رمان اوج لذت پارت ۱۱۴

4.5
(105)

 

ا

 

حامد پشتم دراز کشید و من رو بین بازوهاش قفل کرد.

دمی عمیق از موهام گرفت و بعدش رو دیگه متوجه نشدم چون تو عالم خواب فرو رفتم.

 

خوابی پر از آرامش…

آرامشِ قبل از توفان!

 

با صدای زنگ گوشی حامد بسختی چشم‌هام رو باز کردم.

حامد رو تکونش دادم و با صدایِ خمار خواب گفتم: حامد گوشیت داره زنگ می‌خوره بلندشو!

 

تکونی خورد و با چشم‌های بسته گوشیش رو از روی میز برداشت.

لای پلک‌هاش رو فاصله انداخت و با دیدن صفحه‌ی گوشی دوباره روی میز گذاشتش.

_ خب جواب بده شاید کار واجب داشته باشه!

نوچی کرد.

_ شماره غریبه رو جواب نمیدم.

 

با انگشت‌هام خط‌های فرضی رو سینه‌ش کشیدم و حامد مچ دستم رو چنگ زد.

_ کرم نریز پروا!

تکونی تو تخت خوردم که زیر دلم تیر کشید و چهره‌م تو هم رفت.

_ چیزی شده؟ خوبی؟

_ د… دلم درد می‌کنه حامد.

 

دستش سُر خورد و زیر شکمم رو مالش داد، همزمان سرم مورد اماج و بوسه‌هاش قرار گرفت و زیر لب قربون صدقه‌م رفت.

_ بهتری؟

سر تکون دادم و هومی کشیده گفتم.

_ پس من برم حموم که تا مامان اینا بیدار نشدن سریع برم اتاق خودم.

 

بوسه‌ای روی گونه‌ش کاشتم و اون با خنده سمت حموم رفت.

 

صدای دوش آب که اومد صدای نوتیف پیامکش هم بلند شد.

بیخیال لابد همراه اول باز پیام داده…

از تخت پایین اومدم و رو به روی آیینه قرار گرفتم.

ک

دوباره صدای پیام گوشی حامد بلند شد.

با همون لبخند سمتش رفتم و گوشی رو برداشتم.

“عجیبه که انقدر پدر بی‌مسئولیتی هستی جناب کیانی!”

ابروهام بالا پرید و لبخند روی لبم محو شد.

 

پیام قبلی رو باز کردم و با خوندم پیام پاهام سست شد.

” چرا جواب تلفنمو نمی‌دی؟ می‌ترسی اسمت در بره که آره دکتر کیانی بچه‌ش رو ول کرده؟ می‌ترسی این خبر بشه تیتر اول روزنامه‌ها؟ که دکتر بی‌غیرت؟؟؟”

 

روح از تنم جدا شد و سرم نبض گرفت.

پیام رو اشتباهی فرستاده بود؟

نه! مگه میشه پیام اشتباهی باشه وقتی حامد دکتره و فامیلیش کیانیه؟

 

سرم گیج رفت و بسختی روی تخت نشستم و با دست‌های لرزون پیامی که دوباره اومده بود رو باز کردم.

” دلت می‌خواد بچه‌ت شناسنامه نداشته باشه حامد؟ نمی‌خوای بیای یه سر ازش بزنی؟ برات مهم نیست که دختره یا پسر؟”

 

با خوندنِ هر کلمه از پیام‌ها انگار از ارتفاع بلندی به پایین پرت می‌شدم.

این‌ها چی بود؟

چیزهایی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم.

 

حامد بچه داشت؟

چرا من ندیده بودمش پس؟

چرا تاحالا نگفته بود؟

چرا سوتی‌ای نداده بود که بفهمم؟

چرا وقتی بچه داشت من رو به بازی گرفته بود؟

 

 

 

بغض تو گلوم هرلحظه بزرگتر می‌شد و دست آخر قطره اشکی لجوجانه از چشمم چکید و تا زیر چونه‌م ادامه داشت.

