پاییزه خزون پارت ۷۴

4.6
(12)

پاییزه خزون

نمیدونم چرا پشت پلکام داغ شده بود ،یه احساسی شبیه سرماخوردگی داشتم ، رفتیم با هم رو مبلای راحتی کرم رنگ مطب نشستیم، مطب خلوت خلوت بود و منشیم سرش به کامپیوترش گرم بود ، بدنم خواب طولانی و میطلبید انگار از یه جنگ طولانی  بر گشته بودم ، کاش میشد یه ذره بخوابم ، آرمین گوشیشو درآورد و دوباره سرشو مثه کپک تو گوشیه مدل بالاش کرد ، نمیدونم چیشد ولی وقتی به خودم اومدم سرمو به بازوش تکیه دادمو چشمامو بستم ،چشمام شده بود دو تا ذغال سرخ شده همونقدر داغ همونقدر پرحرارت ، آرمین سریع به خودش اومد دمه گوشم آروم گفت 

_چیشد حالت بد شد دوباره؟!

_نه خوابم میاد فقط ، یه ذره چشمامو روهم گذاشتم فقط ….

با جدیت گفت 

_مطمئن باشم فرفر !!

_آره خوبم 

دستمو که گرفت از یخ بودنش متعجب شد  با دوتادستش دستامو گرفت و گفت 

_ساحل ببینمت ، چرا اینقد یخی تو !!!!

خودمم نمیدونستم چه مرگمه …شدم  عین فاصله جهنم تا بهشت ، چشمام آتیشه و دستام مثه برف ،جوابی که از من نشنید نگران دوطرف کتفمو گرفت و گفت 

_ببینمت تو رو چرا اینجور شدی یدفعه …

_خوبم بخدا یه ذره بی حال شدم همین ،فک کنم بخاطره خستگیه 

چینای عمیق پیشنونیش نشون از اخمش میداد 

_رفتیم تو … همه چی مشخص میشه !!! باید بفهمیم چته ، آدم سالم که هی بی حال نمیشه …

آروم سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم ، یعنی چیزی نداشتم که بگم ،نمیدونم چند دقیقه گذشت ولی هنوز چشمام بسته بود و بی جون بودم ، که صدای باز شدن در اومدشو پشت بندش مریض که  فک کنم یه خانوم حدودا ۵۰ سال بود اومد بیرون ، پوزخندی به وضعیتم زدم ، مریضیم با زن ۵۰ سال ای که این همه مشکلات و سختی و گذرونده بود یکی بود واقعا مسخره بود ، فکر اینکه من به سن ۵۰ سالگی میرسم یا نه عجیب مثه خوره افتاده بود به جونم ، که صدای آرمین اومد که رو به منشی گفت 

_ما میتونیم بریم داخل !؟

_بله البته بفرمایید تو …

ارمین لب گوشم اروم گفت 

_میتونی راه بیای فرفری ، یا بغلت کنم ..

چشمام مثه فشنگ‌ باز شد و سریع به خودم اومدمو سعی کردم به  بی حسیم غلبه کنم ولی نمیدونم تا چه حد تونستم موفق باشم ، ارمین که دید بلند شدم تک خنده جذابی کرد و اروم طوری که فقط خودمون بشنویم گفت 

_خوبه حالا گفتم یه بغل ،اگه میگفتم بیا بریم اتاق خواب که الان میدوئیدی 

با حرص نالیدم 

_آرمیینن توروخدا 

بلند شد و دستای یخمو گرفت به سمت در رفتیم ، آرمین تقه ای به در زد و دکتر اجازه ورودو داد ، اول دست رو کمرم گذاشتو هدایتم کرد به سمت داخل مطب و بعد خودش اومدو درو بست تا وارد شدم دکتر همونطور که سرش پایین بود و مشغول نوشتم بود گفت 

_بفرمایید بشینید 

تا سرش و بالا گرفت ، اولش یه ذره هنگ کرد و بعد سریع به خودش اومد باآرمین چاق سلامتی خیلی گرمی کرد، ارمین دستشو پشت کمرم گذاشت منو به دوستش معرفی کرد  و با خنده مکش مرگ مایی گفت

_اینم همون  دختری بود که برات گفتم ،همونی که دل و دینمونو برده …

دوستش لبخندی زد و گفت 

_شما باید ساحل خانم باشید درسته 

با لبخند بی جون گفتم 

_بله خودمم ،از آشنایی باهاتون خوشبختم 

بدون اینکه حتی دستشو بیاره جلو گفت 

_خیلی خیلی خوشبختم از اشنایی باهاتون ،ایشالا خوشبخت بشید 

لبخند کوچیکی زدمو مرسی گفتم ، همونطور که مارو به سمت مبلای اتاق هدایت میکرد ارمین به حرف اومد  و گفت 

