا_مراقب خودتون باشید کمتر نگران میشم

چشمی می‌گویم و بابا با بوسیدن پیشانی‌ام به سمت سامی که کنار ماشین ایستاده می‌رود

البرز به سمتم میآید و درحالی که همدیگر را درآغوش میگیریم می‌گوید

البرز_مراقب خودتون باشید

چشمی می‌گویم و درحالی که عقب می‌کشد می‌گوید

البرز_داروهاتو برداشتی؟

با لبخند به نگرانی‌هایش نگاه میکنم

_بله برداشتم…….چرا انقدر نگرانید آخه صد بارم سامی ازم پرسیده

بوسه‌ای بر موهایم می‌زند و می‌گوید

البرز_اگه توعم خودتو تو اون حال میدیدی الان نمیگفتی چرا نگرانید

چیزی نمیگویم به لبخندی اکتفا میکنم

_تو راه به متین زنگ میکنم ولی از طرف من ازش خدافظی کنید

صدای باشه گفتن البرز را می‌شنوم و نگاهم را به سمت بابا و سامی میکشانم

دورتر از ما ایستاده و درحال صحبت هستند

با شیطنت البرز را مخاطب قرار میدهم

_من برم ببینم پدر زن و داماد دارن پشت سر کی غیبت میکنن

صدای پر از خنده البرز را میشنوم که می‌گوید

البرز_فضول

با خنده و درحالی که به سمت آنها میروم جواب میدهم

_خودتی

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سامی

چمدان رستا را درون صندوق می‌گذارم و در آن را میبندم

با البرز خداحافظی میکنم و پس از راحت کردن خیالش کنار ماشین منتظر رستا می‌ایستم

از آغوش بابا جدا می‌شود و به سمت البرز می‌رود

بابا حامد که به سمتم میآید تکیه‌ام را از ماشین می‌گیرم

اشاره می‌زند که همراهش بروم

کمی که دورتر می‌شویم می‌ایستد که میپرسم

_چیزی شده بابا؟

سری به نشانه نه تکان می‌دهد و می‌گوید

بابا_نه فقط نمیخوام رستا بشنوه………..اون قضیه چی شد؟

ابروهایم در هم می‌رود

_کدوم قضیه؟

دست در جیب فرو میبرد و می‌گوید

بابا_قضیه شکایت دیگه

تکیه‌آن را به ماشین میدهم و دست‌هایم را در سینه قلاب میکنم

_آهان………….هیچی دیگه با مدارکی که داشتم تونستم شکایت کنم ازشون اما خب همون چیزی که فکر می‌کردیم شده فرار کردن هیچ کسم ازشون خبر نداره…….گفتن پیداشون کنیم خبرتون میکنیم….به حامی سپردم حواسش باشه

متفکر سری تکان می‌دهد و لحنش اینبار کمی نگران است

بابا_حالا چه اصراری بود تو این شرایط رستا برید مسافرت

نگاه کوتاهی به البرز و رستا میاندازم و می‌گویم

_خبر گندایی که دنیا زده مثل بمب ترکیده……….هرکی یه حرفی میزنه…میخوام یه چند روز از این اوضاع دورش کنم یکم حالش بهتر بشه….واِلا از خدامه زودتر عروسی بگیریم تموم بشه این‌همه حرف و حدیث که پشت سر هممونه

دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید

بابا_دیر نمیشه برگشتید راجب اونم حرف می‌زنیم نگران نباش فقط خیلی مراقب رستا باش

چشمی می‌گویم و با آمدن رستا به صحبتمان پایان میدهیم

با رسیدن به ما دستی به سینه می‌زند و با شیطنت می‌گوید

رستا_پدر زن و داماد پشت سر کی غیبت میکنید؟

خنده‌ای میکنیم و بابا با کشیدن لپش می‌گوید

بابا_میگفتیم رستا خیلی فضوله

صدای خنده‌ام با دیدن اخم با نمکش بلندتر می‌شود

نگاه با اخمی به سمتم می‌اندازد و میگوید

رستا_من فضولم؟

با خنده می‌گویم

_شاید یکم

نمی‌تواند جلوی خورش را بگیرد و درحالی که میخندد می‌گوید

رستا_خیلی نامردین

بلاخره پس از یک خداحافظی طولانی سوار ماشین می‌شویم و حرکت می‌کنیم

وارد جاده که میشویم نگاهی به سمتش می‌اندازم و می‌گویم

_خوابت میاد یکم بخواب

سری بالا می‌اندازد و با تکیه دادن سرش به صندلی نگاهش را به نیمرخم میدوزد

رستا_خوابم نمیاد

مکث میکند اما نگاهش همچنان از چهره‌ام جدا نمی‌شود

درحالی که دنده را عوض میکنم نگاه کوتاهی به سمتش می‌اندازم و می‌گویم

_چی میخوای بپرسی، بپرس

نفس عمیقی می‌کشد

رستا_با بابام چی میگفتید؟

با مکث جواب میدهم

_هیچی داشتم قول می‌دادم مراقب دخترش باشم

صدایش اینبار کلافه است

رستا_سامی……..دروغ نگو……….میدونی که جواب من این نبود

از گوشه چشم نگاهی به سمتش می‌اندازم

_واقعا چیز مهمی نبود که بخوای بدونی

کلافه نفسش را بیرون میدهد

رستا_چرا مهمه……….حتما یه چیزی هست که تو بابام البرز و حامی یک هفتس یواشکی حرف می‌زند.. ……..این چیه که من نباید بدونم

گرچه قول داده بودم بیخیال آنها بشوم اما بهتر است اگر قرار باشد بگویم در زمانی بهتر باشد

_عزیز من واقعا چیزخاصی نیست…قول میدم تو یه فرصت مناسب راجبش حرف بزنیم

هوف کلافه‌ای می‌کشد و با تکیه به صندلی نگاهش را سمت پنجره می‌چرخاند

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
6 روز قبل

دستت درد نکنه غزل بانو پارت گذاری چجوریه حالا

خواننده رمان
پاسخ به  Ghazale Hamdi
6 روز قبل

خیلی هم عالی

Fatima
عضو
6 روز قبل

خسته نباشید
مثل همیشه عالی🤩

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x