– با توام؟ فکر کردی احمقم بگی صوری و بعدش هر غلطی خواستی بکنی و آبرو برام نمونه؟ من مرصادو برات نگه نداشتم که میخواستی باز پنهونی بری؟ چند بار میشه به یه دروغگو اعتماد کرد؟ نفهمم و باور کنم عذاب وجدان داری و نقشه نیست؟
با فریادِ بلند و جلو آمدنِ تندش بیچاره و درمانده سریع همان گوشه نشستم
تصویری که دلم را از جا کنده با قدرت کوبیدش یادآوری شد، بیاختیار دستهایم بالا آمده مستاصل با ساعدم سرم را پوشانده زانو جمع کردم تا حالا که تنها ماندم کمتر آسیب ببینم تا اگر کسی بعد از آن دیدم مانند آن روز نگاهها با تحقیر به کبودیهای صورتم از جای دست پدرم نباشد
کاش مرصاد اینجا بود… کاش کسی را داشتم تا به این حال نیفتم… دقیقاً همان برداشت را دارد که از آن می ترسیدم و سعی کردم توضیح دهم تا خودش را طعمهی من نبیند.. تا نیاز به فرار نباشد
برداشتش دقیقا همان برداشت قادر است،
کتک خوردن از اوی غریبه بخاطر یک حماقت بدتر است یا کتک خوردن از قادر بخاطر بیگناهی؟
ضرباتش به اندازهی ضربات قادر درد دارد؟ او ورزیده و چند برابر قادر است…
سوزش زخم سینهام که بعد از چند سال هنوز آرام نشده از تکرار اتفاقی که میبینم بیشتر میشود؟
یا تجربهاش با او که غریبه است به اندازهی دیدن قادر در آن حال وقتی هــ*زه میدیدم سخت نیست و زود فراموش میشود؟
فراموش میشود؟ چرا کار قادر فراموش نشد؟
حرف بزنم گوش میدهد یا مثل قادر آنقدر مطمئن است که صدایم را ضربات دستها و پاهایش می برد و در نهایت باید با بی آبرویی از اینجا هم بروم؟
(سامان)
خیره و منتظر نگاهش میکردم عقب عقب رفته کنج دیوار ایستاد
ترسیدنش واضح بود اما برایم مهم نبود… همهی زورم را زدم…
تمام مدتِ حضور برادرش و حرف زدن با خودش، شوکم، خشمم، حیرت و کلافگیام از شنیدن خبر اینکه باز میخواست برود و بی هیچ توضیحی دل دیوانهام را که باز به او اعتماد کرده بودم در بیابان حیرانی گذاشته رهایم کند پنهان کردم.
پنهان کردم تا نزدیکتر شود، تا باز نتواند برود، تا به من بدون هیچ نسبی یا حتی زوری مربوط باشد
حتی وقتی با خودش حرف زدم با وجود عذرخواهی کردنش، با وجود نگران بودنش، آرام نشدم، باور نکردم
خشمی که ماه ها پیش با رفتنش به دلم نشانده بود، آتش زیر خاکستر نشستهی دلم که به هر روشی خواستم خاموشش کنم فوران کرد، عذاب وجدان داشتن و غمش، دیگر آرام و نگرانم نکرد
می خواست برود و نتوانسته بود که به آنجا آمده بود، من برایش از هیچ هم کمتر بودم! منی که گفت جبران کرده پشیمان نمیشوم تا مرصاد را برایش نگه دارم میخواست پشیمان کند، نتوانسته مرصاد مچش را گرفته بود که آمد
با این که مرصاد گفته بود باید مجبور شود اما حسم میگفت برای آزارم از صوری بودن و به خاطر مرصاد آنجا بودنش حرف زد، آن هم دقیقاً قبل از محرمیت! میخواست نشانم دهد با تمام رفتارهایش آنقدر دلم بیچاره است که باز میخواهم و رهایش نمیکنم، پس باید نشانش میدادم دو بار از یک سوراخ گزیده نشده مثل دفعهی قبل نبخشیده نمیروم
همه چیز آنقدر ساده بود؟ فقط قصد رفتن داشته و چون نتوانسته و مجبور شده آمده؟ میشد؟ او که حتی مهراد را به من ترجیح داد؟
برای اینکه بداند این بار که با سواستفاده از اعتمادم قصد رفتن داشته باورش نکرده اعتماد نمیکنم، بداند تا نگوید چه خبر است و چه غلطی میخواهد بکند که صوری کنار نفرت انگیزی چون من را پذیرفته رهایش نمیکنم، بدون پنهان کاری دست به کار شدم
او با این آمدن قصدی داشت، قصدی که از آن حرف نزد و فقط میخواست باز احمق باشم، کمکش کنم و با گفتن از عذاب وجدانش به خاطر کاری که میخواست بکند باور کنم تا راحت به کارش برسد و بی خبر در حماقتم بمانم و به ریشم بخندد
حالا که آبرویم را برده سارا و امیر وضعیت را دیدند کوتاه نمی آمدم
فریاد زده با قدم هایی بلند و تند از حرص و خشمی که ماهها به جان آتش گرفته و سوزانم نشاند و باز هم میخواست تکرارش کند جلو رفتم
– با توام؟ فکر کردی احمقم؟ بگی صوری و بعدش هر غلطی خواستی بکنی و آبرو برام نمونه؟ من مرصادو برات نگه نداشتم که میخواستی باز منو متهم کنی و پنهونی بری؟ چند بار میشه به یه دروغگو اعتماد کرد؟ نفهمم و باور کنم عذاب وجدان داری و نقشه نیست؟
سکوتش که میگفت درست فهمیدهام عصبی ترم کرد خیز برداشتم تا از آن گوشه بیرون بکشمش اما حرکتش شوک بزرگی به تنم نشانده متوقفم کرد!
