رمان اوج لذت پارت ۱۴

4.5
(76)

 

 

ا

چند ساعتی می‌شد خونه تنها بودم و حوصلم سر رفته بود.

 

حتی دیگه به دوست‌هامم نمی‌تونستم اعتماد کنم اصلا حوصله سر رفتن من به دردسرش نمی‌ارزه!

 

بی حوصله شبکه‌هارو بالا پایین کردم، دستم درحال عوض کردن کانال بود و چشمم رو تلوزیون ولی فکرم جای دیگه بود و عجیب مشغول!

 

نمی‌دونستم از روی حسادت اینطوری شدم یا اون چیزی که درمورد یکتا می‌دونستم و به چشم دیدم! سکوت جایز بود و من نمی‌خواستم با حرف زدنم کسی فکر بد بکنه.

 

کاش مامان بابا هرچی زودتر برگردن، بی حوصله گوشیم رو برداشتم و به حامد زنگ زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد.

_جونم فسقلی.

 

دلم برای لحن “جونم” گفتنش ضعف رفت! کم شنیده بودم ازش شایدم اصلا تاحالا نشنیده بودم که باعث ذوق و تعجبم شد.

 

مهربونی بیش از حدش کاری کرده بود به کل دلخوریم از بین بره و برطرف بشه و مشخص بود اینطوری داره جبران می‌کنه کدورت رو!

 

لبم رو تر کردم و نفس عمیق کشیدم.

_می‌گم خواستی خرید کنی برای یکتا و مراسم‌ها بیا دنبالم تا باهم خرید کنیم، چون تنها از پس کار‌ها برنمیای بالاخره یه دختر بهتر می‌دونه چیکار کنه برای مراسم داداشش.

 

کلمه‌ی “داداش” رو قاطع و محکم گفتم تا اون هم فکرش پرت نشه و مطمئن بشه من به چشم برادر می‌بینمش، ولی واقعاً به چشم برادر می‌دیدمش؟!

 

نمی‌دونم کجای جملم بد بود که لحن صداش تغییر کرد و دیگه از محبتی که تا چند دقیقه پیش تو صداش موج می‌زد خبری نبود.

_فعلا خرید آنچنانی نداریم تا مامان بابا برگردن! هم خود خاله باید باشه هم مامان توام اگه خواستی بیا.

 

برای لحظه‌ای از زنگ زدن پشیمون شدم، شاید وقتش نبود شاید داشتن خوش می‌گذروندن و من مزاحمشون شده بودم! هزار تا شاید همزمان و تو عرض یک صدم ثانیه به مغزم حجوم آوردن.

 

لب پایینم و به دندون گرفتم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:

_باشه برو خوش بگذره منتظرتم.

 

خداحافظی آرومی کرد و پشت‌بندش بوق‌های ممتمد که خبر از به پایان رسیدن این مکالمه می‌داد، گوشیم رو به جهت نا معلومی پرتاب کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.

 

حس آدمی رو داشتم که پرتاب شده داخل قسمت پر عمق استخر، هر چی بیشتر دست و پا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم! تو همین چند روز اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودمم خودم رو نمیشناختم!

 

کل وجودم در حال جنگ با حسی بود که اصلا نمی‌دونستم چی بود! غم؟! خوشحالی؟! بغض؟!حسادت؟! وابستگی؟!

 

هر چیزی که بود زورش خیلی بیشتر از من بود و کاملا در حال چیره شدن به کل وجودم بود!

 

اما اگر من پروام عمرا جلوی این حس مزخرف کوتاه بیام! نمی‌زارم کل زندگیم به همین راحتی از هم بپاشه.

 

افکارم رو کنار زدم و از سرجام بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم، با یکم بالا و پایبن محتویات داخل یخچال تصمیم گرفتم غذای مورد علاقش رو درست کنم، با شناختی که ازش داشتم هیچ غذایی رو به اندازه فسنجون دوست نداشت.

 

بی اختیار لبخند محوی گوشه لبم جا خوش کرد!وسایل رو چیدم و مشغول پختن شدم، شانس آوردم که تونستم این چند روز رو از دانشگاه مرخصی بگیرم و خداروشکر از سر سابقه خوبی که داشتم راحت قبول کردن اما شاید بهتر بود هر چه سریع تر برمیگشتم تا بتونم تا حد ممکن دور باشم.

 

دور باشم از محیط، از افکار، از تخیلات که همش ریشه در وجود حامد داشت! در واقع تنها هدفم فرار کردن از اون بود.

 

اینطوری شاید بهتر می‌تونستم با خودم کنار بیام و همه چی زود تر تموم می‌شد.

 

همه چیز رو اماده کردم و بعد از اتمام آشپزی مشغول تمیز کردن آشپزخونه و پذیرایی شدم.

 

با به صدا دراومدن زنگ در، بی اراده لبخند وسیعی زدم به طرف در دویدم و بازش کردم، اما با دیدن یکتا و حامد که هر دو توی چهار چوب در ایستاده بودن لبخند روی لب هام رفته رفته جمع شد.

 

 

نگاهی بهشون انداختم و به زور لبخند اجباری زدم.

 

تحمل یکتا برام سخت بود چون فقط من می‌دونستم چه آدمیه!

 

نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.

_سلام یکتا جون خوش‌ اومدی عزیزم.

 

مانتو و شالش رو آویزون کرد و نگاهم کرد.

 

_ممنون پروا جون، نمی‌خواستم مزاحم شم حامد گفت تنهایی ، اومدیم پیشت.

 

چقدر دلم می‌خواست بگم حامد به گور عمش خندیده!