چرا باهام بازی کرد؟

 

نگاهم به پیام‌ها خشک شده بود.

پس مامان و بابا چی؟ نمی‌دونستن؟

پس چرا می‌خواست با یکتا سر سفره عقد بشینه؟ یعنی می‌خواست اونم بازی بده؟

 

گوشیش رو روی میز گذاشتم و به تاج تخت تکیه دادم و زانوهام رو تو بغلم جمع کردم.

من باید ازش دل می‌کندم، نباید وابسته‌ و دلبسته‌تر از اینی می‌شدم که هستم.

 

با پشت دست اشک‌هایی که نفهمیدم کی روی صورتم راه گرفتن رو پاک کردم.

_ پروا باتوما!

گیج سر بلند کردم و با چشم‌های سرخ به سر حامد نگاه کردم که از لای در بیرون اومده بود و آب ازش چکه می‌کرد.

_ چی؟

 

اخمی کرد و با دست بهم اشاره کرد.

_ میگم یه حوله بیار. ده دفعه صدات زدم!

اما من اصلاً متوجه نشده بودم.

سر تکون دادم و حوله‌م رو از لای در بهش دادم.

_ چرا چشمات سرخه؟

بهتر نبود ببینم تا کی قراره ادامه بده؟ تا کی قراره دروغ بگه؟

 

وقتی سکوتم رو دید خودش باز پرسید:

_ درد داری؟ واسه همین گریه کردی؟

منتظر یه حرف بودم برای قانع کردن که خودش حرف رو به دهنم داده بود.

_ آره خیلی.

_ باز الان میام به مسکن بهت میدم خوب شی.

 

آره… با یه مسکن خوب می‌شدم.

درد جسمم خوب می‌شد اما درد روح و قلبم نه.

در بسته شد و من زیر پتو خزیدم.

به یکسال خواب مطلق نیاز داشتم تا دور میشدم از این دغدغه‌ی ذهنی و فکریِ لعنتی.

 

چند دقیقه هم نگذشته بود که حامد با اخم‌های درهم و حوله‌ای که دور کمرش بسته شده بود از حموم بیرون اومد.

_ بهتر نشدی.

گرفته پچ زدم:

_ خوبم

 

سر تکون داد و دوباره گوشیش زنگ خورد.

_ ای بابا چقدر ما خاطرخواهامون زیاد شدن امروز.

پشت بند حرفش خندید و من می‌دونستم داره به شوخی حرف می‌زنه اما من کامم تلخ شد.

 

زنگ خورش زیاد شده بود یا از قبل زیاد بود و من نفهمیده بودم؟

_ احتمالاً از مطبه.

سر تکون دادم اما تو دلم حرفش رو تکذیب کردم. احتمالاً اون دختری بود که مادر بچه‌شه!

 

_ جانم؟ الو… چرا حرف نمی‌زنی؟… مرض داری زنگ می‌زنی لال‌مونی میگیری سر صبحی؟

پس هنوز حرف نزده بود.

مگه نگفت شماره ناشناس جواب نمیده؟

 

_ الو… باشمام!

وقتی جوابی دریافت نکرد خواست گوشی رو قطع کنه اما نمی‌دونم پشت خط چی بهش گفت که اخم‌هاش در کسری از ثانیه تو هم رفت.

 

گوشی رو قطع کرد و روی تخت انداخت.

پوزخندی زدم.

_ کی بود؟

_ نمی‌دونم، حرف نزد فقط آخراش یه صدای گوم گوم می‌اومد.

 

 

 

 

گوم گوم؟

سرم رو به طرفین تکون دادم.

هنوزم نمی‌خواست بهم بگه؟

کاملاً یهویی بدونِ اینکه دست خودم باشه لب‌تر کردم و پرسیدم:

_ حامد چیزی هست که ازم مخفی کرده باشی؟

 

چهره‌ش به آنی رنگ تعجب گرفت.

_ چی؟

_ تاحالا شده چیزی بهم نگفته باشی؟

_ جز اینکه دوست دارم؟

الان وقت خر شدن نیست پروا!

