سکوت محضی برقرار شد. سکوتی که در آن حتی صدای نفس کشیدن هم به گوش نمی خورد. اتابک خان با مکث واضحی نگاه از چهره درهم و مات زده پارسا گرفت و به طرف اشرف بانو سر چرخاند. اشرف بانو با دو قدم خودش را بین پارسا و اتابک خان رساند و محکم تر از قبل گفت:
-برادرمی درست، اما دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم تو خونه ی من، پسرم رو به ناسزا بگیری و به خاطر تقدیری که دست خودش نبوده این طوری متهمش کنی. استغفرالله خدا نیستی اتابک. خود خدا هم به بنده ش راه توبه و بازگشت داده، اما تو؟ اگه الان ولت کنم حاضری سر پسرمو بیخ تا بیخ ببری!
منم داغ دیدم. داغ پسر جوونم، داغ عروس و نوه ام. اما هیچ وقت به خودم اجازه ندادم یکبار پارسا رو مقصر این ماجرا بدونم. مگه تو این مملکت کم پرونده سنگین وجود داره؟ کم پرونده خطرناک و سخت وجود داره؟ اگه تمام بازپرس ها و قاضی ها و دادستان های این مملکت بخوان از زیر بار این پرونده ها فقط به خاطر احتمالاتی که ممکنه از روی دشمنی برای خانواده هاشون پیش بیاد، شونه خالی کنند، سنگ رو سنگ بند نمیشه. پارسا وظیفه شو انجام داد. هیچ منتی سرش نیست. هر کس دیگه ای هم می بود باید وظیفه شو انجام می داد. همه ی این حرفا به کنار اما خود تو هم عقل داشتی اتابک … می دونستی شغل پارسا چقدر پر خطره، چقدر حساسه، چقدر ریسک پذیره، می تونستی دخترتو بهش ندی. اجبارت کردیم؟ نه! اون زمان که اومده بودیم خواستگاری با دُمِت گردو می شکستی که دخترمو دادم به بازپرس مملکت. حالا داری همون شغل رو به سر پسرم می زنی؟ داری بازخواستش می کنی به خاطر خطرات شغلی که زمانی افتخار خودت می دونستی؟
اشرف بانو محکم به سینه خود کوبید و مثل شیر زن قدمی دیگر به اتابک خان نزدیک شد:
-اما من بهت اجازه نمیدم اتابک، دیگه بهت اجازه نمیدم با پسرم این جوری رفتار کنی. اجازه نمیدم پارسا رو هم ازم بگیری. اونی که تو این ماجرا مقصر بود اتفاقا دختر خود تو بود. مقصر اصلی و صد در صدی این ماجرا خود آیه بود. اگه آیه همون روز اصرار پشت اصرار نمی کرد که من باید برم پیش خانوادم و منو برسونید نیشابور هیچ وقت این اتفاق نمی افتاد. مگه پارسا کم هشدار داده بود؟ مگه کم سخت گیری کرده بود تا چند مدتی که آبا از آسیاب بیفته تنها و بی جهت از خونه بیرون نرید؟ همه وظایفشو انجام داده بود اتابک. همه هشدارهارو داده بود. اما دختر تو با پافشاری که حتما باید تو مراسم خواستگاری برادرش باشه پوریا رو مجبور کرد برسونتش نیشابور. می تونست نره، می تونست صبر کنه پارسا از مأموریتش برگرده و با هم برن اما رفت و باعث شد پسر جوون منم بفرسته زیر خروار ها خاک. پارسا مقصر نیست. خود آیه با دونستن همه چیز که چشماشو بست و خواسته ی خودشو اجرا کرد مقصره.
اتابک خان نفس در سینه اش گره خورده بود که چهره اش به کبودی میزد و انگار ایستاده، جان از تنش رفته بود. اشرف بانو اما دست بردار نبود که همچنان ادامه داد:
-چهارسال پیش که از تشییع جنازه برگشتیم، تو حیاط همین خونه جلوی کس و ناکس پسرمو خوار کردی، سیلی پشت سیلی تو صورتش کوبیدی، قاتل قاتل به ریشش بستی، نوه ی دو سالمو که دخترت جونش به نوه ات بند بود رو گوشه ی حیاط پرت کردی و گفتی نوه ی تو نیست و فقط دخترتو میخوای. ما سکوت کردیم، پارسا به حرمت داغی که دیده بودی سکوت کرد، حاجی سکوت کرد، گفتیم بذاریم خودشو سبک کنه، گفتیم حرمت نگه داریم، اما خودت نذاشتی اتابک. با حرفات، با نیش زدنات، با پیغومات، با رفتارات نذاشتی. بعد چهارسال پیدات شده و انتظار می رفت که پخته تر و مثل خانی که به ته اسمت به نا حق چسبوندن رفتار کنی، ولی انگار خیلی کوچکتر از لقب خانی اتابک. لقب خان حرمت داره، خان ها بزرگی سرشون میشه، بخشش سرشون میشه، مصلحت سرشون میشه، حکمت و تقدیر سرشون میشه اما تو …
فقط می تونم بگم متاسفم. الانم تا زمانی که تو خونه ی منی باید احترام همه ی اعضای خانوادمو حفظ کنی، همون جوری که ما حفظ می کنیم. اگه نمی تونی و باز هم می خوای آوار شی سر پسرم و این زندگی …
دستش را به طرف درب خروجی خانه گرفت و ادامه داد:
-من اجازه نمیدم و ترجیح میدم از این خونه بری و فکر کنی اصلا از ازل خواهری به اسم اشرف نداشتی و نخواهی داشت.