 

تنها بودن بهتره تا تورو دیدن و باهات معاشرت کردن دختره‌ی مارمولک.

 

افکار و پس زدم و به حرف زدن با خودم خاتمه دادم.

 

_کار خوبی کردی اومدی عزیزم اتفاقاً حوصلم سر رفته بود، خوشحالم کردی.

 

لبخندی زد که کاملا مشخص بود ساختگی و از سر زور و اجباره!

 

حامد کتش رو درآورد و روی کاناپه انداخت و به طرف آشپزخونه رفت، به ثانیه نکشید که صدای هیجان زده و پر از ذوقش بلند شد.

 

_به به این فسنجون! لامصب داره با ادم حرف میزنه.

 

یکتا تک خنده ایی کرد

_کی بود تا چند دقیقه پیش میگفت من اصلا اشتها ندارم؟!

 

حامد همونطور که قایمکی به غذا ناخنک میزد رو به یکتا گفت:

 

_نه فسنجون فرق داره از هر چی بگذرم از این یه قلم و عمرا بتونم.

 

نمی‌دونم چرا من بینشون لال مونی گرفته بودم، فقط نگاهم رو از حامد به یکتا و از یکتا به حامد پاس میدادم.

 

یکتا با قدم های کوتاه به طرف اشپزخونه رفت.

 

دید واضحی نداشتم اما به راحتی میتونستم متوجه برخورد ها و حرف های محرمانشون باشم.

 

دوباره قلبم به تپش افتاد، اما این بار نه از روی ذوق وهیجان!

 

بلکه از روی حرص و خشمی که نمی‌دونم سر و کلش از کجا پیدا شد، علاوه بر اون بغض ناخونده‌ای که مهمون گلوم شده بود و لحظه لحظه سنگین تر از قبل میشد.

 

نگاهم رو ازشون گرفتم و به نقطه نامعلومی زل زدم، طاقت دیدنشون رو کنار هم نداشتم!

 

یکتا به راحتی کنار یکی دیگه جز حامد می‌رفت و بهش خیانت می‌کرد و حامد هم سرش رو مثل کبک کرده بود تو برف!

 

از اون بدتر مامان بود که ذوق زده بود برای ازدواج این دوتا…

 

حیف که نمی‌تونستم کاری کنم وگرنه خودم حامد و روشن می‌کردم بهش می‌فهموندم اون دختر به دردت نمی‌خوره!

 

با هر بار بلند شدن صدای خنده یکتا انگار یه وزنه پنجاه کیلویی ول میکردن روی قلبم.

 

الان تنها کاری که می‌تونستم بکنم آرزوی خوشبختی برای برادرمه!

باید عصبانیت و این حس عجیب و مهار کنم.

 

نفس عمیق کشیدم و سمت آشپزخونه رفتم، نگاهی به حامد و یکتا انداختم و با لحن آروم گفتم:

_بشینید براتون غذا بکشم.

 

 

بشقاب‌هارو سر میز چیدم و بعد برنج و ظرف فسنجون رو.

 

با وجود بوی خوشمزه‌ای که توی خونه پیچیده بود اما حتی یکم هم اشتها نداشتم، ولی نمی‌دونم چی بود که مجبورم می‌کرد کنارشون بمونم و جایی نرم!

 

یکتا همونطور که دستش رو دور بازوهای قطور حامد انداخته بود باهم سمت میز اومدن و سر میز نشستن.

 

دیدن دست‌هاش دور بازوش بیش از پیش عصبیم کرد قلبم بی طاقت خودش رو به سینم می‌کوبید.

 

دلم می‌خواست ظرف غذارو توی سرش بکوبم و پرتش کنم بیرون! متظاهر بزدل.

 

جز سکوت چاره دیگه ایی نداشتم.

 

حامد با ولع مشغول خوردن بود و در مقابل اون یکتا که با ناز مشغول خوردن غذاش بود.

 

بیشتر روی حرکاتش متمرکز شدم، کل وجود این دختر با لوندی آمیخته بود!

 

انگشت‌های قلمی و باریکش که با مهارت قاشق و چنگال رو نگه داشته بود و حرکت می‌داد، لب‌هاش که به لطف رژ لباش دو برابر شده بود و چشم‌هاش به کمک خط چشم باریک تر و کشیده تر!

 

صد در صد هیچ کدوم یک از حربه های زنانه‌ای که اون داشت رو من نداشتم، من پیش چشم حامد یا هر کسی فقط یه دختر بچه نوزده ساله بازیگوش بودم!

 

کلافه بودم از حرف زدن با خودم! رها کن پروا تو خودت بهتر از هرکسی می‌دونی اتفاقی که صلاح باشه پیش میاد!

 

لبخند مصنوعی زدم و نگاهشون کردم.

_چطور شده؟ خوشت اومد یکتا جون؟

 

دور دهنش رو با دستمال با ناز و ادا پاک کرد.

_خیلی خوب شده پروا جون اصلا به سن و سالت نمی‌خوره همچین دسپختی!

 

می‌خواستم بگم من تو هر زمینه‌ای خوبم برعکس توئه خیانتکار ولی در جواب حرفش لبخندی زدم و سعی کردم به پای تیکه نذارم!

 

حامد سکوت کرده بود و با لذت درحال خوردن غذای مورد علاقش بود.

 

ناخود‌آگاه لبخند فیکم به لبخند واقعی ولی محو تبدیل شد.

 

قاشق رو توی بشقاب گذاشت و دهنش رو پاک کرد، افتخار کردم به کدبانوییم!

_خیلی خوشمزه شده بود پروا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عسل تلخ

خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

یه پارت دیگه بده 🥲

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x