پاییزه خزون پارت ۷۰

3.5
(4)

 

 

تو شرکت نشستمو مشغول حساب کتابای آخر سالم ، رو به موتم از صبح تا حالا هیچی نخوردم از بس که کار سرم ریخته ، بقیه بچها هم مشغول کار بودند و وضعیت بهتری نداشتند . از صبح تا حالا کلی آرمینم زنگ زده ولی من جوابشو با پیامک دادم و گفتم که نمیتونم جوابشو بدم ،نمیدونم چرا ولی هی نزدیک تر میشیم به روز سفرمون آرمینم حساس تر شده و بیشتر بهم گیر میده .
تمام مدارک و با آقای قادری تکمیل کرده بودیم و قرار بود برم تحویل مهرشاد بدم .بچها همه رفته بودن ناهار ولی از خیر ناهار گذشتمو به سمت منشی مهرشاد با عصا انگون لنگون رفتم ،دیگ عادت کرده بودم به این پای شل سعی میکردم باهاش کنار بیام تا زمانی که هست.
_خانم توکلی لطف میکنید به آقای کیانی خبر بدید که باهاشون کار دارم
_بله حتما یه چند لحظه صبر کنید
منشی با مهرشاد هماهنگ کرد با یه تقه ای که به در زدم وارد اتاق شدم . در اتاقو که بستم دیدم آراز و مهرشاد دارن غذا میخورن .
_عه سلام بچها ،ببخشید نمیدونستم دارید غذا میخورید یعنی منشی نگفت میرم یه تایم دیگ میام .
بعد از دعوای اون روز شاید بخشیده بودمشون ولی رفتارم دیگ مثل قبل نبود ،مگه شما یه کاغذ و تا میکنید مثل اولش صاف میشه؟؟!!!
مهرشاد همونطور که دستمال دور دهنش میکشید ،از جاش بلند شد و اومد سمتم

_نبابا ،این چه حرفیه چرا تو با این پات اومدی میگفتی یکی دیگ بیاد بجای تو مگه قادری نبود!!
_چرا بودش بنده خدا رفت ناهار گرسنش بودش
_همه گناه دارن الی خودت ،از دست تو بیا برو بشین رو صندلی کنار اراز

مهرشاد بازومو گرفت و کمک کرد برم بشینم پیش آراز
آراز گفت
_ساحل چرا رنگت پریده ،ناهار خوردی
میدونستم اگه بگم از صبح تا حالا چیزی نخورم میخواد غر بزنه به جونم
_اره بابا خوردم
_چرا رنگت با دیوار فرقی نداره ،حالت خوبه عزیزم
_اره خوبم مشکلی نیست
با اینکه میدونستم این سرد بودنم همشونو آزار میده ولی چیکار کنم که نمیتونستم مثل آدم رفتار کنم باهاشون!!!
مدارکو روز میز وسط اتاق گذاشتمو گفتم
_بفرمایید اینم مدارک و حساب کتابا ،برای امسال همش بسته شد خداروشکر مشکلیم نیستش ، برای کسی که بعد از منم بیاد قشنگ همه چیو واضح تو دفتر نوشتم متوجه میشه چی به چیه
آراز گفت
_داری زود تصمیم میگیری ساحل ،ما به حضورت نیاز داریم
پشت بندش مهرشادم گفت
_ساحل جانم ما یه قرار داد خیلی مهم داریم ۹ عید کیش ،بدون مترجم نمیتونیم ،یه ذره فکر کن عزیزم
_فکرامو کردم ،حرفی نمیمونه برای گفتن ،و اینکه برای قرار دادتونم مشکلی نیست میام ولی دیگ تمایل به کار کردن تو شرکتو ندارم ،امیدوارم درکم کنین
مهرشاد گفت
_این حرفا و رفتارت ینی هیچکدوم ماهارو نبخشیدیو دلت باهامون صاف نیست ساحل
پوزخنذی زدم رو بهش گفتم
_مهرشاد تو اگه جای من بودی اون بلا ها سرت میومد چیکار میکردی ،چرا همیشه توقع دارید خفه شمو هیچی نگم هان
یه قطره اشک از چشمام چکید و ادامه دادم
_آخه من دردای بی صاحابمو کجا بگم ،به کی بگم که دوای دردام بشه ، چرا فکر میکنید قراره همش بی گدار به آب بزنم ،خستم کردید ولم کنید
دستمامو و جلو چشمام گرفتم که آراز به حرف اومد…

