رمان الهه ماه پارت۸۵

4.4
(52)

 

 

نباید کوتاه می آمد ..

نباید رحم میکرد..

 

الان وقت پا پس کشیدن نبود..

 

برای یک بار هم که شده باید قاطع برخورد میکرد..

 

دستش را روی دستگیره میفشارد و با نفس عمیقی در همان پوسته ی سخت و بی انعطافش فرو میرود..

 

_پیاده شو..

 

میگوید و بلافاصله از ماشین خارج میشود

با صدای بهم کوبیده شدن در ماشین قطره اشک مزاحمی از میان مژه هایش فرار میکند و قلبش از آن همه سردی در صدایش یخ میزند..

 

پاهایش برای پیاده شدن او را یاری نمیکرد..

 

سام دست در جیب منتظرش می ایستد و وقتی میبیند دخترک قصد بیرون آمدن ندارد عاصی و کلافه پیش قدم شده همزمان با باز کردن در ماشین مچش را چنگ میزند:

 

 

_یه حرف و چندبار باید بهت بزنن که گوش بدی..؟

 

 

ماهک ترسیده خود را عقب میکشد و میخواهد مچش را آزاد کند اما قدرت دستان او کجا و جسم نحیف و بی جان خودش کجا …؟

 

 

با فشاری که به دستش وارد میکند به اجبار از ماشین پیاده شده ،درحالیکه اختیاری روی ریزش اشک هایش ندارد دنبالش کشیده میشود…

 

سام با گام های بلند وارد سالن میشود و به محض اینکه میخواهد مسیر پله ها را در پیش بگیرد ماهک دستش را به شدت عقب کشیده جیغ میزند ..

 

_ولــم کــن..

 

سام درجا می ایستد..

ثانیه ای مکث میکند و سپس با چهره ای بر افروخته به عقب بر میگردد..

 

ماهک اشک میریزد

_چی از جونم میخوای..

دست از سرم بردار..

 

سام در کمال خونسردی قدم به سمتش بر میدارد که دستش را مقابلش میگیرد..

 

_جلو نیا..

 

میگوید و عقب میرود..

 

 

 

 

_دیگه خسته شدم..از دست تو.. از این خودخواهیات..

 

دستش را تند پشت پلکش میکشد تا از شر اشک های مزاحمش راحت شود ..

 

_یه روز آرمین یه روز عرفان حالا هم که نوبت رسید به پرهام…

 

سام دندان روی هم میساید…

 

_اگه به خاطر رفتاری که با آرمین و عرفان داشتی یه ذره بهت حق میدادم.. سر رفتار امشبت با پرهام فهمیدم درموردت به کل اشتباه میکردم و هیچ وقت هیچ حقی با تو نبود..

 

 

مردمک های لرزانش بیقرار در چشمان مرد مقابلش به گردش در می آید و تمام ناراحتیش را فریاد میزند:

 

_پرهام رفیقت بود ؛

رفیقی که تنها گناهش نگرانی و کمک به من بود منی که از شدت بی حالی حتی جون نفس کشیدنم نداشتم و تو ..

درست وقتی سر رسیدی که اون به خاطر بدحالیم تو نزدیک ترین حالتش به من ایستاده بود و اون رفتار وحشتناک و باهاش کردی …

 

 

دخترک هیچ توجهی به چشمان سرخ و فک بهم چفت شده اش ندارد و سرش را به طرفین تکان میدهد ..

 

_هنوز باورم نمیشه چطور تونستی اونطوری از خودت برونیش و سالها رفاقت بینتون و نادیده بگیری..

 

 

_فکر میکنی اونقدر احمقم که به خاطر یه تعصب کورکورانه بی دلیل دور رفیق چندین و چندسالم و خط بکشم..؟

 

ماهک پوزخند میزند..

 

_تو اصلا فهمیدی چرا اون لحظه پرهام کنار من بود اونم درست وقتیکه بقیه اون وسط دور هم جمع بودن و بی هیچ قید و بندی میگفتن و میخندیدن ..؟

 

سام در سکوتی پر اخم نگاهش میکند و ماهک ادامه میدهد:

 

_منی که به خاطر یه حواس پرتی مسخره به جای نوشیدنی مشروب خورده بودم و مجبور شدم برای خارج کردن همون یه ذره مایع از تو معده ام تا جون تو تنم دارم بالا بیارم ..؟

 

 

ماهک نا امید لب خشکیده اش را با زبان تر میکند:

 

_نفهمیدی..

حال بدم و نفهمیدی ..

بیحالی چشمام و ندیدی..