_ساحل ، اینم دوستم امیر علی هست ، یکی از دوستام و همبازیای بچگیمه 

لبخندی زدم و گفتم 

_چه خوب 

امیر علی گفت 

_وای ساحل نمیدونی این آرمین کوچیک که بود چه شری بود بدبخت عمو نادر چقد توعون داد برا تلفاتایی که دادش

با تعجب گفتم چه تلفاتی 

ارمین با اخم گفت 

_حالا میمردی جلسه اول اینا رو نمیگفتی من هنوز بله رو کامل نگرفتم امیر یه دقیقه اون گالرو ببند 

امیر علیم با اخم گفت 

_گمشو بابا 

روبه من گفت 

_هم تلفات جانی داده ،هم مالی کدومشو بگم 

ارمین سرفه مصلحتی کرد و با اخم گفت 

_امیرخان ما برای کاره دیگ ای اینجا اومدیم 

_آها اره راس میگی هر چقدر که دیشب پرسیدم مثه ادم جواب ندادی چیزی شده ،نکنه میخوای من بله رو از ساحل بگیرم !!!!

_نه خیر نیازی نیست شما بگیری خودم میگیرم راستی ؟

مکثی کرد وگفت

_ما برای ساحل اینجاییم 

اخمی کرد و رو به من گفت 

_ساحل !!!؟ چه مشکلی داری تو مگه!!

نمیدونستم باید از چی بگم یا اصن از کجا بگم ارمین که دید حرفی می‌زنی  با اخم گفت 

_ببین امیر چند ماه پیش ساحل پدر و مادرشو  از دست داده و خوب سره مراسم و اینا سکته قلبیه کوچیکم کرده ….

متعجب   رو به من گفت 

_سکته !؟ 

آرمین مسلط گفت

_آره سکته ، دیشب که داشتیم میرفتیم بیرون حالش بد شد گفتم بیارم پیش تو یه ویزیتش کنی …

سکوت مرگ باری اتاق و گرفته بود و منم سرم و انداخته بودم پایین و با انگشتایی که کم از قالب یخ نداشت بازی کردم ،که امیر علی دوست ارمین سکوتو شکست 

_خوب ساحل جان علائمت چی بود زمانی که سکته کردی؟ پروندت همراهته؟؟ 

سرمو آوردم بالا و با صدایی که گرفته تر شده بود گفتم 

_سره خاک که بودم مداح داشت نوحه میخوند منم نمیتونستم شیش هفت روز حرف بزنمو گریه کنم که همه اینا باعث شد روز هفت سره خاک زمانی که مداح داشت مداحی میکرد قلبم از کار بیوفته  و دیگ نزنه از بعدش چیزی یادم نمیادش وقتی به هوش اومدم کلی دمو دستگاه بهم وصل بود ،وقتی که دکتر خواست مرخصم کنه چند تا قرص معرفی کرد  و بهم داد که دیروز از شانسه بدم تموم شد و نخوردم ، بعدشم که دیگ تپشای قلبم عقب جلو شد و …

فهمیدم با حرفام ارمین اخماش بدجور تو هم شد شاید ابروهاش میخواستن همو بغل کنن نمیدونم ولی دستاشم مشت شد امیر علی که تا الان با دقت به حرفام گوش میداد گفت 

_پروندت همراهته 

_نه نیست 

ارمین با همون اخمش به حرف اومد و گفت 

_مشکلی نیست مگه شب خونمون شام نیستید؟!!! من  از ساحل مییگیرم پروندشو بهت میدم 

امیر علی سری تکون داد و گفت 

_باشه پس ،یادت نره حتما بهم بده 

ارمین سری تکون داد چیزی نگفت امیر علی سرشو انداخت پایین همونطور که یه چیزایی مینوشت گفت 

_ببین من الان نمیتونم چیزی بگم بهت ، برو طبقه پایین هم نوار قلب بگیر هم اکو ، برام بیار ،یا بده امیر علی بهم بده شب . ولی حتما حتما امروز برو انجامش 

روبه ارمین  با تاکید گفت 

_آرمین همین امروز 

آرمینم باهمون ابروهای بغل کرده گفت 

_حتما 

انگار که  تازه چیزی یادش افتاده باشه دوباره گفت 

_راستی امیر علی 

امیر علی سرشو بالا آورد و گفت 

_جانم 

_ببین تو مطب که بودیم یه دفعه دستاش یخ یخ شد و بی جون شد چرا اینجوری میشه یدفعه 

_یه حدسایی میزنم ولی بازم باید جوابای اکو رو ببینم ولی خوب احتمالای دیگه ای هم میتونه باشه 

آرمین گفت

_چه احتمالی 

چقد خنده دار بود که خودم از حال و احوالاتم نمیتونستم بگم 

امیر با مهربونی گفت

_صبر داشته باش پسر 

رو به من با جدیت گفت 

_برو رو اون تخته گوشه اتاق  پالتوتو در بیار تا بیام 

با حرفی که زد ترسیدم ، انگار شده بودم همون دختر پنج ساله ای که بدون مامانش نمیتونس بره دکتر ،من الان دلم مامانمو میخواست ،درمونده به آرمین نگاه کردم تا چیزی بگه که با تایید حرف امیر علی تار و مارم کرد 

_برو ساحل جان کیفتم بده من 

کیفمو دسته آرمین دادم 

با پاهایی که کم از دو تا وزنه ۲۰۰ کیلویی نداشتن به سمته جایی که گفته بود رفتم ، کاشکی بفهمن بین دو تامرد مونث بودن برای منی که شخصی ترین چیزامو فقط مامانم میدونست چقدر سخته ..

