رمان قانون عشق پارت ۳۰

4.7
(22)

_یعنی چی جونم در خطر بود؟

البرز نگاه کلافش رو به چشمام دوخت و بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت

البرز_ما بابا رو پیدا کردیم

نگاه بهت زدم توی صورتش چرخید

_چی میگی؟

با مهر تایید متین روی حرفاش حس کردم قلبم از بلندی سقوط کرد

متین_رستا ما رفتیم که بابا رو پیدا کنیم……بابا حالش خوبه خیلی‌ام دلش برات تنگ شده

بغض تیغ تیزی شد توی گلوم

سعی داشتم با نفس های عمیق کشیدن بغضم رو مهار کنم

دلم نمی‌خواست برای کسی که ۱۸ سال پیش ولمون کرد و رفت گریه کنم

با فکر اینکه منو……من ۱۹ ساله رو توی این دنیای بی‌رحم تنها گذاشتن تا برن دنبال کسی که توی اوج بچگی ولمون کرد با عصبانیت از جام بلند شوم

روبه‌روشون ایستادم

با چشمای پر آب و صدایی که بخاطر بغض میلرزید گفتم

_میفهمی چی میگی؟شما منو ۶ سال تو این گرگ بازار ولم کردین که برین دنبال باباتون…….تمام این مدت رو هم پیشش بودید نه؟

 

البرز خواست چیزی بگه که نذاشتم و با صدایی که کم کم اوج می‌گرفت ادامه دادم

_هیچی نگو……..توی این شیش سال شد یه بار به این فکرکنید که توی اون شهر لعنتی چه بلایی سر رستا میاد؟…….

به اینجای حرفم که رسید بغضم بی صدا شکست

_وقتی شبا از ترس اون عوضیا خوابم نمی‌برد کجا بودید؟بابات کجا بود که حالا روبه‌روی من وایسادی و میگی حالش خوبه؟…..مگه اون به حال من فکر کرد؟..هققق……مگه شما به من فکر کردین؟

درحالی که با عصبانیت اشگ هام رو پاک می کردم ادامه دادم

_به من فکر نکردین…….هیچ کدومتون به من فکر نکردین……..فقط به فکر خودتون بودین………با خودتون نگفتین کسی که همه جا مراقبش بودیم بدون ما میتونه از خودش مراقبت کنه؟……وقتی جلوی همه‌ی آدمای این شهر دندون تیز میکردم که فقط زنده برسم خونه…سالم برسم….پاک برسم….شما دنبال باباتون بودین؟؟

اشک دوباره صورتم رو خیس کرد

خیلی برام درد داشت که منو میون این همه بدبختی ول کردن و رفتن

_خیلی نامردین،خیلی

روم رو ازشون برگردوندم و به سمت اتاقم تقریبا دویدم

فقط لحظه آخر صدای زمزمه آروم رستا گفتنشون رو شنیدم

وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم

خودم رو روی تختم انداختم و گریم شدت گرفت

انتظار هر چیزی رو داشتم به جز این

آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد و توی دنیای بی‌خبری غرق شدم

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

رستا

به سختی لای پلکام رو باز کردم

نگاهی به ساعت انداختم

۸ونیم بود

ای وای دیرم شد

دیشب آنقدر حالم بد بود که یادم رفت برای صبح آلارم بزارم

به سرعت از تخت پایین پریدم و به سمت دسشویی رفتم

بعد از شستن دست و صورتم بیرون رفتم

اول موهامو از بالا بستم

خیلی سریع یه آرایش کمرنگ روی صورتم نشوندم

یکم لای پنجره اتاقم رو باز کردم تا ببینم هوا چجوریه

بلاخره بعد از نزدیک به یک ماه هوا پاییزی شده بود و از حال و هوای تابستون فاصله گرفته  بود

به سمت کمد لباسم رفت

یه بادی سفید آستین‌دار با کت و شلوار مشکیم که شلوارش دمپا بود پوشیدم

یکی از روسری و کیف های ستم رو که سفید و مشکی بود از از داخل کمد بیرون کشیدم

من عاشق لباس های سفید و مشکی‌ام ترکیب این دوتا رنگ حس خیلی خوبی بهم میده

روسری رو سر کردم و با یه مدل قشنگ دور گردنم بستم

پنکیک و رژ و ریملم رو با یه کرم نرم کننده داخل کیفم انداختم و با برداشتن پاور بانک و گوشیم از اتاق بیرون رفتم

از داخل جعبه ای که کنار میز تلویزیون بود سوئیچ BMW  و بنزم رو به همراه کیلید یدک خونه برداشتم

ساعت نه و ربع بود

تازه بیدار شده بودن و توی آشپزخونه در حال خوردن صبحونه بودن

سوئیچ ماشین و کلید رو روی کانتر گذاشتم و با لحن خشکی گفتم

_اینا پیشتون باشه،سوئیچ هم برای بی ام و میشکیه داخل پارکینگه

حواسشون بهم جمع شد

متین پرسید

متین_کجا میری

خیلی خشک و جدی جواب دادم

_معلوم نیست؟…شرکت

به سمت در رفتم و کفش های پاشنه بلند مشکیم رو از داخل جاکفشی در آوردم

البرز_حداقل یه چیزی بخور بعد برو

درحالی که کفشام رو میپوشیدم جواب دادم

_دیرم شده

منتظر جوابش نشدم و به سرعت با آسانسور به پارکینگ رفتم

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود که رسیدم

و من ساعت ۱۰ یه جلسه خیلی مهم داشتم

بعد از یه جلسه طولانی با خستگی ختم خلسه رو اعلام کردم

از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم

پشت میزم نشستم و به مرجان گفتم یه قهوه برام بیاره چون خیلی خسته بودم

نگاهم اول به تقویم و بعد به عکس دونفره خودم و سامی افتاد

یک هفته مونده بود به تولدش

تولد سامی ۲۹ مهر و امروز ۲۲ امه

لبخندی زدم

گوشیمو از داخل کیفم در آوردم و شماره حامی رو گرفتم

بعد از چند تا بوق صدای گرم و مهربونش توی گوشم پیچید

حامی_جانم؟

_سلام خوبی؟

حامی_خوبم تو خوبی؟چخبر؟

_سلامتی تو چخبر؟

حامی_هیچ

_داداشیییییی؟

تکخنده‌ای زد

حامی_چی میخوای زلزله؟

با لحن مظلومی گفتم

_میگم هفته دیگه تولد سامی میای بریم براش کادو بخریم؟؟

حامی_باشه فقط امروز سرم شلوغه فردا یا پس‌فردا بریم

با خوشحالی جواب دادم

_مرسییییییی

صدای خندش رو شنیدم

بعد از خدافظی کوتاهی گوشی رو قطع کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اسطوره

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج…
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x