رمان اوج لذت پارت ۹۵

4.5
(122)

 

ا

رفتم کنارش و آروم نشستم پیشش.

چقد این دختر این سیب ممنوعه‌رو دوست داشتم.

با دیدن حسودیش و عصبی شدنش وقتی حرف یکتا میشد به حسی که نسبت بهم داشت پی میبردم.

 

امشب هم موقعی که اومد اینجا و یکتا و من رو اونجوری دید با دیدن چشمای طوفانی و بغضیش، بدن لرزون و عصبیش، مطمئن شدم که حسش فراتر ازین حرفاس.

 

با تکون خوردن و چشم باز کردنش از دنیای افکارم درومدم و نگاهش کردم.

 

چشماشو با مشتای کوچولوش مالید و اینور اونور رو با تعجب نگاه کرد، چشمش که به من افتاد مکثی کرد و انگار همه‌چی یادش افتاد، اخمی کرد.

 

با دستاش و پای سالمش خودشو کشید بالا و بالشتو گذاشت پشتش و تکیه داد به تخت.

 

پوزخندی زد و همون‌جوری که با انگشتاش بازی میکرد گفت:

_ببخشید دیگه مزاحمتون شدم، یکتا جــونت هم رفت شب رویـــاییتون نصفه موند.

 

با تموم شدن حرفاش پقی زدم زیر خنده و از تهه دل واسه حرفای این فندق خندیدم.

وای با حرص و حسودی که حرف میزد میخواستم محکم بگیرمش بغلم و اونقد ببوسمش که صدای غرغرش بلند شه.

 

خندم که تموم شد نگاهش کردم که دیدم چپ چپ با اخم نگاهم می‌کنه.

انگشتامو به لبم کشیدم که ته مونده‌ی خندمو جمع کنم.

 

اِهِمی کردم و گفتم:

_پروا خانوم، وقتی میگم بذار حرف بزنم واسه برطرف کردن این سوء تفاهماس دیگه، امروز ساعت حدودای ۸ بعد تموم شدن عملی که دیشب پروندشو نوید اومد ازت گرفت رسیدم خونه، یکتا اومده بود اینجا، بحث ودعوا کرد که چرا دیشب نرفتم خونشون منم لیوان کاپوچینورو گذاشتم رو میز که یکتا وسط بحث دستش خورد و چپه شد رو لباساش. یکتارو هم که می‌شناسی چیتان پیتانه رفت حموم که خودشو تمیز کنه تا یه وقت موقع برگشتن به خونه مُدش خراب نشه. منم داشتم لباس عوض میکردم که در خونه‌رو زدی و من واقعا نگران شدم واسه همین بدون لباس سریع خودمو رسوندم بهت.

 

با دقت به چشمام نگاه میکرد که انگار از چشمام بفهمه که دروغ میگم یا راست.

با انگشتم زدم تو دماغش که از جا پرید و اخم کرد.

 

_خیالت راحت شد جوجه؟ اون دل کوچولوت آروم شد؟

 

سرشو انداخت پایین و لب برچید و گفت:

_چرا خیالم راحت بشه مگه اصلا به من ربطی داره؟ اصلا هرکاری دلتون میخواد بکنید به من چه؟ دلمم آروم بود.

 

چونشو گرفتم دستم و سرشو آوردم بالا:

_پروا! هرچقدرم آسمون ریسمون ببافی اون نگاهت همه چیو لو میده.

 

صورتشو با انگشت شصتم نوازش کردم.

داشتم بازم خودمو میباختم و بی‌طاقت میشدم واسه چشیدن لباش که سریع بلند شدم.

_ برم یه چیزی بیارم بخوری. صورتت عین گچ شده.

 

#پروا

 

توی دلم غوغا بود ، وای که چقدر احساس خوبی داشتم که دیشب حامد نرفته خونه‌ی عمو اینا و امشبم اتفاقی بینشون نیفتاده.

لبخند بزرگی رو لبام بود و ذوق زده بودم.

با ورود حامد از جا پریدم و خندمو جمع کردم.

 

نشست کنارم و سینی غذارو گذاشت رو پاش، قاشق رو پر غذاکرد و گرفت جلوی دهنم.

با تعجب نگاهش کردم که اشاره‌ای به قاشق کرد _بخور، بخور که جون بگیری.

 

اخمی کردم

_ نه خودم میخورم ممنون، بده به خودم.

