پاییزه خزون
_میدونی دغدغه منی که تا پارسال یواشکی عروسک بازی میکردم چیه؟؟؟؟
یه قطره اشک روصورتم ریخت پر بغض گفتم
_دغدغدم شده دلتنگی ، دلتنگی عزیزام که سره سفره هفت سین سال تحویل کنارم نیستن تا نوازشم کنه ، بوسم کنن ، دغدغم شده یه ادمی که باهام کلی فرق داره ولی میگه میخوامت ،
دغدغم شده غصه هایی که ولم نمیکنن ، دغدغه منه ۸۰ ساله شده ترس از تاریکی
،
هق زدم و خودم و انداختم تو سجاده و گریه کردم ، یه ذره صدای هق هقام رفت بالا ، مهران با چشمامی متعجب نگام میکرد، صدای در اومد و صدای آراز و سمیرا تو گوشم پیچید ، دوس نداشتم تو این حال ببینن منو ، ولی هیچ نشد اونی که دلم میخواد ،….
خدا خودش چید و گذاش جلوم و گفت بازی کن حق ویرایش این زندگی لعنتی رو نداری ،
آراز ناباور گفت
_این چش شده مهران ،
سمیرا نگران اومد سمتم و سعی کرد بلندم از جانماز و بغلم کرد ،چرا اینقدر حس غریبگی دارم تو این جمع ،چرا شدم شبیه اون دختر کوچولوی ۵ ساله ای که بدون مامان باباش اومده مهمونی ….
سمیرا دمه گوشم گفت
_چته دردت به جونم ، چرا داری گریه میکنی ….
جوابشو ندادم بیشتر گریستم بیشتر متلاشی شدم … میشه یه روزی این تیکه های له دوباره به هم وصل بشن؟؟
درد قلبم شروع شدو دوباره گرگم به هوارو شروع کرد ، دستمو رو قلبم گذاشتم و آروم گفتم ،
_تو کیفم یه قرص میدی بهم …
چهرم در هم رفت و درد قلبم بیشتر شد
بچها ترسیده بودن ،همشون اومده بودن دمه اتاق وایساده بودن
سمیرا رو به علی گفت
_علی بدو کیفشو بده ،آراز بدو یه لیوان آب بیار …
دستمو سفت رو قلبم گرفته بودم چشمامو بسته بودم ،کاشکی یا خودم تموم شم یا دردام!!!!
مهران هول زده جلوم اومدو دست راستم که رو قلبم بود و گرفت
_خوبی خواهری ، چرا اینجور شدی، اروم باش عزیزم ،نفس بکش بعد باهم حرف میزنیم ،
دستامو فشار داد و گفت
_باشه ساحل!!!!
چشمام و بستمو چیزی نگفتم بیجون شده بود مثل دفعه های قبل…. تو بغل سمیرا افتاده بودم با همون چادر نماز گل گلی مامان افسانه ، سمیرا قرص و گذاشت رو لبم و فشار میداد داخل دهانم ، رو بهم گفت
_ساحل جانم ، صدامو میشنوی!!! بیا این آب و بخور
با همون چشمای بسته فقط چند قلوپ آب خوردم ،آراز اومد جلو چادر نمازمو از سرم کشید بیرون روبه مهران گفت
_مهران بگیرش بلندش کنیم روتخت بزاریمش یه ذره استراحت کنه …
بلندم کردن و گذاشتنم روتخت جالب اینجا بود صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم و چشمامو باز کنم ….شاید مرگ تدریجی باشه نمیدونم …
رو تخت که فرود اومدم، همه چی شد تاریکی مطلق و سکوت …
چشمامو با کرختی باز کردم ، گلوم داشت آتیش میگرفت ، با سختی آب گلوم و پایین دادم و از جام پاشدم ،اتاق غرق تو تاریکی بودش و هوا گرگ و میش بود ،
نمیدونستم چقدر خوابیدم فقط میدونستم بدنم کوفته کوفتس …..کورمال کورمال به سمته چراغ رفتمو و روشنش کردم ، چشمامو کوچیک کردم ،به سفیدی زیاد عادت نداشتم ؟خیلی وقته همه جای زندگی من شده تاریکی ،عادته این سفیدیا و روشناییارو ندارم ،
صدای ارام بخش اذان صبح گوشمو نوازش کرد ،صدای اذان آرام بخش ترین موسیقی جهان بود
حتی برای کسی که به خدا و بزرگیش اعتقادی نداره ، شاید باید یادم بیاد که خدا بزرگتر از دردای منه تنهاعه ،ولی خوب منم بعضی اوقات راه درست و گم میکنم ، خودمو گم میکنم وسطه این همه شلوغی
، به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم از سرویس که اومدم بیرون جانماز پهن وسطه اتاق بهم دهن کجی میکرد ،شاید خدا دیشب دلش برام سوخت ،که خواب مامان بابامو دیدم ،
خوشحال بودند ، مامانم مثه همیشه همین جانماز گل گلی با عطر نرگس سرش بود و کلی بغلشون کردم بوشون کردم ،کلی باهام حرف زدن انگاریکه دوباره زنده شده بودن ،چادرو سرم کردم و دوباره بوی نرگس و به ریه هام رسوندم ،
