رمان مرواریدی در صدف پارت ۹۹

4.6
(56)

 

 

 

 

چشم گرفتم. این زن ارزش چشم دوختن نداشت. حتی ارزش اینکه به حرف هایش لحظه ای گوش بسپاری هم را نداشت. معرکه گرفته بود و طوری یک تنه می تاخت که انگار قرار بر این بود در انتهای این بحث مدال طلا را تصاحب کند.

 

لرزش محسوس بدنم دست خودم نبود. دستانم را در هم قلاب کردم تا بتوانم کنترلی روی خود پیدا کنم.

 

-خاله حاجی مراقب حرفاتون باشید. شما مهمون این خونه اید اما دارید طوری رفتار می کنید که معلوم نیست بتونم روی رفتارم کنترل داشته باشم و چیزی رو به زبون نیارم که واقعا لیاقتتون رو می رسونه.

 

خاله حاجی اما گوشش به هیچ چیز بدهکار نبود. خودش را محق می دانست و حرف هایش را حقیقت محض.

و من به این فکر می کردم موضوع ازدواج قبلی من چطور می تواند او را اینگونه بهم بریزد؟ اصلا چه ارتباطی به او داشت؟

 

-به جای طعنه زدن و رگبار بستن من پاسخگوی این نگاه های متعجب باشید. یا اگه شما نمی تونید توضیح بدید، از عروستون بپرسیم چرا اون مخفی کرده و خودشو قالب پارسا کرده؟

 

پارسا؟ او کجا بود؟ هنوز در جمع بود؟

 

-ها عروس حاج حسین نیک نام؟ چیشد که بی نام و نشون از یه شهر دیگه سر از اینجا درآوردی؟ چیشد که فکر کردی با دوز و کلک و حقه بازی می تونی جای آیه خدابیامرز رو پر کنی؟

 

حاج احمد برآشفته نزدیک خاله حاجی شد:

 

-بس کن زن، پاشو بریم …

 

صدای شرمنده حاج احمد، همسر خاله حاجی نتوانست مقابل این سیلاب بایستد. خاله حاجی رو به همسرش محق تر از قبل گفت:

 

-حاج احمد نمی بینی وضعیت رو؟ من دلم به حال اشرف می سوزه، تا کی می خواد چوب ندونم کاری های بقیه رو بخوره؟ پسر جوون و عروس دسته گلش پر پر شد بس نبود؟ تازه باید بره زیر یوغ و دغلبازی این دختری که اصلا معلوم نیست از کجا پیداش شده؟ ننه و باباش کیه و اصل و نسب داره یا نه؟

 

همگی برآشفتند و ایستادند.

 

-خاله حاجی لطفا …

 

-حاج خانم بسه …

 

-از شما بعیده این رفتارا حاج خانم.

 

-تمومــــــش کنید این معرکه رو …

 

و در نهایت صدای بلند حاج حسین اینبار بلند تر از قبل به هوا خواست.

 

 

 

 

از روی مبل برخاست و قدمی به مقابل برداشت:

 

-حاج احمد به حرمت نون و نمکی که تموم این سالها توی یک سفره باهم خوردیم به زنت چیزی نمی گم. اما صبر منم حدی داره. من به هیچ احد و ناسی اجازه نمیدم که در مورد ناموسم، خانوادم، عروسم، چنین حرف هایی رو به زبون بیاره. اگه تا الان دست زنتو نگرفتم و از این خونه پرتش نکردم بیرون فقط و فقط به حرمت وجود شما بوده حاج احمد. اما بهتره همین الان دست خانومتو بگیری و از این خونه برید و فکر کنید هیچ موقع حاج حسین و اشرف بانویی وجود نداشته.

 

خاله حاجی مثل تیری از چله رها شده به سمت حاج حسین خیز برداشت و تا نزدیکی اش پیش رفت. مقابلش ایستاد و با پوزخندی منزجر کننده گفت:

 

-بهتره به جای بیرون کردن من از این خونه فقط یکبار به فکر زن و بچه هات باشی. بقیه رو قربونی خواسته های خودت نکنی حاج حسین. فکر نکنی عقل کل عالمی و می تونی از پس همه مسائل به خوبی بر بیای. بالاخره عاقبت این ندونم کاری ها یک جایی بیرون میزنه و کار دستت میده. دختر مطلقه گرفتی برای پسرت؟ بدون اینکه کسی با خبر باشه؟ اصلا این دختر کیه که براش سینه سپر کردی؟ از زمانی که اوردیش تو این خانواده سوگلیش کردی و کسی نباید نازک تر از گل بهش بگه.

خونه به نامش سند می زنی و تاج سر همه می کنیش. رفتی دستشو از یک قبرستونی گرفتی اوردی و کردیش زن پارسایی که تموم اهل محل براش سرو دست میشکونن. به هیچ کسم توضیح ندادی که این دختر چطور بعد از بیست سال پیداش شده. حتی به زنت توضیح ندادی و با پشت دست زدی تو دهن همه که ساکت بشن. چرا؟ اصلا معلوم هست این دختر از زیر کدوم بته به عمل اومده؟

 

تمام تنم می لرزید. لرزشم آنقدر عیان بود که پونه کنارم ایستاد و دست دور کمرم انداخت.

 

-آروم باش مروارید، نترس چیزی نمیشه آروم باش.

 

آرام باشم؟ با وضعیت رو به رویم؟

صدای بلند پارسا در فضا پیچید. بالاخره پا به میدان گذاشت. اما طاقت دیدنش را نداشتم که چشم بستم روی این فاجعه ای که به خاطر من به پا شده بود:

 

-خاله حاجی من به هیچ احد و ناسی اجازه نمیدم در مورد مروارید این حرف های بی ریشه رو به زبون بیاره. لطفاً مراقب حرف هایی که می زنید باشید.

 

خاله حاجی با خنده شیطانی قدمی به سمت پارسا برداشت و گفت:

 

-چیه سینه سپر کردی. برای دختری که حتم دارم اگه اجبار و حرف حاج بابات نبود تن به ازدواج نمی دادی. اما سکوت کردی و رفتی این دختر غربتی رو که معلوم نیست از ناکجاآباده وصل خونواده نیک نام ها کردی. اصلا خبر داشتی که قبلا ازدواج کرده؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

عجب خاله فضول و عوضی و بی کلاسی.😡حتما این وسط یه جاییش سوخته🤔

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x