پاییزه خزون پارت ۴۳

1
(1)

پاییزه خزون

کارای شرکتو انجام دادم ….چند تا از ایمیلای شرکتم که انگلیسی بود ترجمه کردم و برای مهرشاد و آراز ایمیلشون کردم ….پیشنهادای کاریِ خوبی بودش ،قطعا برای آینده شرکت خوب بود….،به سمته اتاق مدیریت رفتم به خانم موسوی گفتم که زنگ بزنه و هماهنگ کنه که برم داخله اتاق ، زنگ زد و هماهنگ کرد ،نمیدونم این آراز کار نداره…. که این دو تا همش وره دل همن ،تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم ، اومدم بگم سلام العلیکم اخویای گرام،…..که قیافه آقای رضایی و پسرش جلو چشمام اومد ،چند لحظه هنگ کردم از دیدنشون ….چه دلیلی داره اینا اینجا باشن ….دیده بودم که چن تا قرار داد هست به اسم رضایی…. فک نمیکردم اینا باشن ….سریع به خودم اومدم و جلو رفتم سلام علیک کردم
_سلام خوبین
آقای رضایی با مهربونی گفت
_سلام دخترم ، ممنون عزیزم ،خوبی تو…. بازم تسلیت میگم عزیزم غمه آخرت.‌‌‌.. باشه ،امیدوارم از این به بعد فقط خنده رو لبت ببینیم ….
_ممنونم مچکر ….
روبه پسرش با جدیت گفتم
_سلام جناب احوال شریف….
با همون غردب کاذب و نفرت انگیزش گفت
_سلام ممنون شما خوبید ؟’
_مرسی از لطفتون
بعد رو کردم به سمته این دو تا پت و مت که نیششون باز بود
_سلام بچها
مهرشاد گفت
_به ساحل خانم چشممون به جمالتون روشن شد ….
آراز گفت
_سلام ساحل جان خوبی عزیزم بیا بشین اینجا
_سلام ممنون مرسی ،نه دیگ باید برم اومدم بگم ایمیلاتون و چک کنید ….چند تا ترجمه براتون فرستادم …،پیجه اینستاعم یه ویدیو درست کردم…. گذاشتم تو پیج ،امری دیگ ای ندارید؟
آراز اومد جواب بده که آقای رضایی بزرگ گفت
_آراز جان نگفته بودی ساحل جان اینجا کار میکنن !؟
_بله تازه شروع به کار کردن اینجا ….،نیاز به یه مترجم داشتیم که خوب کی بهتر از ساحل جان …. حدود سه ماهی هست مشغول بکار هست ..‌‌
بعد روبه من کرد و گفت
_دستت درد نکنه عزیزم…. ،میتونی بری فقط ساعت ۸ یادت نره ….مراقبه خودتم باش عزیزم .‌‌..
_باشه حتما ..‌.
رو به همه خداحافظی کردم و برام جالب بود که پسره رضایی اصن نگاه بدی بهم نداشت ولی نگاه از غرور مندش خوشم نمیومد ….، به سمته بیرون حرکت کردم‌‌… دکمه آسانسور و زدم .
۱۰ روز دیگه به عید نمونده …. من هنوز درگیر کارامم …. گاهیی اوقات یادم میره دخترم ….باید به ظرافت و زیباییم برسم… از بس که سرم شلوغه …. ، وارد آسانسور شدم که گوشیم زنگ خورد …،از طرفه موسسه بودش ، جواب دادم
_بله
منشی موسسه بود
_سلام خانم معتمدی ،خوبین ؟!
_ممنونم شما خوبید بفرمایید….
_مرسی مچکر ،خواستم بهتون اطلاع بدم که پنجشنبه جلسه داریم با همه معلمای موسسه ….
_اوو،درسته ممنونم حتما شرکت میکنم..‌.
_مرسی ممنونم از لطفه شما
_خدانگهدارتون
_خداحافظ
هوف تو این هاگیر واگیر فقط اینو کم داشتم آخه دمه عیدی جلسه چی ….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
masomezahra mirzade
2 سال قبل

آخه چقدرسرت شلوغه ساحل؟

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x