نماز صبح و خوندم با خدایی که ازش خیلی دور شده بودم حرف زدم ،درد و دل کردم ،صبر خواستم برای دل بی درمونم ،
برای دلتنگی بی درمونم برای درموندگیم …
نمازمو که خوندم از اتاق زدم بیرون ، با صحنه ای که دیدم لبخند رو لبم اومدو فهمیدم شاید قشنگی زندگیم همین کسایین که عاشقانه همو بغل کردنو خوابیدن ، سمیرا و علی تو وسطه حال خوابیده بودن بغل هم ، مهرشاد و شادی هم بغل هم خوابیده بودن کنار شومینه ،
مهرانم رو کاناپه لم داده بود و دهن باز با اون شلوارک یه وریش خوابیده بود ، سمانه و آرازم فک کنم تو اتاق شخصیشون خوابیده بودن ، لبخندی زدم و کیف پول و موبایلمو و کلید خونه اراز اینا که پشت در بود و برداشتمو زدم بیرون از خونه ، شرمنده همشون بودم که دیشب بازم شدم مسبب نگرانیشون ،
کاشکی یه روز بتونم این همه نگرانیشون جبران کنم براشون، همونطور که داشتم تو خیابون خلوت قدم میزدمو هوای خنک اواخر اسفند و توریه هام میبردم گوشیمو روشن کردم ، ۵۰ تماس بی پاسخ از آرمین تا ساعت ۴ صبح زنگ زده بود ، شرمنده ارمینم بودم که خیلی هوامو داره و نگرانمه من جز شرمندگی از دیگران چیزه دیگه هم دارم!!!!بدون توجه به پیامایی که داده بود براش تایپ کردم
_سلام ارمین جانم ،خوبی … ببخشید دیشب دوباره حالم بد شده بود نتونستم گوشی دستم بگیرم ،نگرانم نباش من خوبم عزیزم ، پیشاپیش عیدت مبارک آرمین مهربون ….
سند و زدم قدمامو تند تر کردم تا برم وسیله های صبحونرو بگیرم ، دمه نونوایی بربری وایسادم ۴ تا نون خریدم ،پرسون پرسون رفتم سمته حلیمی که بهم گفته بودن حلیماش حرف نداره ، حلیمم خریدم و به سمت کله پزی بغلش رفتم و یه دستم کله پاچه خریدم ، با اینکه دستام پره پر بود و بوی کله پاچه اذیتم میکرد ، به سمت سوپری رفتم خامه و پنیر و کره و مربای هویج و آلبالوهم خریدم با دستای پر سمته خونه آراز اینا رفتم ، ولخرجی زیاد کردم ولی برای اینکه دیشبو از دلشون درارم لازم بودش ، نزدیک خونه بودم که صدای گوشیم درومدش ولی دستام پر بود نمیتونستم جوابشو بدم ، دمه خونه رسیدم و با هزار زور و زحمت کلید و انداختم و دروباز کردم و سمته آسانسور رفتم و طبقه ۶ و زدم ، آسانسور که ایستادش و دروباز کردم و کلید انداختم تو قفل تا بازش کنم که در باز شد و قیافه ژولیده پولیدع و بارکابی آراز اومد جلو چشمم ، خنده ای به قیافش کردم و گفتم
_سلامم داداش ژولیده پولیده ، صبح عالی متعالی
آراز که انگار هنوزم خواب بود گفت
_تو کجا رفتی کله سحر رفتی دختررر نمیگی نگرانت میشیم ….
همونطور که آرازو کنار میزدم تا بیام تو گفتم
_گفتم برم نون تازه بگیرم صبحونه دبش بزنیم بر بدن دورهمی حال میده….
آراز دروبست و اومد تو گفت
_مگه من مردم که تو بری نون بخری ساحل چرا اینقدر کله خری تو
برای اینکه بحث خاتمه پیدا کنه نون و حلیم و با کله پاچرو دادم دستشو با خنده گفتم
_به تو کشیدم آخه ….
وارد حال که شدیم دیدم که مهران نگران نگران دمه کانتر وایستاده داره نگامون میکنه رو بهم گفت
_کجا رفتی تو آخه ساحل اول صبح ، نمیگی یه بلایی سرت میارن
رفتم نزدیکشو بقیه وسایلو گذاشتم رو کانتر و با خنده گفتم
_آروم تر بابا بچها خوابن ،بعدشم نترس بادمجون بم آفت نداره!!!!
اخمی کردو به آراز نگاه کردش ، جفتشون معلوم بود عصبین و سعی میکنن خودشونو کنترل کنن اهمیتی ندادمو و رفتم تو اتاق و پالتومو دراوردمو وسیله هامم گذاشتم رو چمدونمو اومدم بیرون، بدون توجه به اراز و مهران که رو مبلای راحتی کنار هم نشسته بودنو پچ پچ میکردن ، رفتم تو آشپزخونه سماور و پر آب کردم و روشنش کردم ،قوریرم شستمو توش چایی ریختم تا آب که جوش اومدش دم کنم سریع ،خداکنه سمانه نااراحت نشه از اینکه دارم دست میبرم تو وسایلاش