در خود جمع شده همانجا نشست، دستهایش را حفاظ سر و گردنش کرده با صدایی ترسیده و لرزان به حرف آمد…
صدایی که با دیدن تصویرش میگفت بیش از آنچه فکر میکردم ترسیده…
صدای بغضداری که شکسته به هق هق نشست
– نمیخوام… به خدا نمیخوام… نیومدم اینجا که آبروی شما رو هم ببرم… به خدا دروغ نگفتم… نمیخواستم برم که بندازم گردن شما… به خدا همون بود که گفتم… براتون نقشه نکشیدم… من انقدر بد نیستم… راستشو گفتم… نمیخوام گولتون بزنم… از اولش نشد بگم… نمیخواستم از شما استفاده کنم… میخواستم برم که نکنم… ولی نشد مجبور شدم… گفتم که بدونید… عمدی نبود… من اونطوری نیستم.. انقدر بد نیستم
لب هایم با “ملیـــح” شوکه و بی صدایی تکان خورد… گیج جلو رفتم
میدیدم دست هایش را جابجا کرده جمع شده روی سر و گردنش فشار میدهد… اینکه واضح منتظر چشیدن ضربهای از سمت من بود نه تنها میگفت از نظر او تبدیل به چه حیوان وحشیای شدهام که چیزی را به یادم آورد حرفی که روزی شنیدم حیدر به مرصاد زد
“”میفهمی از دیروز دقیقا شدی بابات””
ترسیده بود و از مرصاد میگریخت، همان روز فهمیدم پدرش او را زده! سعی کردم فراموشش کنم و انگار نتوانستم که حالا تصویرش را انقدر واضح میبینم
انقدر بد بودند؟
دختر کوچکی که ساعتی نیست محرمم شده اینطور از من ترسیده؟
از مردهای خانوادهاش به خاطر ضرب دستشان که دلیلش را واضح نمیدانم فرار کرده؟
دلیل آنها را نمیدانم دلیل خودم آنقدر موجه بود که اینطور ترسیده در خود از هراس حرکتم بلرزد؟
خشم و حرص پنهان چندین ماه که بیرونش نریختم و به هوای دلم فکر کردم گذشته و بخشیدهام آبرویم را جلوی خودم که برای زنان خانوادهام پشت بودم برد
چطور اوی مظلوم و ساکتی که همیشه میدیدم را ندیده باور کردم قصدی دارد که ناگهان صادق شده؟
“”چه حیوون پستی… مرصاد کو ببینه حال امانتو؟… هر کاری هم که کرده بود و هر چی هم بود توجیه این ترسیدنش هست؟””
خم شده با احتیاط نزدیک شدم آرام صدا زدم
– ملیـــح
صدای گریهی ریز و سوزناکش بلندتر شده ملتمس گفت
– دروغ نگفتم… اونکه شما گفتین نیستم… من… من جایی نداشتم برم… یعنی مرصاد نذاشت برم… مجبور شدم… گفتم که بدونید… گفتم که عمدی نباشه.. بد نباشم
گریه و ترس از حرکت من نمیگذاشت حرف بزند جملاتش باز چیزی به خاطرم آورد، جملهاش در خواب!