 

 

_فرفری ، اگه حتی به اندازه یه سره سوزن دوستم داری بی این زودی تصمیم نگیر آبجی کوچیکه ،میدونم بد تا کردم خیلیم بد تا کردم باهات ،تو نمیدونی وقتی این پاهایی که تو گچرو میبینم چقدر خودمو لعن و نفرین میکنم ، توروخاک مامان بابا از خره شیطون بیا پایین تا من عذاب وجدانم بیشتر از این نشه ،یادم نیاد چه گهی خوردمو چه بلایی سره فرفریم آوردم ،تو که اینقد صبور و محکمی این دفعه هم طاقت بیار ،باهم درستش میکنیم فرفری ،باشه عزیزم؟؟
چرا این دل لعنتی برای همه میسوزه ولی فکر خاکستر شدن خودش نیست ،چرا نمیتونم بگم نه ،چرا سیاهی زندگیمو گرفته ،بدترین لحظه های زندگی اگر اینا نیستن پس چین؟؟
سرمو آوردم بالا و با صورتی که مثل ذغالی که ازش حرارت میچکید گفتم
_میبخشم و میمونم ولی به یه شرط
مهرشاد گفت
_چه شرطی ؟
_هیچ وقت دیگه ای تاکید میکنم هیچ وقت حق ندارین پیش پیش قظاوتم کنید ،اگه خواستید یه موقع قظاوتم کنید یتیم بودنمو تنهاییما به رخم نکشید ،من بدبخت تر از این حرفام که اینقدر اذیتم میکنید ،بخدا گناه دارم ۱۹ سالمه ولی خستگیام با یه مرده ۵۰ سال برابری میکنه ،حرفاتون مثل سرب داغ ،قلبمو و دلمو بد میسوزونه
چهرهاشون پشیمون بود ولی این پشیمونی هیچ وقت اون تهمتایی که زدنو پاک نمیکنه ،شما یه شیشرو بشکون میتونی مثل اولش صاف بدون نقص دراریش ،قطعا نمیتونی ،داستان قلب منم همینه ….
اشکامو پاک کردم و دستمو به دسته مبل گرفتم آروم بلند شدم و با عصا و پای لنگم به سمته در رفتم واینستادم که چیزی بهم بگن و سریع از اتاق خارج شدم .
به سمت اتاقم رفتم، داشتم وسایلامو جمع میکردم که گوشیم رومیز لرزید ‌.مثل همیشه آرمین بودم همونطور که داشتم میزمو خلوت میکردم و وسایلمو جمع میکردم گوشیو جواب دادم .
_به به آق مشاوره خودمون ، احوال حاجی ما چطوره؟
_به به ستاره سهیل میزاشتین فردا شب گوشیو جواب میداد سرکار الیه؟
_ببخشید آرمین جان خودت که بهتر از من میدونی آخر سال حساب کتابارو داشتم اکی میکردم ،چخبرا کجایی؟
_هیچ سلامتی منم تا الان مریض داشتم ،تایمه ناهارمه دارم ناهار میخورم گفتم بهت یه زنگ بزنم ببینم چیکار داری میکنی ..
_عه داری ناهار میخوری ،نوش جونت برو ناهارتو بخور بعد حرف میزنیم،..
_نه بابا تو حرف بزن با صدای تو غذا بیشتر به گوارای وجودم میچسبه دریا بانوی من
_من ساحلم صد بار
_نوچ تو برا من با دریا هیچ فرقی نداری
با حرص گفتم
_آرمیینننن
تو گلویی خندید و گفت
_جونشش !!!!
_کاری نداری!!
_نه عزیزم کی میری خونه ؟
_دارم وسیله هامو جمع میکنم برم خونه الان
_عه چه زود ،وایستا الان میام میرسونمت پس
_عههه آرمین یعنی چی بابا کار داری تو عم بچسب به کار و زندگیت من با آژانس میرم
_کار و زندگیه من تویی بقیشو نیخوام چیکار
_ارمین خان بهت بگماا اگه قرار شد باهم بمونیم پس باید تلاش کنیم برا آیندمون
_تو جواب مثبتو بده نگران آیندمون نباش ،من میتونیم تا هف تا نسل بعد از خودمونم تامین کنم
_مال و اموالی که الان داری برام مهم نیست ،مهم اینه که بتونیم باهم به یه چیز برسیم
_بهت گفتن که خیلی خوب با کلمات بازی میکنی تا دهن طرفو ببندی ؟
منم اروم لب زدم زدم
_بهت گفتم که چقد قشنگ درد چشامو و بلدی؟
_هنر این نیست که تو حرفای ادمارو بفهمی مرحمشون شی ،بعضی اوقات سکوت آدما پرحرف تر از حرفاشونه ،باید مرحم سکوتشون بشی ،ادمی که از درداش حرف نمیزنه و سکوت میکنه درداش بیشتراز کسیه که مدام میناله از این زندگی فرفری من
_آرمین میشه برا همه اینجوری حرف نزنی ؟
صدای خندش گوشمد نوازش کرد
_فرفری من ،من شغلم اینه..
_یعنی همرو عاشقونه نصیحت میکنی؟
_این عاشقونه بود ؟
_بود .
_نه فرفری اینا عاشقونه نبود ،حرفای عاشقونه منو هنوز نشنیدی

