جمله ی من اونقدر رک و صریح و تند بود که در لحظه دهن باز کرد داد و قال راه بندازه اما به سختی خودش رو کنترل کرد.
برای من عیان بود نمیخواد بقول خودش شروع از صفرش رو خراب و ویران بکنه….
سعی کرد اون عصبانیت رو هرجور شده بود کنترل کنه اما نکرد چون داد زد:
-اینقدر ترگل ترگل نون! چرا نمیفهمی من با اون هیچ سرو سری ندارم!
از صدای دادش ترسیدم.
خودمو کشیدم عقب و طلبکارانه و ناراحت گفتم:
-تو حق نداری سر من داد بزنی!
اون جعبه ی لباس رو کوبوند رو میز و گفت:
-تو هم حق نداری هی به من تهمت بزنی! این که مدام حرف از ترگل میزنی یعنی داری به من تهمت میزنی…
تهمت بودن با کسی که نیستم…تهمت بودن با کسی که بخاطر بودن باتو فراموشش کردم.
تهمت بودن با کسی که مهرش رو از قلبم انداختم بیرون و تورو جایگزینش کردم….
با جدیت و حق به جانبی گفتم:
-هیچکدوم از حرفهای من تهمت نیست…
پوزخند زد گفت:
-خیلی بی رحم شدی رستا…
از گوشه چشم تماشا کردم و گفتم:
-تازه شدم مثل خودت…
-من تورو دوست دارم چدا اینو نمیبینی و نمیخوای باورش کنی و بفهمیش…!؟
بیخیال وا کردن گره ی هندزفری شدم و با دور انداختنش گفتم:
-اینقدر منت احساس نداشته ات رو روی سر من نزار. من اصلا دلم نمیخواد بشینم اینجا و با تو حرف بزنم!
اینو گفتم و از روی کاناپه بلند شدم و راه افتادم سمت اتاق خواب.
شقیقه هام درد میکردن و سردرد ول کن و بیخیالم نمیشد.
گوشی موبایلمو انداختم رو عسلی و جسممو پرت کردم رو تخت…
صورتمو به بالش فشار دادم و با بستن چشمهام زمزمه کردم:
“هم دلم میخواد اینجا نباشم هم دلم میخواد هیچ جای دیگه نباشم…
هم دلم میخواد وجود داشته باشم هم نه!
هم دلم میخواد از این حالت دپرسی بیرون بیام هم نه!
این چه زندگی ایه؟
چرا من هیچ شوق و ذوقی ندارم؟ چرا ؟!”
اونقدر از درس و دانشگاه فاصله گرفته بودم که تقریبا باخودم مطمئن شده بودم احتمالا خیلی از اساتیدم تا الان منو یه حذف شده میدونن بدون ارفاق و بدون راه برگشت!
نشستم رو صندلی چرخدار و درحالی که آرنجم رو تکیه گاه کرده بودم تا بتونم کف دستمو زیر سرم بزارم، به وسایلم که دست نخورده و مرتب و منظم سر جاشون بودن نگاهی گذری انداختم!
این نگاه های گذری ساعتها طول کشیدن.
غیر طبیعی بود.
چه کسی دو سه ساعت یکجا میشینه و بی هدف ابزارش رو نگاه میندازه جز منی که حس میکردم دیگه نه رستا هستم، نه یه دانشجوی رشته گرافیک و…
ار جا بلند شدم و جلو تر رفتم.
کشو رو کشیدم سمت خودم و یه برگه یA 2 از داخلش بیرون کشیدم.
یه مشت از مدادهامو تو دشت گرفتم و بعد هم نشستم رو زمین.
برگه رو روی شاسی گذاشتم و ناخوداگاه لب زنان از خودم پرسیدم:
“اون بچه اگه به دنیا می اومد شکل کی بود !؟
من !؟
فرزام !؟
یا ترکیبی از هر دومون !؟”
دستم لرزید اما با همون دست لرزون غرق کشیدن یه پرتره شدم.
پرتره ای که گمون میکردم باید صورت بچه ای باشه که خیلی زودتر از انتظارم از دستش دادم و من اونقدر غرق طراحی اون پرتره بودم که انگار از دنیای واقعیت پا به به دنیای مجازی گذاشته بودم و بیرون نیومدم تا وقتی که دستی رو شونه ام نشست و یکنفر با به زبون آوردن اسمم منو از اون جهان بی رحم و تلخ کشید بیرون:
-رستا…
دستم دیگه حرت نکرد.
ثابت موند و انگشتهام شل شدن و مداد خیلی آروم افتاد رو برگه!
سرمو چرحوندم و به فرزام که مشخص بود تازه از سر کار برگشته خیره شدم.
نگران نگاهم کرد و پرسید:
-داری چیکار میکنی ؟
چون این سوال رو پرسید دوباره سر برگردوندم و نگاهی به چیزی که کشیده بودم انداختم…
یه پارت دیگه 🙏
پارت اماده ندارم هر وقت بیاد میزارم ❤