صدایی از دخترک نشنید اما پرده را کنار زد و چشمانش بی اجازه از او به جستجوی مستقیم مروارید پرداخت. به لحظه نکشید که نگاهش قفل دختری شد که روی صندلی زانوانش را در آغوش گرفته و چشم بسته بود.
هندزفری سفید آویزان از گوش هایش نشان از آن داشت که حواس مروارید متوجه حضورش نیست. نفس عمیقی از فضای اطراف گرفت و صندلی طرف دیگر میز را کمی عقب کشید و رویش جای گرفت.
هنوز هم مروارید متوجه اش نشده بود. کاملا تکیه به صندلی داده و نگاهش را تماما به نیمرخِ دخترکی داد که باد ملایم زیر گیسوانش می وزید و تار به تار موهایش پخش سر و گردن سفیدش می شد. انگار زیادی غرق در موزیکی که گوش می داد، شده بود.
امیدوار بود او نقش مستقیمی در مورد آن خانه نداشته باشد. هر چند مگر می شد حاج بابا خانه بسازد و بخواهد به نامش سند بزند و مروارید هیچ گونه خبری نداشته باشد؟ کلافه سری به طرفین تکان داد. نمی شد. یعنی درصد احتمالش پایین بود.
دو دل بود از اینکه خلوت مروارید را بهم زند، اما نصف راه را آمده بود و از طرفی حسی مانع دور شدنش می شد. کمی که گذشت دست از نگاه برداشت و به خاطر اینکه دخترک یکباره چشمانش را باز نکند و نترسد کمی بلند تر از حد معمول صدایش زد:
-مروارید خانم؟
دخترک بی توجه غرق در دنیای خودش بود و او اجبارا دو مرتبه صدایش زد. باز هم بی نتیجه ماند که مردد دست پیش برد و همزمان که دو ضربه کوتاه به میز میانشان کوبید و دوباره صدایش زد. مروارید تکان واضحی خورد و پاهایش از زیر چانه اش سُر خورده و پایین صندلی افتادند.
نگاه دخترک رویش نشست و او بدون عجله اجازه داد تا مروارید به خودش آمده و متوجه حضورش شود. اما در عوض در تلاش بود بتواند تسلطی بر لحن و حرف هایی که قرار بود خودش بزند داشته باشد. نگاهش همچنان به دختری بود که دست برد و هندزفری اش را از گوش هایش بیرون کشید:
-سلام … ببخشید متوجه حضورتون نشدم.
دستانش را درهم قلاب کرد و چشم گرفت:
-خواهش میکنم، معذرت میخوام خلوتتونو بهم زدم.
-مهم نیست، مشکلی پیش اومده؟
حاشیه و مسائل جانبی را کنار زد و مستقیم گفت:
-مشکل نه، اما چندتا سوال داشتم.
ابروان دخترک کمی بالا رفتند و جدی به مانند او لب زد:
-بفرمایید، گوش میدم.
چشمانش مستقیم نگاه دخترک را نشانه رفتند، جدی بود و انتظار پاسخ جدی را هم داشت:
-چرا گذاشتید حاج بابا سرمایه ای که داشتید رو تو همون آپارتمان خانوادگی هزینه کنه؟
مروارید متوجه عمق موضوع نشده بود که چشم تنگ کرد:
-منظورتون چیه؟
بی وقفه بدون توجه به سوال دخترک ادامه داد:
-هفته ی پیش، حاج بابا به خاطر همون ساختمون بود که اومد دنبالتون و یکی دو ساعتی خبری ازتون نبود؟ طبقه ششم رو به نامتون سند زد؟
-نمی فهمم چی می گید!
-یا اینکه زودتر از اینا سند زده بود و فقط امشب خبرشو به ما داد؟
-اجازه بدید یه لحظه …
انگار کسی چشمانش را بسته بود و ذهن و دهانش بدون اجازه از او نشخوارهای فکری اش را بیان می کردند:
-البته که متوجه این موضوع هستید که یکی از اون طبقات مال شماست.
-منظورتون رو واضح بگید!
پوزخند کمرنگی زد، خوشش نمی آمد بازی بخورد. آن هم بازی ای که رهبرش پدرش و دختر رو به رویش باشد:
-کجای حرفم واضح و مبرا نیست خانم؟
مروارید اخم پر رنگی کرد:
-شاید سوالتون واضح باشه، اما دارید به من حس متهمی رو میدید که دارید ازش بازجویی می کنید.