 

 

_یا خدا ،آرمین جان کاری نداری عزیزم بحثمون داره منکراتی میشه
تک خنده ای کرد و گفت
_کجای منکراتو دیدی بابا ،نمیدونی چه خوابای منکراتی برات دیدم دریا بانوی من
با حرص گفتم
_آرمممییییننننن ،کاری نداری
_نه عزیزم برو به کارت برس اسنپم تا چند دقیقه دیگ میرسه برو پایین
_آرمین چیکار کردی تو ؟ خودم میگرفتم خوب دیگ چه فرقی میکرد ؟ اصن ببینم تو کی گرفتی اسنپو تا الان داشتی با من حرف میزدی که
_منو دسته کم گرفتی فرفری، ارپاد تو گوشم بود همزمان که حرف میزدم باهات، اسنپم گرفتم آدرس شرکتم که بلد بودم ،
خندید و گفت
_سوال دیگ ای نیست فرفری خانم ؟
لبخندی زدمو گفتم
_ایش امره دیگ ای ندارم تا فلا ،بای هانی
_بای فرفری ،رسیدی بهم پی ام بده
_چشم ،مراقب خودت باش ،هوا سرده خودتو بپوشون
_فرفری داری من بیشتر عاشق تر میکنی حواست هست؟
_هست
_خوبه که هست ،چون منم تا یه جایی صبر دارم ،اگه صبرم ته بکشه ،افسار پاره میکنم و هر کی که جلو راهم باشه و مانع برای رسیدن به تورو میدرم
_دریدنم بلدی مگه؟
_اره خوب بلدم توعه سرتق و دریدرو بدرم
_دلت نمیاد
_چرا دلم میاد خوبشم میاد وقتی ببینی داره روانمو به بازی میگیری
ابراز علاقشم شبیه ادمای دیگ نبود ،چرا ما هیچیمون شبیه بقیه نبود ،چرا ما بی شباهت ترینیم به بقیه مردم ،با صدای قدما کسی سریع خداحافظی کردمو گوشیو قطع کردم . دره اتاق باز شد و آقای قادری وارد اتاق شد ، منم مشغول جمع کردن وسایلم بودم
_عه خانم معتمدی شما نرفتی ناهار مگه؟
_نه آقای قادری وایستادم تا پروندهارو تکمیل کنمو به مهندس بدم ،الانم اگه اجازه بدید من از خدمتتون مرخص شم
_اختیار دارید خانم دستتونم درد نکنه بابت پروندها ،برید خدا به همراهتون ،سلام منم به خانواده برسونید .سال خوبیم داشته باشید .
قادی یه مرد ۲۸ سال بود که خیلی مودب بود و واقعا تو این مدت همکاری یه نگاه بد روی من نداشت ، تشکری کردم کیفم رو دوشم تنظیم کردمو عصامو به دستم گرفتمو از دره شرکت زدم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
NOR .
مدیر
1 سال قبل

خواننده عزیز به اسم mehr58 مرسی از نظراتت ولی کاش بزاری رمان تموم شد نظر بدی ممنون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x