سرم طوری به طرف پروا چرخید که صدای مهرههای گردنم رو شنیدم.
_ این چرا به تو داره زنگ میزنه؟
متعجب گفت: کی؟
تازه میگفت کی؟
من اگه نوید رو میدیدم حتماً گردنش رو خورد میکردم!
دندونهام رو با عصبانیت رو هم فشار دادم.
_ میاری گوشیمو؟
همچنان صداش گرفته بود و نا نداشت حرف بزنه، با نگاه بیحالش داشت خط و نشون میکشید که گوشیشو بدم تا خودش جواب بده.
بیتوجه بهش دستی تو موهام کشیدم.
_ لازم نکرده!
_ هی بیار گوشیمو بده. تو حق نداری گوشی منو جواب بدی گوریل…
گوریل رو بعداً به حسابش میرسیدم ولی فعلاً باید حساب نوید رو به دستش میدادم.
پروا بقدری صداش تنِ آرومی داشت که چند برابر به مظلومیتش اضافه شده بود.
آیکون سبز رو فشردم و گوشی پروا رو کنار گوشم گذاشتم تا ببینم نوید از پروا چی میخواد.
_ الو پروا؟
_ بله؟
صداش رنگ تعجب گرفت و مشخص بود کپ کرده.
_ عه داداش تویی؟
_ امری باشه؟ آره منم. کاری داشتی؟
_ چرا دعوا داری حامد!
نگاهم به پروا افتاد که با حرص خاصی نگاهم کرد و بعد روی تخت دوباره مثل قبل دراز کشید.
_ دعوا ندارم ولی گفته بودمم چیکار کن چیکار نکن!
اصلاً دلم نمیخواست مابقی حرفهام رو پروا بشنوه، دختر بود و پر از احساسات لطیف که ممکن بود با حرفهام هوایی شه.
وقتی نمیتونستم اقتدار به خرج بدم و براحتی جلو همه بگم که اون دختر به دست من زن شده پس حق هم نداشتم جلوش حرفهایی بزنم که فکر کنه من میخوام پاپیش بزارم.
اونطور فکر میکرد دارم ازش سواستفاده میکنم.
درحقیقت من قصدم همچین چیزی نبود!
_ جان؟
از اتاق بیرون زدم و در رو پشتم بستم تا صدام به هیچ عنوان به گوش پروا نرسه.
_ کوفت! مگه من به تو نگفتم انقدر دور و بر پروا نپلک؟ نگفتم خط قرمزمه؟ تو که میدونی چرا بدتر پا میزاری رو نقطه ضعفام؟
صدام بقدری از عصبانیت میلرزید که شاید به پایین میرسید.
_ آروم باش مرد مومن. من میخواستم حال تو رو بپرسم اما هرچی زنگ زدم جواب ندادی، دل نگرون شدم تنها دسترسیمم به پروا بود. زنگ زدم ببینم خوبی یا نه؟
سعی کردم آرامشم و حفظ کنم.
اگه جلو روم میبود شک نداشتم تا الان دندون سالم تو دهنش نمونده بود.
پروا تو ذهن من چیزی ماورای یه خواهر بود.
اون خواهرم نبود!
اون خواهر تانیم هم نبود!
اون دختر خوندهی مامان و بابامم نبود!
اون همه کس من بود…
چقدر دیر فهمیده بودم با فرار کردن ازش فقط اون نیست که نابود میشه و من هم تخریب درونی میشم.
_ الو! میشنوی؟ بابا من که کار خطایی نکردم.
صدام رو صاف کردم و از فکر بیرون اومدم.
_ آره میشنوم. حله ولی دفعه بعد کاری داشتی به پروا زنگ نمیزنی، حتی اگه رو به موت بودی، مفهومه؟
صدای نفس کلافهش رو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
صدای در اتاق پروا باعث شد به سمتش برگردم و زیر لب لعنتی به شانس گندم بفرستم.
_ باشه داداش.
_ خب دیگه کار نداری؟ خدافظ!
حتی اجازهی جواب حرفهام رو هم بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم.
_ اگه تموم شد گوشیمو بده لازم دارم.
پشت در قایم شده بود و چیزی ازش جز صورتش مشخص نبود.
ولی من خوب صورت رنگ پریدهش رو میتونستم تشخیص بدم.
گوشی رو به دستش دادم تا بیشتر از این سرپا نمونه.
_ برو استراحت کن زود خوب شی.
سر تکون داد و سریع در رو بست.
لحن سردش تو ذوق میزد و اینو میذاشتم پای مریض بودنش، من تحمل این همه سردی رو از سمت پروا نداشتم.
هرچند خودم خوب میدونستم مشکل از کجاست.
از همون شبی که با حرفهام قلبش رو شکستم!
_ حامد بیا یچیزی بخور بعد برو مادر
با صدای مامان دستی تو موهام کشیدم و پلهها رو یکی یکی پایین رفتم.
بنده خدا مامان مجبور بود پرستاری کنه.
یا من یا پروا… من هم تا خوب بودم باید حواسم به پروا میبود یا برعکس.
هر روز یکیمون یه دردی داشتیم.
_ چشم اومدم.
با پایان جملهم وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم.
برخلاف میلم که گشنهم نبود و دوست نداشتم لب به هیچ کدوم از خوراکیهای رو میز بزنم، گردویی برداشتم و روی لقمهم گذاشتم و پنیر رو پر پروپیمون جا دادم.
_ من برای بچهم یه چیز مقوی ببرم، ضعیف شده بدنش. صدقه هم باید رد کنم یا خون کنیم. همهش داره بلا سرمون نازل میشه.
راست میگفت.
بخیه خوردن دست پروا، تصادف من و حالا هم سرماخوردگیش.
مامان سینیای برداشت و آب پرتقالی که مثل همیشه وقتی مریض بودیم خودش میگرفت رو گرفت و تو لیوانی ریخت.
_ یکم از اون نون بده حامد جان، یه لقمه نون براش ببرم ضعف نکنه یهو.
_ من براش درست میکنم میزارم بغل سینی، شما از موقع به کارات برس تموم که شد صدات میکنم ببری.
اون که نمیخواست بفهمه من براش لقمه گرفتم نه؟
_ دیرت نشه؟
_ سریع میرم نگران نباش عزیزم.
مامان که مشغول ظرفهاش شد نگاه خیرهی بابا رو نادیده گرفتم و سریع دو لقمهی پر ملات براش درست کردم و کنار لیوانش گذاشتم.
چی میشد با خیال راحت کنارم مینشست و براش لقمه میگرفتم اونم وقتی همه از حسمون خبر داشتن؟
اه حامد این چه فکرهای مزخرفیه؟
تصوراتم شده بود تصورات رنگی رنگی.
مثل خوردن یه صبحونهی در آرامش کنار پروا اون هم تو خونهی خودمون؛ زیر سقفی که فقط من باشم و اون، که صبحشم با نوازشهام بیدار شده باشه.
سرم رو تند تند تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.
_ بابا جان کار نداری؟
_ مراقب خودت باش!
_ چشم حتماً. از اونجا هم یه سر میرم خونه خودم ببینم چخبره. فکر کنم همه جا رو خاک گرفته باشه.
وایییی عالییی. فقط یه سوال پایانش شاده دیگه؟ چون بهش نمیخوره شاد باشه آخه اینا خواهر برادرن و هیچکس با ازدواجشون موافقت نمیکنه. خداکنه شاد باشه این فعلا بهترین رمانیه که خوندم
ممنون از نویسنده
انشالا که خوشه 😌
ممنون از پارت گذاری منظمتون 🥺❤️
خواهش میکنم 🥺❤️