اگه هر وقت دیگه‌ای بود الان با شنیدنِ “دوست دارم” بغلش می‌پریدم و می‌بوسیدمش و ذوق می‌کردم، اما حالا…

 

خواستم بپرسم: مگه دوستم داری؟

حتی دهن پر کردم تا بگم اما سریع پشیمون شدم.

نباید لو می‌دادم که من از همه چیز خبر دارم، نباید انقدر سریع خودمو می‌باختم.

بزار ببینم چقدر منو بازی داده و من مثل کبک سرم زیر برف بوده و نفهمیدم.

 

_ به جز اینکه دوستم داری!

_ فکر نمی‌کنم چیزی ازت مخفی بوده باشه، تو همه جا با هم بودیم دیگه خودت همه چی رو دیدی. حالا چی‌شده یهویی همچین سوالی می‌پرسی؟

 

خودم و به اون راه زدم.

_ چیزی نشده. همینطوری یهویی اومد تو ذهنم.

_ باشه منم گوشام مخملیه.

خندید و گفت اما من حالم مساعد برای شوخی کردن و گل گفتن و گل شنیدن نبود.

 

سمت در رفت اما هنوز پاش رو از در بیرون نذاشته بود دوباره گوشیش زنگ خورد.

_ این کلیه همش زنگ می‌زنه حرفم نمی‌زنه دست بردارم نیست؟ جلل خالق.

چقدر دلم می‌خواست جلو خودم جواب بده و دستش رو بشه.

 

برای اینکه چیزی که دلم می‌خواد به حقیقت بپیونده سریع گفتم: خب جواب بده دیگه.

جواب داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.

_ بله؟

پشت خط چیزی گفته شد که من نشنیدم و حامد نگاهی به من انداخت و پرسید:

_ شما؟… به جا نمیارم.

در کسری رنگ نگاهش عوض شد.

 

_ چرا دَری وَری میگی؟ مزاحم نشو بینیم بابا. اسکول!

جلو من اینطوری حرف می‌زد؟

گوشی رو قطع کرد و با اخم‌هایی در هم روی تخت پرتش کرد و چنگی تو چمنی موهاش زد.

 

_ چیشد؟ کی بود؟

قبل از اینکه جوابم رو بده گوشیش برای چندمین بار زنگ خورد و ذهن من رو عصبی‌تر از قبل کرد.

چرا دست بردار نبود؟

چرا مدام زنگ می‌زد؟

 

حامد کلافه گوشی رو از روی تخت و کنار پام برداشت.

بدون سلام کردن و با صدایی که سعی می‌کرد کنترلش کنه خفه غرید:

_ مگه نمیگم مزاحم نشو؟ زنگ نزن دیگه ای بابا! چی از جون من می‌خوای؟

 

چی از جونت می‌خواد؟

نمی‌دونی یا خودتو می‌زنی به اون راه؟

دود از سر حامد بلند می‌شد انگار…

_ من الان خودمو می‌رسونم تا ببینم حرف حسابت چیه.

قطع کرد و من با ابروهای بالا پریده نگاهش کردم.

 

_ جایی قراره بری؟

_ آره یجا کار دارم!

_ کجا؟

پاپیچ می‌شدم تا جواب بده اما عصبی داد زد:

_ پروا انقدر پاپیچ‌ من نشو! انقدر به من گیر نده. من آدمِ جواب دادن به کسی نیستم!

 

 

 

 

حرفش رو گفت و از جلوی چشم‌های مبهوتم محو شد.

قلبم مثل گشنجشک می‌زد.

حتی اون لحظه ذهنم نرفت سمت اینکه با اون حوله‌ی دور کمر و برهنه کجا رفت.

فقط ذهنم رفت سمت اینکه چقدر راحت می‌تونه دل بشکنه و من چقدر راحت می‌تونم سریع مثل احمق‌ها می‌تونم سریع فراموشش کنم!

 

نذاشتم بغضم بترکه و به سقف نگاه کردم.