پالتومو درآوردم کفشامم درآوردمو رو تخت نشستم ، خداروشکر کردم که لباسم گپ آستین بلند بود و پشیده بود صدای پچ پچاشونو میشنیدم ولی تمایلی به فهمیدن حرفاشون نداشتم ،دستگاهای مختلفی بود ولی از هیچکدوم سر درنمی اوردم ،نمیدونم چرا هرموقع میرفتم دکتر دلشوره میگرفتم ،از استرس حالت تهوع گرفته بودم ، بعد از چند سالی که گذشت پرده کنار رفت و امیر علی اومد تو

امیر علیم مثه ارمین خوشتیپ بود هم سن و سال هم بودن ،و با حلقه ای که دستش بود انگاری متعهل بود،بدون اینکه حتی نگاهی به پایین تنم بکنه به صورتم نگاه کرد و گفت 

_ساحل اول بیا برو رو این باسکول 

با تعجب گفتم 

_با سکول برای چی 

خندید و گفت 

_به ایناش کاری نداشته باش برو روش !!!!

کاری که گفت و انجام دادم با عددی که دیدم هنگ کردم ۴۸ کیلو یا امام زمان 

امیر علی وقتی عددو دید با تاسف سری تکون داد و گفت

_تو با این قد این باید وزنت باشه دختر ؟!

سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم ینی چیزی نداشتم که بگم اینا که نمیدونستم من هم درس میخونم هم دو جاهم کار میکنم ،اگه میدونستن اینجوری تعجب نمیکردن ،امیر علی که سکوتمو دید دادی زد گفت 

_آرمین خان تشریف بیارید یه لحظه

ارمین سریع پردرو کنار زد  با نگرانی  گفت 

_چیشده 

_بیا این عدد رو ترازو رو بخون 

آرمین با کنجکاوی عددو خوندو دوباره ابروهاش همو بغل کردند 

_مطمئنی درسته این باسکول

_نمیدونم بهتره از ساحل بپرسیم ،  چند کیلو بودی قبل فوت مامان بابات !!؟

از باسکول اومدم پایینو همونطور که سمته پالتوم میرفتم گفتم 

_۶۰ کیلو بودم 

ارمین  با صدای بلندی گفت 

_از ۶۰ رسیدی به این !!!

جوابی ندادمو پالتومو برداشتم ،تا اومدم بپوشم امیر علی گفت

_ نپوش… آرمین تو برو بیرون میخوام معاینش کنم 

ارمین باهمون اخمای درهمش  چیزی نگفت و رفت بیرون امیر علی به سمتم اومد اشاره. کرد  رو تخت بشینم  ،گوشیه پزشکیشو گذاشت رو قفسه سینم ازم خواست نفس عمیش بکشم ، بعد از  معاینه ای که کرد  رو بهم گفت 

_ساحل اگه منو ارمین چیزی بهت میگیم به خاطره خودته رسیدن ۶۰ کلیو به ۴۸ کیلیو تو چند ماه ینی فاجعه ینی عملن تو هیچی نمیخوری در طول روز ، من برات چند تا مکمل غذایی مینویسم با چند تا ویتامین و یه ازمایش جواب ازمایشتو  بیار بهم نشون بده 

سری تکون دادم گفتم

_ممنونم 

لبخندی زدو با مهربونی گفت 

_با من میتونی راحت باشی کسی که برای ارمین عزیز باشه قطعا برا من هم عزیزه، هم ارزشمند ..

لبخندی زدم و گفتم 

_ممنونم 

سری تکون داد و رفت بیرون منم پالتومو پوشیدم و رفتم بیرون  رو صندلی کنار آرمین جاگیر شدم ، امیر علی مشغول نوشتن بود که گفت 

_براش چند تا آزمایش نوشتم جوابشو یا بهم بده یا برام واتساپ کن 

آرمین گفت 

_ممنون داداش ،باشه مرسی بازم خیلی زحمت کشیدی

_کم شر و ور بگو ارمین یادت نرهاا برو پایین اکو با نوار قلب و بگیرید 

آرمین اخمی کرد و گفت

_برو گمشو عنتر حالا بهت احترام گذاشتم ولی باشه میریم حتما  نوار قلب با اکورو میگیریم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

میشه پارت بعدی رو بزارید؟لطفا؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x