پاییزه خزون پارت 78

4.2
(5)

پاییزه خزون 

_میدونی دغدغه منی که تا پارسال یواشکی عروسک بازی میکردم چیه؟؟؟؟

یه قطره اشک رو‌صورتم ریخت پر بغض گفتم 

_دغدغدم شده دلتنگی ، دلتنگی عزیزام که سره سفره هفت سین سال تحویل کنارم نیستن تا نوازشم کنه ، بوسم کنن ، دغدغم شده یه ادمی که باهام کلی فرق داره ولی میگه میخوامت ، 

دغدغم شده غصه هایی که ولم نمیکنن ، دغدغه منه ۸۰ ساله شده ترس  از تاریکی 

، 

هق زدم و خودم و انداختم تو سجاده و گریه کردم ، یه ذره صدای هق هقام رفت بالا ، مهران با چشمامی متعجب نگام میکرد، صدای در اومد و صدای آراز و سمیرا تو گوشم پیچید ، دوس نداشتم تو این حال ببینن منو ، ولی  هیچ نشد اونی که دلم میخواد ،….

خدا خودش چید و گذاش جلوم و گفت بازی کن حق ویرایش این زندگی لعنتی رو نداری ، 

آراز ناباور گفت 

_این چش شده مهران ، 

سمیرا نگران اومد سمتم و سعی کرد بلندم از جانماز و بغلم کرد ،چرا اینقدر حس غریبگی دارم تو این جمع ،چرا شدم شبیه اون دختر کوچولوی ۵ ساله ای که بدون مامان باباش اومده مهمونی ….

سمیرا دمه گوشم گفت

_چته دردت به جونم ، چرا داری گریه میکنی ….

جوابشو ندادم بیشتر گریستم بیشتر متلاشی شدم … میشه یه روزی این تیکه های له دوباره به هم وصل بشن؟؟ 

درد قلبم شروع شدو دوباره گرگم به هوارو شروع کرد ، دستمو رو قلبم گذاشتم و آروم گفتم ،

_تو کیفم یه قرص میدی بهم …

چهرم در هم رفت و درد قلبم بیشتر شد 

بچها ترسیده بودن ،همشون اومده بودن دمه اتاق وایساده بودن 

سمیرا رو به علی گفت 

_علی بدو کیفشو بده ،آراز بدو یه لیوان آب بیار …

دستمو سفت رو قلبم گرفته بودم چشمامو بسته بودم ،کاشکی یا خودم تموم شم یا دردام!!!! 

مهران هول زده جلوم اومدو دست راستم که رو قلبم بود و گرفت 

_خوبی خواهری ، چرا اینجور شدی، اروم باش عزیزم ،نفس بکش بعد باهم حرف میزنیم ،

دستامو فشار داد و گفت 

_باشه ساحل!!!!

چشمام و بستمو چیزی نگفتم بیجون شده بود مثل دفعه های قبل….  تو بغل سمیرا افتاده بودم با همون چادر نماز گل گلی مامان افسانه ، سمیرا قرص و گذاشت رو لبم و فشار میداد داخل دهانم ، رو بهم گفت 

_ساحل جانم ، صدامو میشنوی!!! بیا این آب و بخور 

با همون چشمای بسته فقط چند قلوپ آب خوردم ،آراز اومد جلو چادر نمازمو از سرم کشید بیرون روبه مهران گفت 

_مهران بگیرش بلندش کنیم روتخت بزاریمش یه ذره استراحت کنه …

بلندم کردن و گذاشتنم روتخت جالب اینجا بود صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم و چشمامو باز کنم ….شاید مرگ تدریجی باشه نمیدونم …

رو تخت که فرود اومدم، همه چی شد تاریکی مطلق و سکوت …

 

چشمامو با کرختی باز کردم ، گلوم داشت آتیش میگرفت ، با سختی آب گلوم و پایین دادم و از جام پاشدم ،اتاق غرق تو تاریکی بودش و هوا گرگ و میش بود ،

نمیدونستم چقدر خوابیدم فقط میدونستم بدنم کوفته کوفتس …..کورمال کورمال به سمته چراغ رفتمو و روشنش کردم ، چشمامو کوچیک کردم ،به سفیدی زیاد عادت نداشتم ؟خیلی وقته همه جای زندگی من شده تاریکی ،عادته این سفیدیا و روشناییارو ندارم ،‌

صدای ارام بخش اذان صبح گوشمو نوازش کرد ،صدای اذان آرام بخش ترین موسیقی جهان بود 

حتی برای کسی که به خدا و بزرگیش اعتقادی نداره ، شاید باید یادم بیاد که خدا بزرگتر از دردای منه تنهاعه ،ولی خوب منم بعضی اوقات راه درست و گم میکنم ، خودمو گم میکنم وسطه این همه شلوغی 

، به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم از سرویس که اومدم بیرون جانماز پهن وسطه اتاق بهم دهن کجی میکرد ،شاید خدا دیشب دلش برام سوخت ،که خواب مامان بابامو دیدم ،

خوشحال بودند ، مامانم مثه همیشه همین جانماز گل گلی با عطر نرگس سرش بود و کلی بغلشون کردم بوشون کردم ،کلی باهام حرف زدن انگاری‌که دوباره زنده شده بودن ،چادرو سرم کردم و دوباره بوی نرگس و به ریه هام رسوندم ، 

