رمان من پس از تو پارت 10

4.8
(17)
  • اسمان⭐
    زنگ در خونه اش را زدم در باز شد و بدون اینکه بفهمم یکی دهنم با یک دستمال گرفت کشیدم توی خونه و دیگه چیزی نفهمیدم حتی نتونستم جیغ بکشم خاموشی مطلق
    پریسا ⭐
    استرسی به جونم افتاده بود انگار قرار بود اتفاق بدی بیوفته
    هر بار که اینطور میشم واقعا اتفاق بدی میفته
    مثل طلاق ایلار اون روز هم همینطور بودم انگار اظطراب داشتم
    ناگهان با خودم گفتم نکنه ایلار چیزیش شده باشه سریع گوشیم برداشتم زنگ زدم بهش
    _الو ایلار ایلار
    _جانم پری
    _چیزی شده
    _نه چرا
    _هیچی عزیزم گفتم شاید چیزی شده
    یادی از ما نمیکنی
    _پری ما دیروز هم دیدیم حالت خوبه
    وای اخه من چقدر خنگم راست میگه حالا چکار کنم
    برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم خندیدم و گفتم
    _وا نه بابا شوخی کردم از اسمان چه خبر
    _هیچی گفت داره میره خونه ایناز
    *_واا* چرا خونه ایناز
    _گفت مهمونی داره میشناسیش که عاشق خوشگذرانی
    یه دفعه استرس به جونم افتاد نکنه اسمان چیزیش بشه
    _میگم ایلار نکنه چیزیش بشه به اون ایناز اطمینانی نیست من از همون روز اولی که اسمان باهاش در ارتباط بود ازش خوشم نمیومد
    _اخه مگه بچه هست والا دیگه من نمیدونم یه روز به خاطر این ببین بی خیالی های اسمان من سر به بیابون میزارم
    _باشه عیب نداره چیزی نیست ایشالله
    بعد از خداحافظی با ایلار به نیلا نگاه کردم که دوباره ازم میخواست باهاش برنامه کودک ببینم نشستم پیشش گوشی توی دستم لرزید امید بودم
    _جانم امید
    _پری اصلا حالم خوب نیست میتونی بیای دنبالم حس میکنم نمیتونم هیچ کاری کنم
    سریع از جام پا شدم
    *_چی شده امید*
    _سوال نکن فقط بیا
    سریع خداخافظی کردم با هاش
    نیلا و خودم را اماده کردم سوار ماشینم شدم به سمت شرکت امید رفتم بعد از دقایقی نزدیک شدن به شرکتش که ندیدمش به گوشیش زنگ زدم
    _کجایی
    _من دم شرکتم
    _بیا تو کوچه پشتی اونجام
    _باشه اومدم اومدم
    بعد از قطع کردن به کوچه پشتی رفتم ماشینش که دیدم بقلش پارک کردم
  • امید ⭐
    نمیدونستم چطور خودم جمع و جور کنم باورم نمیشه ورشکسته شدم شرکتی که این همه براش زحمت کشیده بودم شرکتی که کم کم و با زحمت یه شرکت موفق کردمش حالا همینطور هم کم کم از دست رفت بدون اینکه بفهمم دارن از پشت بهم خنجر میزنن
    پریسا رو دیدم که سریع از ماشینش پیاده شد و با نیل به سمت من اومدن
    سوار ماشین که شد سریع گفت
    _چی شده امید میدونی چقدر ترسیدم هزار تا فکر توی سرم بود
    _نگران نباش چیزی نیست میشه بریم خونه
    دلم میخواست ناراحت بشه بهش فعلا نباید چیزی میگفتم اون حتی از من هم بیشتر ناراحت میشه پریسا همه تلاش هام دیده همه شب هایی که تا صبح بیدار میموندم همه را به چشم دیده
    _باشه ولی رفتیم قول بده بهم بگی
    _باش
    ایلار ⭐
    به مطب اقای پلنگ صورتی رسیدم وارد شدم
    منشی تا من دید سلام کرد و گفت ۲ دقیقه منتظر باشید
    یکم با گوشی ور رفتم که بعد از دقایقی بهم گفت برم داخل

 

امیدوارم که خوشتون اومده باشه ❤❤❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خدا چه استرسی بیچاره آسمان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x