شوک زده مقنعهام رو جلوتر کشیدم
تا اون روز فکر میکردم عمران فقط رقیب کاری آرمینه!
اون روز چشم من باز شد و فکرای دیگه ای به ذهنم اومد
تا جایی که میدونستم آرمین از عمران خوشش نمیومد چطور زمینش رو بهش فروخته!
چیز دیگه ای که آب روی این آتیشی که توی ذهنم درست شده بود میپاشید این بود که شاید اون سال آرمین وکالت فروش زمینش رو به کس دیگه ای داده بوده
تلفن زنگ خورد و عمران ازم خواست پرونده رو براش ببرم
بلند شدم و پرونده به دست از اتاق بیرون رفتم
راهش این بود که از آرمین بپرسم
پرونده رو به عمران دادم
کوتاه تشکر کرد
_ من کارم تموم شده صبر کنم پرونده رو برگردونم سرجاش یا …
خودش حرفم رو ادامه داد
_ این پرونده پیش من میمونه تو میتونی بری
با تردید از شرکت بیرون رفتم
کاش از پرونده عکس گرفته بودم
آرمین با فاصله از شرکت منتظر بود
نمیتونستم یک بار دیگه باهاش مخالفت کنم و روی دمش پا بذارم
عاقبتش برام دردناک بود
بی حرف سوار ماشین شدم
ماشین رو به حرکت درآورد
_ به چی فکر میکنی؟
_ چیزی نیست
هنوزم جای آتیش سیگارش روی تنم میسوخت
لباسم رو کنار زدم تا به سوختگی نچسبه و خنک بشه
_ درد داری؟
سرم رو بلند کردم و مستقیم به صورتش خیره شدم
_ نگرانی دردی که بهم هدیه دادی رو نتونم تحمل کنم؟
بازوم رو محکم گرفت
_ درد رو خودت برای خودت خریدی!
بازوم رو رها کرد
سیگاری آتیش زد
با دیدن قرمزی آتیش سیگارش ناخواسته دستام رو بغل گرفتم
تنم شروع به لرزیدن کرد
آرمین متعجب به حرکاتم نگاه کرد
اما نگاه من فقط به آتیش سیگارش بود
با یادآوری داغی که شب قبل به تنم نشوند لرزش تنم هر لحظه بیشتر میشد
ناگهانی سیگاری که تازه روشن کرده بود رو از ماشین به بیرون پرت کرد
ماشین رو کشید کنار
بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید
سرم رو به سینه اش چسبوند
از این حرکتش جا خوردم
منتظر بودم داغ جدیدی به تنم بزنه
اما آب روی آتیش درونم ریخت
_ تموم شد آروم باش سوگلی
شیشه های دودی ماشین رو کامل بالا کشید
مانتوم رو کنار زد
خم شد و به زخمم نگاه کرد
تاول بزرگی جای سوختگی زده بود
اطرافش هم قرمز و کبود شده بود
آروم فوتش کرد
حس مطبوعی بهم دست داد
نگاهم به نیمرخش افتاد که سرش رو خم کرده بود و داشت سوختگی رو بررسی میکرد
لبخند محوی روی لبم نشست
آدم عذرخواهی و این چیزا نبود اما حالیش بود که گند زده
سوالی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم
_ راستی مادرت کجاست؟
سرش رو بالا گرفت
_ حاج خانم؟
کجا میخواستی باشه؟ خونه
چشمام رو ریز کردم
_ یعنی امروز ندیدیش؟
سری تکون داد
_ اثرات دیشبه که این فکرا به ذهنت میاد
تعجبم بیشتر شد!
تا اون لحظه فکر میکردم میترا برای دیدن آرمین رفته
اما حالا بهم ثابت شد قصدش فقط دیدن عمران بوده!
لباسم رو پایین کشیدم کامل زخم و سوختگیم رو پوشوند
ازش فاصله گرفتم و به صندلی تکیه دادم
ماشین رو حرکت داد
چهره اش درهم بود
انگار چیزی فکرش رو مشغول کرده بود
تا رسیدن به خونه هردو سکوت کرده بودیم
به محض توقف ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم
کلید رو به طرف قفل در بردم
مچ دستم رو گرفت
شوک زده تکونی خوردم و کلید از دستم پایین پام افتاد
_ عمران امروز ازت چی میخواست؟
ناباور سرم رو بلند کردم
اخماش درهم و چشماش قرمز بود
حالتاش درست مثل شب قبل بود که آتیش سیگارش رو روی تنم خاموش کرد
با لکنت پرسیدم
_ تو… تو از کجا…
حرفم رو قطع کرد
_ دست اون مرتیکه پی گرفتن دست تو بود یا پرونده؟
آخ خدا این رمان سر تا پاش فقط استرس به آدم میده 😤 ولی دوسش دارم😉