 

حدود یه ربع با زور و لج و کل‌کل حامد خودش غذارو به خوردم داد بعد تموم شدن غذا، لیوان رو دستم داد.

 

داشتم آب پرتقالم رو می‌نوشیدم که با حرف حامد پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.

وای نکنه… نکنه فهمیده… بدبخت شدم.

 

بعد تموم شدن سرفم برگشتم سمتش و با هول پرسیدم: چی… چیزی گفتی؟!… چی گفتی؟!

 

با چشم و ابرو اشاره کرد به قفسه‌ی سینم

_اون کبودی چیه؟

 

سریع دستی به جایی که اشاره کرد کشیدم

_این… این چیزی نیست… چیزی شده… قاشق داغ بود حواسم نبود… چیز شد خورد به اینجا.

 

لبخند احمقانه‌ای تحویلش دادم و بعد لباسمو سعی کردم بکشم بالا و دکمه‌های باز مانتومو ببندم.

 

با کمی مکث پوفی کشید و سینیو برداشت و بلند شد.

_چراغارو خاموش میکنم، استراحت کن.

و بعد از اتاق خارج شد.

 

بعد خروجش از اتاق نفسم حبس شدمو با شدت بیرون فرستادم و ولو شدم رو تخت.

 

 

 

چشمامو با بیحالی باز کردم.

نگاهی به دور و اطرافم انداختم؛ تاریک بود.

چشمامو با انگشتام فشار دادم و سعی کردم همه چی یادم بیاد.

هوف، همون یادم نمیومد بهتر بود…

 

مثانم در حال ترکیدن بود باید میرفتم سرویس.

آروم خودمو کنار تخت کشیدم و با احتیاط بلند شدم ولی با دردی که توی پام پیچید جیغ آرومی کشیدم و افتادم رو تخت.

 

یهو تخت تکون خورد و صدای خواب‌آلود حامد اومد:

_پروا، عزیزم چیشده؟… درد داری؟

 

پشت سرم حسش میکردم.

یعنی…یعنی پیشم خوابیده بود؟! پس چرا متوجه نشدم…

 

دوباره صداش اومد:

_جایی میخواستی بری؟ چیزی میخوای؟

 

بازوهامو گرفت و کشید سمت تخت که دراز بکشم:

_بگو خودم میارم تو بلند نشو، جانم چی میخوای؟

 

_نه… نه حامد چیزی نمی‌خوام… میخواستم برم چیز… اوم… سرویس.

 

توی اون تاریکی نگاهشو روی خودم حس میکردم.

تخت تکون خورد و پایین رفت و بعد کمی هالوژنها روشن شد.

 

به طرفم اومد و دستشو سمتم دراز کرد.

_بیا بریم.

نگاهم و از چشمای قشنگش که خواب‌آلود بود گرفتم و به دستش خیره شدم.

آروم و با تردید دستشو گرفتم و خواستم بلند شم.

سریع خم شد و دستمو انداخت دور گردنش.

 

وارد سرویس بهداشتی شدیم، جلوی توالت فرنگی دستمو به دیوار تکیه داده بودم و وایساده بودم که بره بیرون.

_بشین دیگه.

با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:

_بفرما بیرون، چشم، کارمو انجام میدم.

 

دستاشو زیر بغلش زده بود و تکیه داده بود به دیوار، تو همون حالت کمی نگاهم کرد و بعد اشاره‌ای به شلوارم کرد:

_میتونی خودت درش بیاری؟

_آره آره برو.

 

_من نگاه نمیکنم، دربیار کارتو انجام بده.

_ای بابا برو بی…

_میگم کارتو انجام بده. بیا پشتمو کردم بهت.

_برو بیر…

_کارتو انجام بده.

 

جیغ کوتاهی زدم و گفتم:

_وای از دست تو.

 

پشتمو کردم سمتش و آروم دستمو از دیوار برداشتم؛ خواستم شلوارمو بکشم پایین یهوی تعادلمو از دست دادم و کم مونده بود بیفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغل گرمش.

 

از ترس نفس نفس میزدم، وای اگه میفتادم سرم میخورد به سکوی قسمت حموم و الفاتحه.

_دیدی گفتم نمیتونی جوجه، چرا لج میکنی آخه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 سال قبل

دستت درد نکنه که هر شب میگزاری🤗😍😘خوبه,خیلی خوبه.

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x