دست سالمم توسط انگشتان لرزان پونه فشرده شد. سر به طرفش چرخاندم. چه زمان ایستاده بودم و پونه تقریبا چسبیده به من دستم را گرفته که متوجه نشده بودم؟ انگشتان پونه که قفل دستم شده بود را متقابلا فشردم و دوباره نگاه به صحنه ی رو به رویم دادم. انگار زمان در همین ثانیه ها قفل شده بود و کسی توانایی حرکتی از خود نداشت.
نگاه مات اتابک خان و همسرش نشان دهنده آن بود که حرف های اشرف بانو ضربه ی مهلکی برایشان بود و یا شاید حقایق تلخی که چهار سال بیان نشده و حالا یکباره سرریز کرده بود.
-حدیث من بیرون منتظرم، وسایل رو بردار بیار.
اتابک خان قدمی به عقب برداشت و بعد از نگاه سنگینی به اشرف بانو و پارسایی که پشت اشرف بانو مانده بود، از میان دو مبل پیش رویش گذشت و ثانیه ای بعد ناپدید شد. حاج حسین با چهره ای گرفته و بدون نگاه به کسی مسیر اتاقشان را در پیش گرفت و حدیثه خانم در کمتر از چند دقیقه چمدان به دست و بدون حرف به سمت خروجی قدم تند کرد.
نگاهم به نیمرخ اشرف بانو و پارسا چسبید. هر دو همچنان ایستاده بودند. لحظهای بعد اشرف بانو قدمی به سمت نزدیکترین مبل برداشت که انگار توانی برای قدم بعدی اش نداشته باشد، زانو اش تا خورد و در مرحله سقوط بود که با داد پروین و پونه، پارسا سریع دست به کار شد. زیر بغلش را گرفت و تا روی مبل در آغوشش هدایتش کرد.
رو به پونه ی لرزان کردم و گفتم:
-یه لیوان آب قند بیار فشارشون افتاده.
باشه ی لرزانی گفت و به سمت آشپزخانه دوید. پروین پایین مبل و کنار پای اشرف بانو نشست و با حالی نزار گفت:
-مامان، قربونت برم خوبی؟ بریم دکتر؟
اشرف بانو دستش را بالا آورد و با صدایی که انگار نفسی دیگر در سینه اش باقی نمانده بود لب زد:
-خوبم، نگران نباشید.
پارسا نگاه نگرانش در صورت مادرش چرخ می خورد و مجید آقا کنار اشرف بانو نشست و گفت:
-ببریمتون درمانگاه تا فشارتون رو بگیرند؟
اشرف بانو سری به نفی تکان داد:
-خوبم پسرم، خوبم.
پونه با قدم های بلند در حالیکه قاشق را به دیواره های لیوان می کوبید به سمت اشرف بانو رفت و لیوان را نزدیک دهانش برد و مجبور به خوردنش کرد. پنج دقیقه بعد اشرف بانو نگاهش را در بین مایی که در سکوت محضی فرو رفته بودیم چرخاند و گفت:
-بلند شید بچه ها، برید استراحت کنید. من خوبم. پروین دیر وقته راه نیفتید تو خیابون تو همون اتاق مهمون بخوابید امشب رو.
-ولی مامان خوب نیستی لج نکن جون من …
اشرف بانو التماس پونه را نا دیده گرفت و دستی به چشمانش کشید:
-چرا اصرار دارید حال منو بد نشون بدید؟ من خوبم. امشب راحت شدم. راحت کردم خودم رو. چند سال بود این حرفا روی سینه ام سنگینی می کرد و دندون رو جیگرم گذاشته بودم. اما الان احساس می کنم می تونم راحت نفس بکشم. دیگه اون درده نیست. سر گیجه گرفتنمم به خاطر خستگی امروزه نه چیز دیگه … خیالتون راحت.
با گفتن جمله اش برخاست و نگاه همگی را به سمت خود کشاند. پروین هم پا به پایش پیش می رفت که مراقبش باشد. اما بی توجه به ما آرام به طرف اتاق مشترکش با حاج حسین رفت. با بسته شدن درب اتاقشان نگاهم به سمت پارسایی کشیده شد که بدون مکث به سمت طبقه ی بالا رفت.
پونه و پروین و مجید آقا روی مبل نشستن و مشغول صحبت شدن. موضوع صحبتشان اشرف بانو بود و حرف هایی که به زبان آورده بود. تمایلی به شنیدن حرف هایشان نداشتم. چوب خطم برای امشب پر شده بود و مغزم ارور میداد. ظرفیتی باقی نمانده بود. با گفتن شب بخیری راهم را به سمت پله ها کج کردم. شب سختی بود.
سختی اش چند وجه داشت. احساس می کردم کمِ کم یک شبانه روز نیاز به تحلیل اتفاقات افتاده دارم. فکر به حرف هایی که شنیده بودم. باورش سخت بود. برای منی که هیچ گونه اطلاعی از بحث بینشان نداشتم، وارد شدن این حجم از اطلاعات یکباره، هضم سنگینی را برایم در پی داشت.
حالت سرگیجه ای پیدا کرده بودم که به هر طرف کشیده می شدم. گیج و منگ بودم. با کرختی درب خانه را باز کردم و نگاه خسته و بی جانم را در فضای پذیرایی چرخاندم. خبری از پارسا نبود. درب را بستم و قصد رفتن به اتاقم را کردم.
اما یکباره با شنیدن صدای شکستن چیزی شبیه لیوان و یا ظرف شیشه ای، سرم به سرعت به پشت سر چرخید و قامت پارسا در قاب نگاهم نشست. پارسایی که تکیه به جزیره آشپزخانه داده و نیمرخش سمت من بود. نگاهم با مکث پایین تر رفت و به دستانش چسبید که قطرات خون از لا به لای انگشتانش به نوبت سقوط می کردند.