نماز صبح و خوندم با خدایی که ازش خیلی دور شده بودم حرف زدم ،درد و دل کردم ،صبر خواستم برای دل بی درمونم ، 

برای دلتنگی بی درمونم برای درموندگیم …

نمازمو که خوندم از اتاق زدم بیرون ، با صحنه ای که دیدم لبخند رو لبم اومدو فهمیدم شاید قشنگی زندگیم همین کسایین که عاشقانه همو بغل کردنو خوابیدن ، سمیرا و علی تو وسطه حال خوابیده بودن بغل هم ، مهرشاد و شادی هم بغل هم خوابیده بودن کنار شومینه ، 

مهرانم رو کاناپه لم داده بود و دهن باز با اون شلوارک یه وریش خوابیده بود ، سمانه و آرازم فک کنم تو اتاق شخصیشون خوابیده بودن ، لبخندی زدم و کیف پول و موبایلمو و کلید خونه اراز اینا که پشت در بود و برداشتمو زدم بیرون از خونه ، شرمنده همشون بودم که دیشب بازم شدم مسبب نگرانیشون ، 

کاشکی یه روز بتونم این همه نگرانیشون جبران کنم براشون، همونطور که داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدمو هوای خنک اواخر اسفند و توریه هام میبردم گوشیمو روشن کردم ، ۵۰ تماس بی پاسخ از آرمین تا ساعت ۴ صبح زنگ زده بود ، شرمنده ارمینم بودم که خیلی هوامو داره  و نگرانمه من جز شرمندگی از دیگران چیزه دیگه هم دارم!!!!بدون توجه به پیامایی که داده بود براش تایپ کردم 

_سلام ارمین جانم ،خوبی … ببخشید دیشب دوباره حالم بد شده بود نتونستم گوشی دستم بگیرم ،نگرانم نباش من خوبم عزیزم ، پیشاپیش عیدت مبارک آرمین مهربون ….

سند و زدم قدمامو تند تر کردم تا برم وسیله های صبحونرو بگیرم ، دمه نونوایی بربری وایسادم ۴ تا نون خریدم ،پرسون پرسون رفتم سمته حلیمی که بهم گفته بودن حلیماش حرف نداره ، حلیمم خریدم و به سمت کله پزی بغلش رفتم و یه دستم کله پاچه خریدم ، با اینکه دستام پره پر بود و بوی کله پاچه اذیتم میکرد ، به سمت سوپری رفتم خامه و پنیر و کره و مربای هویج و آلبالوهم خریدم با دستای پر سمته خونه آراز اینا رفتم ، ولخرجی زیاد کردم ولی برای اینکه دیشبو از دلشون درارم لازم بودش ، نزدیک خونه بودم که صدای گوشیم درومدش ولی دستام پر بود نمیتونستم جوابشو بدم ، دمه خونه رسیدم و با هزار زور و زحمت کلید و انداختم و دروباز کردم و سمته آسانسور رفتم و طبقه ۶ و زدم ، آسانسور که ایستادش و دروباز کردم و کلید انداختم تو قفل تا بازش کنم که در باز شد و قیافه ژولیده پولیدع و بارکابی آراز اومد جلو چشمم ، خنده ای به قیافش کردم و گفتم 

_سلامم داداش ژولیده پولیده ، صبح عالی متعالی 

آراز که انگار هنوزم خواب بود گفت 

_تو کجا رفتی کله سحر رفتی دختررر نمیگی نگرانت میشیم ….

همونطور که آرازو کنار میزدم تا بیام تو گفتم

 

_گفتم برم نون تازه بگیرم صبحونه دبش بزنیم بر بدن دورهمی حال میده….

آراز دروبست و اومد تو گفت

 

_مگه من مردم که تو بری نون بخری ساحل چرا اینقدر کله خری تو 

برای اینکه بحث خاتمه پیدا کنه نون و حلیم و با کله پاچرو دادم دستشو با خنده گفتم 

_به تو کشیدم آخه ….

وارد حال که شدیم دیدم که مهران نگران نگران دمه کانتر وایستاده داره نگامون میکنه رو بهم گفت 

_کجا رفتی تو آخه ساحل اول صبح ، نمیگی یه بلایی سرت میارن 

رفتم نزدیکشو بقیه وسایلو گذاشتم رو کانتر و با خنده گفتم 

_آروم تر بابا بچها خوابن ،بعدشم نترس بادمجون بم آفت نداره!!!!

اخمی کردو به آراز نگاه کردش ، جفتشون معلوم بود عصبین و سعی میکنن خودشونو کنترل کنن اهمیتی ندادمو و رفتم تو اتاق و پالتومو دراوردمو وسیله هامم گذاشتم رو چمدونمو اومدم بیرون، بدون توجه به اراز و مهران که رو مبلای راحتی کنار هم نشسته بودنو پچ پچ میکردن ، رفتم تو آشپزخونه سماور و پر آب کردم و روشنش کردم ،قوریرم شستمو توش چایی ریختم تا آب که جوش اومدش دم کنم سریع ،خداکنه سمانه نااراحت نشه از اینکه دارم دست میبرم تو وسایلاش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x