رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۹

4.8
(29)

 

 

 

 

 

تقریبا دو ساعتی گذشته بود که نهار خورده شده بود. حالا همگی مشغول بسته بندی غذاهای نذری بودند. نگاهم را در میان ظرف های یکبار مصرف چرخاندم. به احتمال خیلی زیاد پخش کردن این حجم از غذا در بین افراد بی بضاعت تا شب طول می کشید.

 

به گفته ی پرستو دو وانت کرایه کرده بودند که پارسا به همراه آرش و رامین و چند مرد دیگر ظرف های غذا را بین مردم پخش کنند. اما هنوز خبری از پارسا نشده بود. حتی برای نهار هم نیامده و غذا در سکوت و دلمردگی خورده شده بود. احتمالا همه می دانستند که اوضاع از چه قرار است و دلیل اصلیِ غیب شدن پارسا چیست البته به جز من!

 

اتابک خان انگار که اصلا پارسایی وجود ندارد با همان ژست خان مانندش غذایش را خورده و به همراه همسرش برای استراحت داخل منزل رفته بودند. هیچگونه سوالی هم از نبودن پارسا به میان نیاورده بود. اما نگاه من به همراه حاج حسین مدام به سمت درب اصلی می چرخید تا اثری از پارسا پیدا شود. دیدم که حاج حسین چند باری هم شماره تلفن پارسا را گرفته بود، اما ناکام مانده از پاسخ دوباره خودش را مشغولِ کاری ساخته بود.

 

-دخترم اگه خسته شدی بگم رویا بیاد.

 

نگاهم را به اکرم خانم، همسرِ آقا رحیمِ همسایه دادم و سریع گفتم:

 

-نه نه یه لحظه حواسم پرت شد.

 

-گفتم که تعارف نکنی دخترم، نیرو کمکی زیاده.

 

تنها لبخندی نثارش کردم و قاشقی از زرشک و زعفران را به روی برنجِ داخلِ ظرف های یکبار مصرفی که مقابلم تلنبار شده بود ریختم. پونه گفته بود به طبقه بالا رفته و استراحت کنم، اما من نیاز به تنهایی و استراحت نداشتم.

 

چرا که می دانستم افکار و سوال های ایجاد شده در ذهنم اجازه ی استراحت به من را نمی دادند. و مهم تر از همه پاسخ به این سوال که چرا باید برای من مهم باشد برخورد پارسا با اتابک خان؟ یا اصلا چرا باید در مورد گذشته آن دو نفر کنجکاوی به خرج دهم؟

 

ذهنم فلش بک میزد و می رفت به سمت شبی که پارسا گفته بود چه بخواهیم چه نخواهیم زندگیِ ما دو نفر به هم گره خورده است، و احتمالا به دلیل همین گره خوردن بود که مایل بودم بدانم چه چیزی در گذشته پارسا و اتابک خان وجود دارد.

 

قطعا همین بود. من وارد بطن زندگی خاندان نیک نام ها شده بودم. اگر خودم هم نمی خواستم اتفاق های اطرافم مرا مجبور به واکنش می کرد.

نفس عمیقی گرفتم و به دستم سرعت بخشیدم.

نیم ساعت گذشته بود که با نشستن کسی در کنارم سر چرخاندم.

 

 

 

پونه با چهره ای که به مانند صبح شاداب و خندان به نظر نمی رسید به سمتم خم شد و قاشق را از میان دستانم بیرون کشید و گفت:

 

-پاشو مروارید لج نکن عزیزِ من، باقیش رو بسپار به من. برو روی تخت بشین یکم استراحت کن.

 

-راست میگه دخترم، ما هستیم. شرایطت عادی نیست.

 

اصرار نورزیدم و سری به تایید تکان داده و اجبارا جایم را به پونه دادم. زمانی که برخاستم و مهره های کمرم لحظه ای تیر کشید، فهمیدم که حق با پونه و اکرم خانم است و واقعا نیاز به استراحت دارم. از میان بساط ایجاد شده راهی پیدا کردم و خود را به تخت رساندم.

 

نشستم و نگاهی به جمعیت در حال تکاپوی پیش رویم انداختم. بهروز خان گوشت ها را درون ظرف ها می کشید و عمو رحمان برنج روی آن ها می ریخت. ظرف ها دست به دست می شدند و بعد از تزئین با زرشک و بسته شدن دربش در پلاستیک های مخصوص همراه با یک نوشابه گذاشته می شدند.