دخترک دست به سینه شد و جدی تر ادامه داد:
-من متهمتون نیستم جناب بازپرس!
پارسا لحظه ای از شنیدن کلمهِ بازپرس که بی نهایت نسبت به آن آلرژی پیدا کرده بود، لب بهم فشرد و دستی به چانه اش کشید. سعی کرد بدون توجه به آن کلمه حرفش را بزند و نمی دانست که چقدر موفق بود:
-پس می دونستید و طبق خواسته ی خودتون اون طبقه ساخته شده.
سکوت دخترک باعث شد، کمی به جلو خم شود:
-به بعد از این یکسال فکر کردید؟ می تونید تو ساختمونی زندگی کنید، مردی که دیگه همسرتون نیست و خانواده ی مردی که دیگه هیچ نسبتی باهاتون نداره مدام مقابل چشماتون باشه؟ براتون مهم نیست؟ راحتید این جوری؟ اصلا خودتون خواستید یا حتما این بارم به صورت نمادی اجبار حاج بابا پشت این تصمیم بوده؟
مروارید ناباور پلک زد و لبانش از هم فاصله گرفت:
-شما متوجهید چی میگید؟
پارسا اما انگار پرده ای جلوی عقل و منطقش را پوشانده بود که بی فکر تر از قبل با اطمینان گفت:
-من متوجهم اما مثل اینکه شما جوابی برای سوالام ندارید، و این یعنی اینکه تمام حرف ها و حدس هام درسته.
مروارید با ضرب از روی صندلی برخاست. دستانش را لرزش محسوسی در برگرفته بود، همین طور بدنش را. اما پارسا بدون توجه به حال دخترک منتظر پاسخ بود. مروارید روی صندلی خم شد و با حرص گفت:
-درسته! تموم حرفاتون درسته. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. بازجویی تون تموم شد؟
پارسا هم نیم خیز شد و دستانش را ستون میز کرد و به طرف مروارید خم شد:
-چرا؟ هدفتون چی بوده؟
مروارید ناباور کمر راست کرد و قدمی به سمت درب برداشت:
-شبتون بخیر.
قدم از قدم برنداشته بود پارسا دوباره مقابلش ایستاد:
-من باید جواب سوالمو بگیرم خانم. چرا قبول کردید تو همون ساختمون زندگی کنید؟ حمایتای پدرم کفاف نمی داد که تن به این کار دادید؟
مروارید حیرت زده قدمی به عقب برداشت و نیش زدن اشک در چشمانش باعث شد چندین بار پلک بهم زند تا در مقابل پارسای غریبه ی رو به رویش بیشتر از آن خرد نشود. پر واضح بود که در باورش نمی گنجید رفتار این مردی که از او حساب پس می گرفت.
چند نفس عمیق کشید و سعی کرد کلمات را در ذهنش ردیف سازد. پارسا اما نگاه مصممش را به دخترکی دوخته بود که نگاه شکسته اش نشان از آن داشت که او زیادی پیش رفته است.
اما تنها چیزی که در آن لحظه برایش اهمیت داشت پاسخ به سوالاتش بود. نمی توانست فکر کند که آمدن دخترک به زندگی اش بازی ای باشد که حاج بابا خواسته باشد حضور مروارید را ادامه دار کند.
-متأسفم براتون، نه … بهتره بگم متأسفم برای خودم که روی شما طور دیگه ای حساب باز کرده بودم و فکر می کردم جنستون با بقیه فرق داره. در صورتی که شما هم هیچ فرقی با غریبه های اطرافم ندارید که فکر می کنید من به خاطر پول حاج حسین بوده خودم رو به شما چسبوندم. فکر می کنید همه ی این جریانات بازی و توطئه از طرف من بوده که خواسته باشم خودم رو وصل این خانواده بکنم. حرفا و سؤالاتون تماما توهین به شعور و شخصیت من بود. و من هیچ وقت پاسخی برای این سوالات پوچ و بیهوده ندارم. شما رو هم میذارم تو همون خیالات پوسیده خودتون غرق بمونید. اما اینو مطمئن باشید …
قدمی جلو تر رفت.