_ چی‌شده بود مادر؟

با صدای مامان شونه‌هام کمی بالا پرید.

می‌ترسیدم جواب مامان رو بدم و بغضم سرباز کنه!

_ پروا! خوبی؟

عالی بودم… عالی!

 

بعد از دومین رابطه‌مون… در حقیقت بعد از اولین رابطه‌مون، چون قبلی هیچکدوم تو حال خودمون نبودیم!

بعد از اولین رابطه‌مون باید می‌فهمیدم کسی که انقدر بهش دل دادم، کسی که تا صبح زیر بدنش پیچ و تاب می‌خوردم، کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم، پدرِ کسی دیگه‌ست…

 

کسی که من تو ذهنم اسم بچه‌هامونم باهاش انتخاب کرده بودم!

فکر می‌کردم صبح بین بازوهاش بیدار میشم و کلی قربون صدقه‌م میره و برام صبحونه لقمه می‌گیره!

هه زهی خیال باطل…

اون بجای صبحونه سرم داد زده بود.

بجای اینکه صبح باهام خوب رفتار کنه بدتر داغونم کرده بود و بجای اینکه پیشم باشه رهام کرده بود!

 

_ پروا، باتوام دختر جواب بده.

بازوهام تو دست‌های مامان بود و داشت تکونم می‌داد.

_ وا خدا مرگم بده، جوابمو بده دختر جون به لب شدم من.

قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و پچ زدم:

_ خوبم!

 

مامان نگران با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و با چشم‌های دو دو زنش پرسید:

_ چیشده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟

چی جوابش رو می‌دادم؟

البته پسرِ شاخ شمشادت بچه داره؟ تازه شاید زنم داره؟ آره دیگه حتماً زن داره که بچه داره دیگه!

_ چیزی نیست.

 

خواست سمت تخت ببرتم اما با یاداوری لباس‌هامون که اونطرف تخت افتاده بود به بیرون اشاره زدم.

_ بریم بیرون مامان.

زیر بازوم رو گرفت و بسختی بیرون رفتیم.

رمق از پاهام رفته بود انگار!

 

_ اگه چیزی نیست پس چرا اشکات داره پشت هم میریزه؟

از داغی صورتم متوجه می‌شدم اما دلیل قانع کننده‌ای برای مامان نداشتم.

چقدر دلم می‌خواست سفره‌ی دلم رو پیشش باز کنم، اما چه حیف که ترس داشتم…

ترسِ از دست دادنشون.

 

این راز رو دوشم سنگینی می‌کرد!

_ ما… مامان!

کاش الان بجای اینطور حرف زدن می‌گفتم منه احمق با پسرت که احمق‌تر از منه رابطه دارم.

کاش می‌گفتم و جرمم فقط یه سیلی دردناک بود!

کاش می‌تونستم بگم و کنار بزارم ترس‌هام رو…

 

_ جانم؟ حرف بزن… چیشده؟ راحت نیستی باهام؟

اما لعنت به من که می‌ترسیدم تنها بشم.

می‌ترسیدم این دوتا سایه‌ی سرم رو هم از دست بدم.

می‌ترسیدم آواره‌ی کوچه و خیابون شم.

 

وگرنه حتی ثانیه‌ای مکث نمی‌کردم و بلافاصله تمام حقایق رو بهش می‌گفتم و هم خودم رو راحت می‌کردم و هم این رابطه‌ی پنهانی آشکار می‌شد و هم دست حامد رو می‌شد!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سدم

    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی…
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

مرسی قاصدک جون.😘
میگم از کفر من تا دین تو رو نمیزاری?👀خیلی وقته خبری ازش نیست😣😓

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
Sahar B
1 سال قبل

اوووووف
گفتم الانه اس که مامانشون سربرسه و بفهمه همه چیزو
مرسی بابت پارت به این خوبی
مرسی مدیر جان خیلی مرسی

camellia
1 سال قبل

دستت درد نکنه.امشبم خوبه.🤗😘

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x