-سلام پسر، چه خبر؟
خبرها دست خودش بود و از او سوال می پرسید!
عادی رفتار کرد.
-سلامتی، همه چیز امن و امانه.
در دل زمزمه کرد «به جز دل خودم!»
-ما امشب راهی مشهدیم، فردا می رسیم منزل، همه کارا ردیفه دیگه؟
پلک بهم فشرد و ثانیه ای محکم چشم بست.
قدم بعدی اش با فشار بیشتری بر برگِ خشک شده ی روی سنگ فرش حیاط، نشست.
اما لحنش آرام بود و مملؤ از احترام.
-بله، عمو رحمان مثل همیشه کارارو به دست گرفتند.
-خوبه، دیروز رفتی پیش حاج احمد؟
همچنان خیره به قدم های آرام و پر طمأمینه پونه بود که از سنگفرش باریک مقابل منزل گذر می کرد.
-بله رفتم، حق با حاج احمد بود، بسته های جا مونده رو دوباره فرستادیم.
صدای ظریفی از پشت تلفن باعث شد، لحظه ای گوش هایش تیز شود، اما صدا به قدری نا مفهوم بود که تنها، همهمه نصیبش شد و در نهایت جمله کوتاه حاجی:
-خوبه، فعلا کاری نداری پسر؟!
-در پناه حق.
تماس را خاتمه داد و موبایل را به داخل جیبش سر داد.
صدای ظریف، به قدری مهم نبود که ذهنش را درگیر سازد.
پونه که مقابلش قرار گرفت، عضلات در هم صورتش کمی باز شد.
-سلام داداش خسته نباشی.
با اشاره به لباس های پونه لب زد:
-سلام ممنون، جایی میخوای بری؟!
پونه دست روی فرق سرش گذاشت و روسری اش را جلوتر کشاند.
تنها فرد خانواده نیک نام بود، که چادر سر نمی کرد.
-آبجی پروین بیرون منتظرمه، میخوایم بریم خرید لباس برای مراسم.
سری به معنای فهمیدن جنباند.
-چیزی لازم نداری؟!
صدای بوق ماشین نشان از پایان انتظار پروین را داشت.
خواهری که دیشب صدای اعتراض و مخالفتش نسبت به ازدواج او، فضای سالن خانه شان را پر کرده اما حالا به دنبال خرید لباس برای مراسم عروسی او بود.
درکی از رفتار خانم ها در این مواقع نداشت.
پونه به منظور گذشتن از کنارش، قدمی به سمت راست برداشت و با لبخندی گفت:
-نه داداش ممنون، من برم وگرنه صدای جیغ آبجی پروین تا خونه صدیقه خانم، آخر کوچه هم میره.
سر تکان داد و کمی خود را عقب کشید.
اما چشمانش به مسیر قدم های پونه بود که از مقابل نگاه خیره آرش گذشت.
مانند همیشه، عکس العمل خاصی نشان نداد و قدم هایش را آرام به سمت میز و صندلی های در حال چیدن برداشت.
از گوشه چشم متوجه آمدن آرش به سمت خود شد و کمی بعد صدایش در گوشش طنین انداخت:
-مثل اینکه راستی راستی داری میری خونه بخت!
لحن مغموم اما در عین حال شاد آرش را نمی پسندید.
تناقضی که این روز ها در نگاه و لحن اطرافیانش متوجه بود و واکنشی نسبت به آن نداشت.
-فردا نیستم، زودتر خودتو برسون که کمک عمو رحمان و بچه ها باشی لطفا!
آرش متعجب مقابلش ایستاد و دست به سینه شد.
-خیر سرت این بند و بساط واسه عروسی توعه، اون وقت کدوم قبرستونی میخوای بری؟
تنها نگاه عمیقی به چشمان آرش انداخت و سکوت را ترجیح داد به گفتن مطلبی که کاملا عیان بود.
آرش اما مصر، دوباره غر زدن را به ریشش بست.
-نشد یه مجلس و مهمونی باشه و تو تمام و کمال حضور داشته باشی، هر بارم هزارتا بهونه ردیف می کنی، اصلا گیرم کار واجبی داری حاجی رو چکار می کنی؟ فکر می کنی دست از سرت بر می داره؟
-آرش!
آرش بی اعتنا به لحن پارسا بلند غرید:
-آرش و زهر مار.
بالاخره لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و قدمی نزدیک تر به آرش ایستاد.
-موندم با این حافظه ماهی وارت چطور گاهی اوقات، مسئولیت همه ی کارها رو به دستت می سپرم.
