رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۶

4.6
(27)

 

 

 

 

گرد شدن مردمک های مروارید را از نظر گذراند و ادامه داد:

 

-قبل هر چیزی اون اتفاق تو مؤسسهِ من برای شما رخ داده، قبل هر چیزی من یک انسانم و می تونم شرایط رو به خوبی درک کنم. هر کسی هم جای شما می بود من نه تنها بهش کمک می کردم حتی تا پای کلانتری و شکایت و همه چیز از عامل اون اتفاق پیش می رفتم. بیمارستان رفتن و ملاقات هم به کنار اصلا وظیفمم بوده و حرفی توش نیست. و اما در مورد شما و معذرت خواهی تون.

 

بشقابی که تقریبا دو سوم آن را خورده بود را کنار زد:

 

-من و شما چه بخوایم و چه نخوایم زن و شوهریم. چه اجباری، چه صوری، چه موقت اینو نمیگه که من باید نسبت به شما بی تفاوت باشم و مثل غریبه ها رفتار کنم. اتفاقا بالعکس زندگی شما فعلا همه جوره به زندگی من گره خورده و زندگی منم به زندگی شما. وظیفه منه که هر کاری که از دستم بر بیاد انجام بدم و نذارم شما دوباره تو چنین موقعیت هایی قرار بگیرید و یا خطری تهدیدتون کنه. شما هم توقع نداشته باشید، من انجام میدم بدون حرفِ پس و پیشی، از طرفی … شما ناموس منید مروارید خانم. این کلمه ارزش و مسئولیت زیادی داره که من به همه چیزش واقفم و سعیم بر اینه به درستی از پس وظیفه م بر بیام. اما شاید گاهی اوضاع از دستم خارج بشه و نتونم درک کنم که شما تو چه لحظه ای به حضور من در کنارتون نیاز دارید که خوب تلاشمو می کنم دیگه تکرار نشه.

 

نگاهش را مستقیم به نگاه معذب مروارید دوخت و با لحن نرم تری گفت:

 

-همهِ این مسائل به کنار مگه بین ما قرارداد دوستی بسته نشده؟

 

سکوت و خیرگی مروارید را از نظر گذارند:

 

-اگه شما این دوستی رو جدی نگرفتید اما من روش حساب ویژه باز کردم. و همین دوستی هم دیروز بهم گفت فارغ از هر وظیفه ای من نباید بیمارستان رو ترک کنم و پشت در بسته باشم تا حال جسمی شما بهتر بشه. فقط و فقط به خاطر مراحل ثبت شکایت تو کلانتری بعد اومدن حاج بابا بیمارستان رو ترک کردم و دوباره برگشتم. اما به خاطر اینکه راحت باشید و استراحت کنید تا زمانی که بقیه بیان مزاحم نشدم و نیومدم داخل اتاق.

 

لبخند کمرنگی صورت دخترک را در برگرفت که او دست پیش برد و برای اتمام موضوع بحث و رفع سوء تفاهم هایشان، کاسه کوچک زیتون را به سمت دخترک بلند کرد و گفت:

 

-حالا با تمام این تفاسیر می تونم روی دوستی شما نسبت به خودم حساب ویژه باز کنم یا نه؟

 

مروارید با برداشتن دانه ای زیتون پلک بهم فشرد و لب زد:

 

-بدون شک حتما!

 

 

 

 

«مروارید»

 

 

 

 

 

کمی عقب تر رفتم تا راحت تر تکیه به تخت سنتی زده باشم. سر چرخاندم میان هیاهوی حیاط. هر کسی مشغول کاری بود. این هیاهو را دوست داشتم. حس خونگرمی و صمیمیت را در رگ هایم به غلیان می انداخت. آن هم برای منی که در اطرافم کسی جز پدر و مادرم نداشتم. فامیلی نداشتیم. دوستان کمی داشتم. از زمانی که چشم باز کردم و توانستم درکی از اطراف داشته باشم، تنها پدر و مادر در کنارم حضور داشتند و بس!