ندیدی که نا تو تنم نمونده بود …

هیچکدوم اینارو ندیدی و به جاش همینکه رسیدی پرهام و گرفتی زیر مشت و لگد…

 

با تاسف سر تکان میدهد

_رفتار امشبت با پرهام باعث شد که تا همیشه جلوی اون شرمنده باشم…

 

رگ های سرخ درون چشمانش نشان از عمق خشمش داشت..

 

عمق دردی که با حرف های ماهک به جانش نشسته بود..

 

 

برایش درد داشت آنگونه جانبداری کردنش از رفیقی که به خاطر علاقه اش به او فاتحه ی سالهای سال رفاقتشان را خوانده بود…

 

او یک مرد بود

تنها یک نظر به همنوعش کافی بود تا زیر و بم احساساتشان را بفهمد و…

پرهام…

 

با یک نگاه به چشمانش میتوانست بفهمد حسی که در پس نگاهش دارد آن چیزی نیست که ماهک فکرش را میکند…

 

 

زهر خندی کنج لبش مینشاند تا متوجه درماندگی و اوج استیصالش نشود و با بی رحمی تمام لب میزند:

 

_فکر نمیکنی یکم زیادی داری سنگش و به سینت میزنی..؟ نکنه خبریه و ما نمیدونیم.. ؟

 

ماهک خواست از پله ها بالا رود که با حرف سام ماتش میبرد..

 

اگر هدفش سوزاندن دلش بود خوب عمل کرده بود..

 

حرفش برایش گران تمام میشود و چگونه میتوانست تا این حد بی رحم باشد…

 

قلب از نفس افتاده اش سنگین میزند و سعی میکند

افسار این بازی نا عادلانه ای که به راه انداخته بود را بدست بگیرد..

 

_چرا که نه.. درست فهمیدی ..

ازش خوشم میاد ..دوسش دارم…

 

 

میگفت و متوجه نبود که با هر کلمه ای که بر زبان میراند زخم میزند به قلب زخم دیده ی مرد مقابلش …

میگفت و نمیدید رگ برجسته ی پیشانی اش را ..

 

نمیدید مشت گره کرده ی دستانش را ..

 

نمیدید عجز و خواستن عمیق کنج نگاهش را..

 

حرف هایش مانند زهری بود که به جانش مینشست..

 

_بس کن…

 

نفس بریده میغرد و ماهک نمیشنود انگار که بی رحمانه ادامه میدهد و زخم میزند…

 

_ چرا شوکه شدی نکنه فکر کردی فقط خودتی که میتونی معشوقه های رنگ و وارنگ داشته باشی ..

 

سام بلندتر از قبل فریاد میزند :

 

_تمومش کن..

 

 

_یا اونقدری تو رابطه باهاشون وفادار باشی که حتی بعد از مرگشون هم نتونی فراموششون کنی یکی مثل سارا که..

 

نگذاشت جمله اش را کامل کند..

 

برافروخته یک گام بلند به سمتش برمیدارد؛ کمرش را چنگ میزند و لبانش را پر خشونت روی لب های کوچکش قرار میدهد..

 

 

قلب دخترک درون سینه سقوط میکند ..

 

بدنش سست میشود پاهایش به لرزه می افتد و پیش از آنکه بخواهد روی زمین سقوط کند سام است که دستانش را دور کمرش حلقه میکند…

 

عصبانی بود..

خشمگین..

باید پسش میزد

باید او را از خودش میراند و یک کشیده ی جانانه هم نثارش میکرد..

 

اما…

چرا هیچ یک از این کارها را نمیتوانست انجام دهد..؟

چرا نمیتوانست از او فاصله بگیرد و عقب بکشد …؟

چرا نمیتوانست از لبانش دل بکند.‌.؟

 

دخترک سست و بی حال نفس هم نمیکشد..

خودش بیشتر از هرکسی محتاج گرمای آغوش این مرد بود …

 

سام کمرش را با شدت بیشتری چنگ میزند و او را به سینه میچسباند..

عطر تنش..

لطافت و گرمای لبان کوچکش دیوانه اش میکند،

او را به جنون میرساند که با ضربان قلبی اوج گرفته پلک میبندد…

 

لب هایش را بی حرکت نگه میدارد ..

حرصی که با حرف هایش در وجودش نشسته بود خشم زیاد و عطشی که برای بوسیدن دخترک و پیشروی کردن داشت باعث میشود فشار لب هایش ثانیه به ثانیه بیشتر از قبل شود..

 

شاید اینگونه کمی..

فقط کمی عطشش فرو کش کند و قلب آتش گرفته اش آرام گیرد …

 

ماهک انگشتان کوچکش را روی سینه اش میفشارد و بی رمق پلک میبندد..

 

درد داشت…

نمیگزید ؛

لبش را به دندان نمیکشید و با این حال..

 

بوسه اش برای او درد داشت..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
selin mosavi
1 سال قبل

اسم نویسنده رو لطف میکنید بگید

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x