آرش دست به کمر زد و طلبکار گفت:
-نچایی یه وقت؟ مثل خر برات حمالی می کنم دو قورت و نیمتم باقیه؟ احتمالا نسبتی با سنگ پای قزوین نداری؟
لب بهم فشرد و از کنار سر آرش نیم نگاهی به عمو رحمان و کارگرانی که در حال خروج از حیاط بودند، انداخت.
در حینی که از کنار آرش می گذشت و دور میشد لب زد:
-غر زدناتو ببر برای مریم خاتون، نیازی هم به تکرار هزارباره نمی بینم ولی اگه یه لحظه مختو به کار بندازی، میفهمی فردا چه روزی از ایام هفتس و چرا میگم نیستم که حتی حاجی هم نمی تونه بهم خرده بگیره.
کمی بعد، آرش به عقب برگشت و در حالیکه نگاه عمیقی به پارسای ایستاده در کنار عمو رحمان انداخت، با یادآوری اینکه فردا چهارشنبه است، حق را به پارسا داد که حافظه اش را تشبیه به حافظه ماهی کند.
“مروارید”
نفسِ عمیقی از ماگِ لبریز از چایِ دارچین در دستم گرفته و پلک بستم.
اشکال نامفهوم و پیچیده ای که پشت پلک هایم نقش بستند، طولی نکشید پشیمان شده از پلک بستنم، بلافاصله چشم باز کرده و قدمی به سمت چپ برداشتم.
نگاه کلی به حیاط وسیع و غرق در تاریکی انداختم و بدون ترس مسیر را ادامه دادم.
خنده دار به نظر می رسید.
از اشکال نامفهوم پشت پلک هایم ترس داشتم اما از حیاط غرق در تاریکی که نیمه شب در آن قدم می زدم نه !
با چند قدم دیگر، نگاهم به تاب قرمز رنگی افتاد که در میان دو درخت تنومند قرار گرفته بود.
اطرافش را بررسی کردم.
به جز تاب، تنها دو میز به همراه صندلی در اطرافش قرار داشت.
حجم میز و صندلی در این قسمت از حیاط کمتر از نقاط دیگر بود.
با کمی تجزیه و تحلیل می توانست محل مناسبی برای خلوت های شبانه روزی ام باشد.
چرا که در منطقه ای قرار داشت، درختان تنومند و پر و شاخ و برگ اطرافش باعث شده بود، کسی دید کاملی از جانب درب اصلی منزل و درب سالن منتهی به خانه نسبت به تاب نداشته باشد.
توجهی به شال حریری که از روی موهای لختم سر خورد نکرده و خود را به تاب رساندم.
با احتیاط رویش نشسته و خود را تکان آرامی دادم.
همزمان جرعه ای از چای دارچین نوشیدم و با تکان نسبتا محکمی، پاهایم را بالا برده و چهار زانو روی تاب نشستم.
سر بالا بردم و به آسمان پر ستاره نگاهی انداختم.
آسمانی که ماهش به مانند مروارید می درخشید و نورش را بدون خساست بر زمین افکنده بود.
آسمانی که هیچ گونه تفاوتی با آسمان شهر خودم نداشت.
و تا به این ثانیه که کمتر از یک شبانه روز بود پا در این شهر گذاشته بودم، تنها وجه اشتراکش با شهر خودم آسمانش بود و بس!
باد ملایمی که می وزید، تار به تار موهای رهایم را به رقص درآورده و پخش صورتم کرده بود.
حتی تمایلی به پس زدنشان نداشتم.
سکوت، وزش باد و تاب آرامی که می خوردم، دوباره تمایلم را به سمتی می برد که چشم ببندم و آرامش فضای اطرافم را با حس شنوایی ام دریابم.
اما نمیشد.
می ترسیدم.
مانند چند لحظه پیش!
از اشکال نامفهومی که به هر شکلی خودشان را به در و دیوار پشت پلک هایم می کوبیدند و وحشت را در دلم می افکندند، می ترسیدم.
اشکالی که سال ها بود مهمان پشت پلک هایم بودند و هنوز عادتی نسبت به آن نداشتم.
نمی دانستم چشم هایم مهمان نواز خوبی نبودند، یا آن اشکال پیچیده دشمنی سر سخت به منظور نابودی آرامشم بودند، که احتمال گزینه دوم بیشتر از اولی بود.
فشار نسبتاً محکم دیگری به تاب وارد کرده و جرعه ای دیگر از چای نوشیدم.
دل از آسمان صاف و بی دغدغه کندم و نگاهم را به منزل دو طبقه حاج حسین نیک نام دادم.
زیر لب چند بار زمزمه کردم:
-حسین نیک نام، حاج حسین نیک نام.