 

از بچگی در گوشم خوانده بودند که اقوامی نداریم؛ و همگی زمانی که هنوز نوزاد بوده ام از دنیا رفته اند. از بخت بدِ من تعداد انگشت شماری از همسایه ها تنها پسرانی بزرگتر از سن من داشتند که من هم منع بودم از همبازی با جنس پسر! تنها زمانی که در مسجد محله مان مراسم نذری پزان بود من می توانستم جمعیتی مشابه جمعیت رو به رویم ببینم و کمی از حالت تنهایی خود بیرون آیم.

 

همبازی هایم پدر و مادرم بودند. چه حیف و چه سود که مادرم همبازی و همراه خوبی نبود و قبل از اینکه بتوانم از وجودش سیراب شوم، ترکم کرد. من ماندم و پدری که غم نبودن مادرم کمرش را شکسته و با قلب مریضش همراهی کوتاهی با من کرد و او هم به سوی مادرم شتافته بود. در نهایت من ماندم و شهری که خالی از هر کسی بود برایم.

 

غریبه ها نمی توانستند عمق تنهایی مرا حتی به مدت چند ثانیه درک کنند. من و تنهایی از همان زمانی که نافم را بریده بودند دو جزء جدا ناپذیر از یکدیگر شده بودیم که قرار بود تا آخرین نفس همراه هم باشیم. تنهایی بهتر از هر کسی همدم من شده بود، بدون جا زدن! بدون ثانیه ای ترک کردنم! و من به اجبار زمانه این همدمِ نامأنوس را پذیرفته بودم.

 

نگاهم روی عمو رحمان نشست که بلند رو به نوه اش گفت:

 

-محسن بابا جان، بیا کفگیر روحی بزرگ رو برام بیار.

 

محسن چنان غرق در بازی با بچه ها و هم سن سالانش بود که اصلا صدای عمو رحمان را نشنید. امروز ماشین ها را بیرون از حیاط پارک کرده بودند تا جا برای جمعیت رو به رو باشد و قدرت عمل بیشتری داشته باشند. و حالا جایگاه پارکینگ را نوه های حاج حسین و بچه های همسایه، تسخیر توپ بازی شان کرده بودند.

 

کفگیر درون قابلمه ای بزرگ و نزدیک به تخت بود. آرام خودم را به لبه تخت کشاندم. با برداشتن کفگیر به سمت عمو رحمان رفتم. با اینکه وضعیتم خیلی بهتر از ده روز پیش بود اما هیچ کدامشان نمی گذاشتند دست به کاری بزنم. همگی معتقد بودند تا زمانی که بهبودی کامل را به دست آورم باید در استراحت مطلق بمانم. عمو رحمان با دیدنم، ساعدش را به پیشانی اش کشید و لبخندی بر چهره نشاند:

 

-شما چرا بلند شدی باباجان، خودم می اومدم بر می داشتم. این بچه ها زمانی که غرق بازی میشن انگار دور از جونشون نا شنوا میشن.

 

کفگیر را به سمتش گرفتم و با لبخندی گفتم:

 

-کاری نکردم عمو، بفرمایید.

 

کفگیر را با تشکر گرفت و رو به جمعیت طرف دیگر حیاط بلند گفت:

 

-آرش، بهروز خان؟ بیاین کمک باباجان، وقت آبکش کردنه برنجه، نباید شفته بشه.

 

با اینکه دست گچ گرفته ام هنوز به گردنم آویزان بود، اما با دست دیگرم گرفتمش و عقب تر رفتم تا در دست و پایشان نباشم. آرش به همراه بهروز خان و رامین پسرِ پروین خانم که به تازگی از سربازی آمده بود به کمک عمو رحمان آمدند.

 

 

 

سه دیگ بزرگ برنج بود به همراه دو دیگ گوشت مرغ و گوسفند. آقا مجید همسر پروین خانم و دو مرد همسایه که شناختی نسبت به آنان نداشتم از صبح خروس خان مشغول پختِ گوشت ها بودند. خانم ها طرف دیگر حیاط روی فرشی که پهن زمین بود نشسته و مشغول بسته بندی سبزی بودند، عده ای هم در حال پذیرایی.

 

تا ده دقیقه پیش نشسته در کنارشان بودم. اما هنوز بعد از ده روز کمرم گاهی ناله سر میداد که باید تکیه به چیزی میدادم که به مدت چند دقیقه ای پناه بردم به تخت سنتی چوبی حیاط.