 

دو وانت رو به روی درب اصلی پارک شده بود که رانندگانش بر پشت وانت ظرف های بسته بندی شده را تحویل می گرفتند. چیزی به تمام شدن کارشان نمانده بود دیگر. نگاهم همان حوالی درب اصلی چرخ می خورد که با ظاهر شدن یکبارگی پارسا، ناخودآگاه لبخند کمرنگی بر لبم آمد و از روی تخت برخاستم.

 

مشغول صحبت با راننده وانت شد و کمی بعد پا به حیاط گذاشت. با نگاهی به جمعیت داخل حیاط دوباره چشمانش روی من نشست. به مانند چند ساعت پیش به سمتم قدم برداشت. اما اینبار با چهره ای متفاوت تر که با صد مَن عسل هم خورده نمیشد. به نزدیکی ام که رسید با نگاهی به تخت رو به من گفت:

 

-سلام، من کتمو روی تخت جا گذاشته بودم شما ندیدید؟

 

چرا دیده بودم. اشرف بانو داخل خانه برده بود. اما به جای پاسخ پرسیدم:

 

-حالتون خوبه؟

 

متعحب از سوالم نگاهش روی چشمانم مکثی کرد که ادامه دادم:

 

-برای نهار نیومدید، غذا بیارم براتون؟

 

سکوتش را چطور تعبیر می کردم؟ کلافه دستی به ته ریشش کشید و تا انتهای گردنش امتداد داد. متوجه نگاه بقیه روی پارسا و خودم بودم اما توجهی نکردم و قدمی به پارسا نزدیک تر شدم و گفتم:

 

-نگفتید؟

 

سرد و بی حوصله پرسید:

 

-چی رو؟

 

 

 

لحنش غریبه بود و نگاهش غریبه تر. مردد دوباره سوالم را تکرار کردم:

 

-اینکه حالتون خوبه و برم براتون نهار بیارم؟

 

نگاه گنگش را در میان چشمانم چرخاند و با همان حالتی که انگار نفوذ ناپذیر شده بود پاسخم را داد:

 

-میل به چیزی ندارم، گفتید کت منو ندیدید؟

 

نه نگفته بودم. در مورد کتش اصلا پاسخی نداده بودم.

 

-عجله دارم و کیف مدارکم داخل کتمه میشه بگید کجاست؟

 

قدم پیش رفته به سمتش را به عقب برداشتم. انتظار این رفتارش را نداشتم؟ نه نداشتم!

با اشاره به خانه آرام گفتم:

 

-مادرتون بردن داخل.

 

آنی از کنارم گذشت و با صدا کردن پونه به سمت ورودی درب سالن رفت. احتمالا می دانست که اتابک خان داخل هست و نمی خواست برخوردی با او داشته باشد که پونه را صدا زد. پونه سریع از جا جهید و به سمتش رفت.

 

کمتر از چند دقیقه کت را برایش آورد و پارسا با قدم های بلند بدون نگاه و حرفی از مقابلم گذشت و به سمت خروجی رفت. راننده وانتی با دیدنش از پشت ماشین پایین پرید و پشت رل نشست. پارسا هم طرف دیگر رفته و قسمت شاگرد نشست. به دقیقه نکشیده از مقابل چشمانم محو شدند.

 

من نگران پارسایی بودم که به خود زحمت نداده بود پاسخ سوالم را بدهد؟ چقدر پوچ و بی معنا! مطمئنا نگرانی ام ناشی از آن بود که پارسا در چند مدت اخیر کمکی به زندگی راکتم کرده بود.

 

وگرنه به مانند قبل و اوایل ازدواجمان در بی تفاوت ترین حالت ممکن بودم. اصلا فرقی به حالم نداشت کجاست و در چه حال به سر می برد و یا اینکه نهار خورده است یا نه!

 

شانه ای بالا انداختم و با نگاه آخری به حیاط از نشستن روی تخت انصراف داده و به طبقه بالا رفتم. حالا خواندن کتاب و یا حتی خواب را بر کنجکاوی موضوعی که ارتباطی به من نداشت ترجیح می دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x