رمان اوج لذت پارت ۱۰۴

4.4
(116)

 

 

 

توی مطب خودم بودم و صورتمو شستم، زخمامو ضدعفونی کردم و به کبودیا پماد زدم که سریع‌تر بره، وگرنه اینم واسه مامان یه دق دلی میشد…

بهتر بود چندوقت نبینمشون تا اینا بره.

 

گوشیم زنگ خورد، آخرین نگاه رو هم به آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از تیپ و ظاهرم چشم ازش کندم.

 

با دیدن شماره اخمی کردم، یاخدا…

 

گوشیو پرت کردم رو میز و لعنتی به شانسم فرستادم.

مامان گفته بود که شب میرن خونه‌ی دوستِ بابا و اگه تونستم برم پیش پروا که تنها نمونه با اون وضعیتش…

 

هرجوری فکر میکردم نمیتونستم رد کنم.

پوفی کردم و دستی به صورتمو و گردنم کشیدم…

 

با فشردن دکمه زنگ کمی بعد بیمار اومد تو و حواسمو به کارم دادم.

 

“پروا”

 

در اتاق رو با حرص با پای سالمم بستم و تند تند رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روش…

 

ایش مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه، تو دلم جواب خودمو دادم آره چقدرم که بدت میاد ازش، اونی هم که کشته مردشه حتما عمه‌ی ناصرالدین شاهه…

 

حالا قبل ازون شب حامد رو ماهی یبار به زور میدیدیما، الان شرایط جوری میشه که اتفاقا ما میمونیم چند روز خونش، وای آخه مادر من چرا گفتی اون بیاد، آدم تموم شده بود؟!

 

البته واقعا کس دیگه ای هم نبود که بیاد پیشم، ولی خب من تنهایی از عهده‌ی خودم برمیام…

 

تا شب خودمو با جزوه و فیلم و کتاب مشغول کردم ولی مگه فکرم از حامد خالی یا دور میشد؟

 

پوفی کردم و لپ تاپ رو بستم و گذاشتم رو عسلی…

 

در باز شد.

_پروا، دخترم ما رفتیم، شام آمادس حامد اگه دیر اومد غذا سرد میشه بگو گرمش کنه بخورید، نسوزونیدا…

 

بعد سرمو بوسید که منم دستشو بوسیدم و “چشم”ی گفتم.

مامان آخرین نگاه رو هم توی آینه‌ی اتاق من به خودش انداخت و با خدافظی رفت…

 

تکیه داده بودم به تاجِ تخت و کتاب میخوندم…

 

با صدای حامد از جا پریدم و تند تند پلک زدم…

_سلام من اومدم

 

ترسیده بودم؟ استرس داشتم؟ چِم شده بود؟ چرا قلبم داشت اینجوری میکوبید خودشو اینور اونور؟ وای دارم دیوونه میشم.

 

در اتاق باز بود، با صدایی که جلوی در اتاق بود تپش قلبم اوج گرفت.

 

_سلام، چطوری؟ مامان اینا رفتن؟

با سردی سرمو برگردوندم سمت در و گفتم:

_آره یه نیم ساعتی می…

 

چشمم که بهش افتاد، مات موندم…

کنار لبش قرمز بود و کبودی، پای چشم و گونه‌ی راستش هم کبود بود…

 

با صدای تحلیل رفته‌ای لب زدم:

_چ…چی شد… چی شده؟! چرا… چرا صورتت کبوده؟ دعوا کردی؟

 

بغض کرده بودم، چرا اینجوری شده بود صورتش، با کی دعوا کرده، کی به این روز انداختتش…

 

خواستم از تخت بلند شدم که سریع اومد سمتم و آروم شونه هامو فشار داد که بشینم بعد تخت دور زد و پای زخمیمو گرفت دستش…

 

اخماش توهم بود و دمق بود و بی‌حوصله…

_بلند نشو، چیزی نشده، پانسمانتو عوض کنم بعد بریم شام.

 

خم شدم و دستمو گذاشتم رو بازوش، با بغض لب زدم: حامد توروخدا بگو چیشده، چرا اینجوری شدی؟!

 

نگاهشو بالا آورد و نگاهم کرد، لب زد:

_مهمه؟!

 

 

حس کردم یکی قلبمو چنگ زد و فشرد، حس کردم یه ضربان رو جا انداخت که دفعه‌ی بعدی با تپش شدیدش بدنم لرزید.

حس کردم بدنم یخ زد.

 

منی که فکر و ذکرم تمامش حامد بود، الان میپرسید “مهمه؟!”

توی چشماش نگاهمو چرخوندم.

 

سکوتمو که دید، دستشو از زیر دستم کشید و سرشو انداخت پایین و خواست چسب پانسمان رو بِکَنه؛ بیشتر خم شدم و چونشو گرفتم و سرشو برگردوندم سمت خودم.

 

بغضمو که عین یه سنگ بود و درد میکرد به زور قورت داد و لبامو با زبون تَر کردم.

 

_آره…آره مهمه، مهمه که پرسیدم…

لبخند محزونی زدم و ادامه دادم

_برخلاف تو، برعکسه تو که حتی کَکِتَم نمیگزه که من مُردَم؟ زندم؟ خوبَم؟ چطور روزای جهنمیمو سر میکنم و شبا چجوری به خواب میرم؟…

 

چونشو ول کردم و خودمو کشیدم عقب و تکیه دادم، پوزخندی زدم و دوباره نگاهش کردم.

 

_البته آره دیگه با یکتاجونتون سرتون گرمه، شب به صبح نرسید از فراقققققق یااااار سریع برنامه صبحونه میچینید…

 

بغضم داشت میشکست که سریع سکوت کردم و سرمو انداختم پایین.

 

چشمام پر شده بود و از پشت هاله‌ای تار به پوست انگشتم که داشت توسط ناخونم کنده میشد نگاه میکردم…

 

بعد چند ثانیه اینبار اون انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم و خواست سرمو بلند کنه…

دستشو پس زدم و سرمو انداختم پایین.

 

اینبار چونمو با خشونت گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم.

 

چشمامو دید، مطمئنم اشک تو چشمامو هم دیده…

 

_فک میکنی مهم نیستی؟! پروا با توام، جواب بده دیگه چرا فک می‌کنی مهم نیستی برام؟!

_چون…(اولین اشکم چکید) چون میگی فراموش کن، انگار برات مهم نیست چیکار کردیم، با گفتن “تقصیر جفتمون بود” انگار خودتو خلاص می‌کنی از عذاب وجدان و میندازی گردن من…

 

_پروا منم فک میکنم منم عذاب میکشم ولی نمیتونم مثل تو گریه کنم و بروزش بدم…

 

دستی به موهام کشیدم

_آره معلومه، بیخیال بیخیال پانسمان رو عوض کن.

 

با حرص و عصبی روشو گرفت و شروع کرد پانسمان رو عوض کردن.

سرمو برگردونده بودم و به پنجره نگاه میکردم.

 

_خطتو عوض میکنی، نوید رو هم خط میزنی کلا.

 

متعجب نگاهش کردم و با لحن مسخره‌ای گفتم:

_چرا اونوقت؟ تو تعیین می‌کنی که با کی در ارتباط باشم؟ به تو ربطی نداره.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان قلب دیوار

    خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطه‌ی بی‌ سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم می‌گیرد تغییری در زندگیش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مثل همیشه گل کاشتی قاصدک جونم.😍مرسی.جون به لب شدم از دست این دوتا.😥

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x