با هول آب دهنم رو قورت دادم.
خدا لعنتم کنه که مدام دارم خودم همه چی رو خراب میکنم و به فنا میدم!
_ اینا چیزه، مال حامده. راستی چرا گوشیتو جواب ندادی حامد زنگ زده؟
_ داشتم نماز میخوندم. الان میرم زنگش میزنم نگران نشه بچهم، الان مهمونیش زَهرش میشه.
مهمونی؟ مگه خونهی خودش نبود؟
_ مهمونی مامان؟
_ خونهی عموت ایناس.
ابروهام بالا پرید و برای اینکه جلب توجه نکنم خودم رو به اون راه زدم.
_ باشه دورت بگردم برو بهش زنگ بزن نگران نشه
مامان که بیرون رفت شالی آزادانه روی سرم انداختم و بعد از گذاشتن اون بسته هم سرجاش از اتاق بیرون رفتم.
نوید لابد خیلی وقته پشت در منتظره.
پلهها رو پایین رفتم و به مقصد کرم ریختن از خونه خارج شدم.
در رو که باز کردم نوید مقابلم با پاش روی زمین ضرب گرفته بود اما با صدای در سر بلند کرد.
_ سلام پروا خانوم!
با اخم سر تکون دادم.
_ بیزحمت بهش بگو دیگه وسیلههاشو جا نزاره من نوکرش نیستم والا!
متقابلاً سر تکون داد.
میدونستم با اینکه پسر شیطونیه و شرارت از تک تک حرکاتش میباره اما در مقابل من خودداره.
شاید هم کمی خجالت میکشید بخاطر اتفاقات اخیر.
_ با من کاری ندارید؟
_ از اولم کاری نداشتم، بسلامت!
شرمنده نگاه دزدید.
شاید کمی، فقط کمی از اینکه انقدر با حامد و نوید تند حرف میزدم پشیمون شده بودم اما به روی مبارکم نمیآوردم.
خواست پشت رول بشینه که لحظه آخر پشیمون شد و سمتم برگشت.
_ مریض بودی بهتر شدی؟
گاهی جمع میبست و گاهی انفرادی حرف میزد.
_ آره ممنون.
دست تکون داد و سوار ماشین شد.
از قصد گفتم بهش بگه وسیلههاشو جا بزاره تا حامد بفهمه من نوید و دیدم.
وارد خونه شدم و دستهام رو به کتفهام کشیدم.
هوا سرد شده بود و سوز میزد.
این سوز و سرد بودن منو یاد قلب سنگی و وجود از کوه یخ حامد مینداخت.
رفته بود پیش یکتا!
پس واقعاً دوستش داشت.
منه احمق چطور با خودم فکر کرده بودم که یکتا رو دوست نداره؟ چرا همچین حسی داشتم؟
حالا که رفته بود پیشش میتونست مهر ابطال بزنه رو افکارم.
یعنی دوستش داشت!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و لبم به تلخندی باز شد.
من بیست و چهار ساعت به اون فکر میکردم و اون…
عطر دیشبش هنوز رو تنم مونده بود.
چرا احمقانه رفتار میکردم؟
با غصه سمت تاب آخر حیاط رفتم و روش نشستم.
سردی تابِ فلزی به سلول به سلول بدنم تزریق شد و باعث شد لرزی تو تنم بشینه و دستهام دون دون بشه.
_ پروا مادر بیا داخل سرما خوردی بدتر میشیا.
مامان سرش رو از پنجره بیرون آورده بود و گوشزد میکرد که حواسم به خودم باشه.
آب تلخ گلوم رو قورت دادم تا بغضم هم باهاش فرو بره.
_ چشم الان میام مامان.
به آسمون نگاه کردم و فقط ماه رو دیدم.
تو آسمون تهران دیگه ستارهای دیده نمیشد، بقدری و آلایندهها زیاد بود و آسمون تیره و تار بود که ستارهها رو نمیشد دید.
تو این دنیا باید مثل ماه تک میبودی و مثل خورشید میدرخشیدی تا به چیزی که میخوای برسی.
نباید برای دیده شدن بزور خودت و از پشت ابر بیرون میکشیدی.
بزور دیده شدن بدرد کسی نمیخورد.
از روی تاب بلند شدم و سمت خونه حرکت کردم.
یه روزیم نوبت من میشد بتازونم.
بتازونم تا همه بسوزن از این تازوندن.
برای حفظ ظاهر لبخندی رو لب نشوندم و بعد وارد خونه شدم، نمیخواستم کسی از قلب داغونم و باطن ویرونم خبر داشته باشه، در حقیقت نمیخواستم باعث ترحم کسی قرار بگیرم.
_ بیا شام عزیزم!
کنار بابا پشت میز نشستم و مامان هم اونطرفش نشست.
_ نگاه کن حاجی، میگن دختر هووی مادره واقعاً همینطوره!
بابا قهقههای زد و دستش رو دور گردن مامان حلقه کرد.
این عاشقانههای پاک قابل پرستیدن بود.
هیچ دلم نمی خواست به هیچ دلیلی این دو فرشته رو از دست بدم.
اونا فرشتههای من بود، ناجیهای من بودن!
اگه اونا نبودن معلوم نبود منم الان کجا بودم.
اونا فرشتههای زمینیِ بدونِ بال من بودن!
با لبخند نگاهشون کردم و مامان برام غذا کشید.
_ بهتری باباجان؟
_ آره بابا ممنون.
_ پس یه زحمت برات دارم.
مامان لب به اعتراض باز کرد و سریع گفت: زحمت نداشته باش برا بچهم! تازه داره خوب میشه اونطوری بدتر میشه. پروا ضعیفه…
پس مامان از زحمتی که بابا میگفت خبر داشت.
بیتوجه به اصرارهای مامان مبنی بر سکوت بابا سر تکون دادم.
_ نه مامان. جانم بابا، چه زحمتی؟ شما فقط امر کن الساعه انجام میشه رئیس!
بابا لپم و کشید و با خنده جواب داد:
_ زبون نریز بچه.
قاشقی از غذاش رو تو دهنش گذاشت و ادامه داد:
_ فردا ظهر یه سر برو خونه حامد ببین سر و وضعش در چه حاله. یکم خونه رو مرتب کن تا ریخت و قیافه بگیره از اون آلونکی در بیاد. هرچند حامد آدم مرتبیه اما بازم خیلی وقته نرفته احتمالاً یسری جاها یه ریزه خاک گرفته باشه. یه دستی به سر و روی خونه بکش، مادرت که با این پا نمیتونه زیاد کار کنه.
به هیچ وجه دلم نمیخواست باز با حامد روبرو شم.
مخصوصاً حالا که فهمیده بودم امشب خونه ی عموشونه!
بابا که مکثم و دید سریع گفت: ولش کن عزیزم یه نفر و میگیریم تمیز کنه شاید کار داشته باشی خودت.
مامان هم به موافقت سر تکون داد و حرفی نزد.
وای ممنون که پارت گذاشتید
سلام، عالی
چطور میشه رمان نوشت در رمان وان؟