پاییزه خزون پارت ۵۵

4
(4)

 

پاییزه خزون

_این چه حرفیه ساحل چیشد یه دفعه آخه مهرشاد چیزی گفت
پوزخندی زدمو گفتم
_نه عزیزم هیچی
سمیرا به حرف اومد
_ساحل کجا داری این موقع شب
علی گفت
_صبر کن خودم الان میرسونمت عه یعنی چی اینکارا ساحل
رفت سمته اتاقو تا کلید و کتشو ورداره
منم سریع به سمت دره ورودی رفتم نمیخواستم کسی و ببینمشون همشون یه کرباسن بدون اینکه چیزیو بدونن و درک کنن فقط دنباله قضاوتن براشونم مهم نیست اون شیشه ای که وسطه سینته بشکنه یا ترک برداره دوباره غده سرطانیه گلوم برگشته بود سرجاش و دوست داشت برف پاک کن چشمامو بزنه تا این همه اشکی که دیدشو تار کردنو درمیاره از چشمامو تمیزشون کنه ولی غلط میکنه اگه بخواد این غده سرطانی جلوی این آدمایی که مثل آب خوردن ادمارو قضاوت میکنن باز بشه اگر بخواد این کار و کنه این چشمارو از کاسه در میارم بندای کفشامو برداشتمو گوشیمو از تو جیبم برداشتم تا ببینم اسنپ رسیده یا نه روبه بچها کردمو گفتم
_فلا بچها خیلی خوش گذشت
سمیرا گفت
_وایسا داره علی میاد
سریع به سمت پله ها پاتند کردمو گفت
_دستش درد نکنه ازش تشکر کن اسنپ دمه در
سریع در خروجیو بازکردمو هوای اسفند ماهو با تموم وجودم بلعیدم احساس میکنم نفس تنگی گرفتم دکمه های بالای لباسمو باز کردم تو کوچه چشم چرخوندم ای به خشکی هی شانس چرا نمیاد پس با استرس داشتم پامو تکون میدادم مطمئنم تا الان مهرشاد همه چیو گذاشته کف دسته آراز باید سریع از اینجا و آدماش دور میشدم این آدمایی که فکر میکردن خودشون همه چیو میفهمن بیشتر از خودت خیر صلاحتو میخوان و نمیخوام اینا چه میدونن یه شبه برای خودم هم پدر بشی هم مادر یعنی چی اینا اصن میدونن یه شبه از ۱۸ سالگی بشه ۵۰ سالت یعنی چی نه قطعا نمیدونن چون اگه میدوستن الان باهام همچین رفتاری نمیکردن صدای بازشدن در روح از تنم برد برگشتم و نگاش کردم آره خوده آراز بود که مهرشاد سعی داشت قانعش کنه ولی اون آرازی که تو ماشین بغلم کرد کجا این آرازی که متنظره دریدن منه کجا به انتهای کوچه نگاه کردم اینجوری نمیشه کیفم رو دوشم سفت کردمو پا به فرار گذاشتم و با تموم وجودم فرار کردم دیگ هیچی مهم نبود برام فقط باید از چنگال این گرگا فرار میکردم صدای آراز میشنیدم که دری وری میگفت تهدید میکرد که وایستم از اون ورم مهرشاد هی میگفت آروم باش وایستا ولی گوش من بدهکار نبود باید میرفتم تا کمتر قلبم شکسته بشه تا کمتر آبروم جلوشون بره همونطور که میدوییدم نفهمیدم چیشد و چاله لعنتی از کجا درومد که پام توش رفت صدا تقش باعث شد چشمام سیاهی بره وبیوفتم زمین

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سالاد سزار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی داره به نام الهام که پسرخاله…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x