رمان اوج لذت پارت ۱۷

4.4
(59)

 

 

 

 

بی اختیار به تبعیت ازش سرم رو نزدیک بردم، دست‌های داغ و مردونش روی کمرم نشست.

 

لبم رو به دندون گرفتم و روی پاش جا به جا شدم و تا راحت تر باشم و پاهام از حالت بی حسی و خواب رفتگی دربیاد.

 

لحن صداش بم شده بود.

_انقدر وول نخور بچه!

 

بزاق دهنم رو قورت دادم و دستم رو روی شونش گذاشتم، نمی‌دونستم این کار درست بود یا نه… قطعاً نبود! فقط این رو می‌دونستم می‌خوام از این لحظه لذت ببرم و طعم لب‌هاش رو حس کنم.

 

انگشتش نوازش وار روی تیرک کمرم کشیده شد، فقط یه بند انگشت فاصله‌ی صورتمون بود.

 

انگشتش رو روی لبم کشید و زل زد به چشم‌هاش.

_کاش می‌شد بعد از این کار حافظت رو پاک کنم! ولی نمی‌شه، پس برام مهم نیست.

 

این جمله رو تکمیل کرد و لب‌هاش رو عمیق روی لب‌هام گذاشت.

 

واسه یه لحظه حس کردم قلبم نمی‌زنه، کاش می‌شد بهش بگم منم دلم می‌خواد بعد از انجام خیلی کار‌ها حافظت رو پاک کنم.

 

الان که حس خوب به کل سلول‌های بدنم منتقل شده چرا با فکر و خیال خودم رو عذاب بدم؟

 

دستم رو روی گردنش گذاشتم و مشغول بوسیدن لب‌هاش شدم که علاوه بر مزه‌ی چیپس سرکه نمکی طعم گس مشروب رو حس کردم.

 

لب‌هاش داغ شده بود و نرم و با آرامش لبم رو مکید.

 

حلقه‌ی دست‌هاش دور کمرم تنگ تر شد و من رو بیشتر سمت خودش کشید، محکم چسبیده شدم بهش.

 

عمیق و از ته دل لب‌هام رو می‌بوسید ولی فراتر نمی‌رفت و اجازه نمی‌داد اذیت شم از این همه نزدیکی.

 

هردومون نفس کم آوردیم، ازش جدا شدم و با نفس نفس شونش رو گرفتم، قفسه سینش به تندی بالا پایین می‌شد.

 

چشم‌هام همچنان بسته بود و لبخند محوی روی لب‌هام نشسته بود، باید تموم می‌کردم چون اگه ادامه پیدا کنه و کنترلمون رو از دست بدیم بعدش پشیمون می‌شیم و بازم کلافگی کار دستم می‌ده.

 

انگشتش رو روی خیسی لب‌هام کشید و پاکشون کرد.

چشم‌هام رو آروم باز کردم و نگاهش کردم.

_باید بس کنیم… تو مستی نمی‌خوام اتفاق بدی بیوفته.

 

پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد.

_هیچ اتفاق بدی نمیوفته! قرار نیست به تو آسیب بزنم، فقط بزار بمونم تو این خلسه‌ی شیرین.

 

چه تشبیه قشنگی بود! خلسه‌ی شیرین… واقعاً خلسه‌ی شیرین بود که حاضر نبودم ازش خارج شم.

 

این بار من برای بوسیدنش پیشقدم شدم و مشغول بوسیدنش شدم.

 

 

عمیق و صدادار درحال بوسیدن و مکیدن لب‌های هم بودیم و هیچکدوممون پیشروی نمی‌کردیم.

 

دستم و روی شونش گذاشتم و همزمان با بوسیدن هم زبونمون روی هم می‌لغزید.

 

کمرم رو چنگ زد و لب پایینم رو گاز ریزی گرفت.

 

موهاش رو چنگ زدم و محکم تر بوسیدمش ولی صدای زنگ گوشیش جوری بهم شوک وارد کرد که سریع سرم رو عقب کشیدم.

 

نفس نفس می‌زد و چشم‌هاش خمار شده بود و لب‌هاش بخاطر مکیده شدن سرخ و متورم شده بود.

 

همونطوری که دستش روی کمرم بود گوشیش رو برداشت و تماس رو وصل کرد.

_بله.

 

صدای پشت خط برام ناواضح بود و متوجه نمی‌شدم، حامد سرش رو به عقب تکیه داد.

_آره مامان اینا برگردن میایم خاستگاری.

 

مکث کرد تا به مکالمه‌ی شخص پشت تلفن که حدس می‌زدم یکتا باشه، گوش بده.

 

_آره عزیزم همه چی هماهنگ شده، تو نگران چیزی نباش.

 

حرصم گرفته بود، تا چند دقیقه پیش درحال بوسیدن هم بودیم ولی اون به یکی دیگه می‌گفت عزیزم!