 

-یاالله … یا الله …

 

نگاهم به درب اصلی حیاط کشیده شد که پارسا به همراه دو نفر دیگر وارد شدند. ظرف های یکبار مصرف و جین نوشابه در دست داشتند. دوباره لبه تخت نشستم و نگاهم را معطوف پارسا کردم که در لباس های سرتا پا مشکی شکل دیگری پیدا کرده بود.

 

به نوعی پر جذبه تر و خوشتیب تر دیده میشد. مخصوصا با چفیه ای که به گردنش بسته بود، چهره اش دلنشین تر شده بود. امروز سوم محرم بود و به گفته ی پونه هر سال روز سوم نذر امام حسین داشتند. حاج حسین گفته بود علاوه بر دو گوسفندی که هر سال سر می برند یک گوسفند اضافه هم به نیت سلامتی خانواده مخصوصا من و پارسا سر ببرند.

 

رسم خانوادگی شان بود که خودشان خانوادگی پخت غذا را در حیاط به عهده بگیرند. حتی خود حاج حسین که مدیریت رستورانی را به عهده داشت، غذا را از رستوران نیاورده و به صورت خودمانی و با کمک همسایه ها مشغول پخت شده بودند.

 

چه زن و مرد چه کوچک و بزرگ گوشه ای از کار را گرفته و حالا که دو ساعت مانده به ظهر بود همه چیز تقریبا در حال آماده سازی و رو به اتمام بود. رسمشان بر این بود همین جمع خودمانی در حیاط منزلشان که فرش شده بود پذیرایی شوند و دو دیگ دیگر را در ظرف های یکبار مصرف پخش مردم دیگر کنند. و حالا هیاهوی عجیب و زیبایی در حیاطِ بزرگِ منزل حاج حسین به پا بود.

 

نگاهم هنوز سمت پارسا بود که کارش تمام شده و در حین صحبت با تلفنش، مشغول تکاندن گوشه ای از شلوارش بود. ده روز از زمانی که اجازه سر کار رفتن را به من نداده بود می گذشت. چند باری عنوان کردم که حالم خوب است و حوصله ام در خانه سر رفته، اما قاطع گفته بود فعلا شرایط کار کردن ندارم و اصراری نکنم. اجبارا پذیرفته بودم.

 

تنها دو روز اول را در طبقه پایین و اتاق مهمان ماندم و بعد به طبقه بالا رفتم و در پاسخ به بقیه تأکید کرده بودم واقعا حالم خوب است. من و پارسا در شرایط نا متعارفی قرار گرفته بودیم. در طبقه بالا اتاق هایمان جداگانه بود، اما در پایین انتظار می رفت که پارسا شب را تا صبح در کنار من سپری کند، که خواسته نا معقولی بود و پارسا یک شب را به حرم رفت و شب دیگر محمدطاها را بهانه کرده و به طبقه بالا پناه برده بود. روز سوم بود که من هم خودم را به طبقه بالا رساندم و هر دو نفرمان را راحت ساختم. چرا که دیگر بهانه هایمان نخ نما میشد.

 

پارسا فارغ از تماس تلفنش سر بالا برد و با نگاه کلی به حیاط چشمانش روی من مکثی کرد. با دیدن اینکه نگاهم سمتش بود، کتش را روی ساعد دستش جا به جا کرد و به سمتم آمد. تا زمانی که به نزدیکی ام رسید نگاهم را از رویش برنداشتم. به مقابلم که رسید من بودم که پیش دستی کردم و در حینی که از روی تخت به احترامش برخاستم گفتم:

 

-سلام حسابی خسته نباشید.

 

لبخند کمرنگی به رویم پاشید:

 

-علیک سلام درمونده نباشید. خوبید؟ چرا اینجا تنها نشستید؟ مشکلی که وجود نداره؟

 

لبخندی زدم و با نگاهی به اطراف گفتم:

 

-نه مشکلی نیست، روی فرش کمرم کمی درد گرفت اومدم روی تخت تکیه زده بشینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان گلارین

    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x