 

با خداحافظی به مکالمه خاتمه داد و گوشیش رو کنار گذاشت.

 

بی حرف داشتم نگاهش می‌کردم که دهن باز کرد.

_یکتا بود.

 

سر تکون دادم.

_متوجه شدم.

مکث کردم و لب رو تر کردم.

_فراموش کن این اتفاقی که افتاد، تو مست بودی منم اشتباه کردم، من نمی‌خوام باعث این بشم که تو به یکتا خیانت کنی!

 

اخمی کرد و زل زد تو چشم‌هام.

_تو باعث این کار نشدی! منم اونقدر مست نیستم که ندونم دارم چیکار می‌کنم.

 

توجهی به جمله‌ی آخرش نکردم و از روی پاش بلند شدم و زیر بازوش رو گرفتم.

_پاشو ببرمت تو اتاق باید استراحت کنی.

 

از جاش بلند شد و موهاش رو به عقب هدایت کرد، داغی بدنش و چشم‌های خمارش و بوی الکل دهنش نمی‌ذاشت باور کنم اونقدر مست نیست!

 

محکم بازوش رو گرفتم و کمکش کردم تا بره توی اتاقش، سمت تختش هدایتش کردم و نگاهش کردم.

_خوب بخوابی داداش!

 

نفس کلافش رو بیرون فرستاد و روی تخت دراز کشید‌.

_همچنین، شب بخیر.

 

با پایان جملش سریع از اتاق بیرون رفتم و با قدم‌های تند سمت اتاق خودم رفتم و در رو بستم.

 

 

با حس نوازش دستی روی گونم و آفتاب که مستقیم توی صورتم بود چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن مامان که روی تخت نشسته بود و انگشت‌هاش روی صورتم بود جت وار سر جام نشستم و محکم بغلش کردم.

 

بابا درحالی که پرده‌ها رو کنار می‌زد تک خنده‌ای کرد و به سمتم اومد و پیشونیم رو بوسید.

همیشه عادت داشت برای بیدار کردنم پرده‌ها رو بکشه تا نور آفتاب بیاد تو صورتم.

 

دروغ گفتم اگه بگم دلتنگشون نبودم! بی حد و مرز دلتنگشون شده بودم.

 

محکم و از ته دل جفتشون رو بغل کردم.

_وای چقدر دلم تنگ شده بود براتون، اصلا نبودین انگار یه تیکه از وجودم نبود.

 

بابا لبخند قشنگی زد و موهام رو کنار زد.

_زلزله‌ی بابا.

 

مامان گونم رو عمیق بوسید و دستم رو گرفت.

_برادرت کو؟ تنهات گذاشت این چند روز؟

 

تا اسمش میومد تمام لحظه‌ها تو ذهنم نقش می‌بست، لبخند اجباری زدم.

_نه تنهام نذاشت، فکر کنم رفته مطب، با یکتا جون اومده بود.

 

مامان با اون نگاه مهربونش زل زد بهم و لبخندی تحویلم داد.

_خیلی برای داداشت خوشحالم، مطمئنم کنار هم خوشبخت می‌شن.

 

ای یکتا چقدر آب زیر کاه بود که اینطوری تو دل مامانم اینا جا باز کرده بود!

 

پتو رو کنار زدم و لباسم رو صاف کردم.

_منم خیلی برای حامد خوشحالم لیاقتش بهترین‌هاست.

 

بابا سر تکون داد.

_دقیقاً همینطوره دختر قشنگم، پاشو سر و وضعت و درست کن صبحانه بخوریم.

 

“چشم”ای زیر لب گفتم و از جام بلند شدم.

_راستی مامان کِی قراره بریم خرید؟

 

مامان از روی تختم بلند شد.

_فعلاً قرار خاستگاری رو با خانواده‌ی یکتا گذاشتم، ایشالله بعد از خاستگاری می‌ریم خرید.

 

سری به معنای تائید تکون دادم و گونه‌ی جفتشون رو بوسیدم.

_ما می‌ریم بیرون راحت کارات و بکنی دخترم.

 

هردوشون از اتاق بیرون رفتن و در رو آروم بستن، سمت کمد رفتم و لباس پوشیدم.

 

وقتی برق خوشحالی رو تو چشم‌های مامان بابا می‌دیدم دلم نمی‌اومد بزنم تو ذوقشون و حالشون رو خراب کنم.

 

من دوستشون داشتم و به خاطرشون تحمل می‌کردم و کنار می‌اومدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
1 سال قبل

واقعا خیلی کمه یا پارت هارو طولانی کنید یا هر شب پارت بدید لطفا

Hasti
1 سال قبل

ت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hasti
Hasti
1 سال قبل

پس کی پارت میاد هعی

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x