“”جای دیگهای ندارم برم بذار امشب بمونم””
آن روز که مرصاد دنبالش بود و شوهر خواهرش هوایش را داشت هم سوالی از خودم پرسیدم:
“قادر کامکار چه کرده که دخترش آواره شده همیشه ترسیده و نگران است؟ چطور رفتار کرده که دخترش گریخته؟”
حالا هم از من که قرار بود کمک کنم تا سرحد مرگ ترسیده و اگر میتوانست میگریخت
لمس بازویش جمع ترش کرده تنش منقبض شد
با احتیاط و خجالتزده از رفتارم زمزمه کردم
– پاشو
تکان نخورد، حق داشت… خوب میدانستم از آبروی رفته در شهرش به اینجا کوچ کرده، از حرف مرصاد میدانستم شبیه به کسی هستم و شاید جدای از آن سوتفاهم یکی از دلایل دوری و فرارش از من همین است و حالا به جای مراعات کردن برای فهمیدن، به جای صبری که روزهای اول داشتم تا به او نزدیکتر شوم و بتوانم بپرسم و از مشکلاتش سر دربیاورم و اگر بتوانم کمکش کنم همهی زحمت و تلاشم را به باد دادم
همهی دیوانگی که در رفتارم در پیش گرفته بودم تا او شده یک دوست شرور یا پسر بچهای خنگ و شر ببیندم و نزدیک تر شود.
حالا دقیقا همانم که در آن اتفاق پشت در دید و برای چند سال رفت. همان احمقی که میدانست شبیه به کسیست که نباید، از شنیدههایش از همسر پدرش میدانست دختری مثل او نگران آبروریزیست که برخلاف بقیه انقدر مراعات میکند، میدانست و ابلهانه درست زمان حیاتی به جای صبر همه چیز را با خشمی که از خبری ناگهانی گرفته نتوانست هضمش کند خراب کرد
ناتوان و کلافه از رفتارم، از اوضاعی که از آن سر در نیاوردم و به این رفتار انداختم زوری به دست هایم کشیده هر دو بازوی ظریفش را گرفته تن سبکش را پیچیده در آن چادر سفید بالا کشیدم
چادر سفیدی که رنگش قرار است نشان دهنده سفید بختیاش باشد و من چه خوب نشان دادم کنارم چه چیزی در انتظار اوست
سعی کرد عقب برود اما اجازه ندادم به صورتم نگاه نمیکرد هنوز منتظر تندی رفتارم بود، صورت سفید شدهاش خیس بود
روی مبل نشاندمش
– بشین
دستهایش به شدت می لرزید، تنش از هجوم تلخ ترس بالا و پایین شده تکان میخورد
صورتش را با دستهایش پوشانده با صدای ریزی شانههایش تکان خورد
دسته گل را که انداخته بود روی میز گذاشته سریع به آشپزخانه رفتم، با لیوانی آب قند برگشته روبرویش روی میز نشستم تا نتواند برخیزد
– ملیــح؟
برخورد سر انگشتانم به مچ دستش برای اطلاع دادن از جا کندش
– هیــــع..!
باور اینکه میزنمش و منتظر است سخت آزار دهنده بود
سریع دست عقب کشیدم جایی که نشسته بودم برای کنترلش بدون تماس کافی بود
– ببخشید.. یکم بخور
چانهاش لرزیده با نگاهی نگران به موقعیت من عقب تر نشسته پاهایش را جمع کرد
انگار بدون تماس نمی شد، نگران برای حالش لیوان را جلو برده دست زیر چانهاش گذاشتم تا سر بالا بگیرد
با فشار دست هایم و جدیت گفتم
– بخور دیگه الان از حال میری
دست های لرزانش روی لیوان و دستم نشست، تا نیمی از آن را نخورد عقب نکشیدم
چند دقیقهای در سکوت صبر کردم تا حالش بهتر شود اما دمهای کوتاه و لرزانش میگفت به این زودی بهتر نمیشود
نگاه نکردنش به من میگفت هنوز نگران است دستهایش روی چادر مشت شده به هم قفل بود
می ترسید. میفهمیدم ولی اگر طول میکشید بدتر بود، ترس و نگرانیاش ادامه داشت و طولانی میشد.. سارا و ترسهایش را یادم بود درست است که مثل او نیست ولی حالا من از دشمن بدترم
نمیخواستم چیزی را توضیح دهم وقتی در این شرایط روحیاش نمی فهمید و فایدهای نداشت فقط میخواستم حالم را بفهمـد
لیوان را کنار گذاشتم هر دو دستش را گرفته میان انگشتانم فشردم… دستهایی که حالا انگار دوباره بویی عجیب داشت! بویی که مدتهاست حس میکنم
بی اعتنا به صورت مضطربش خیره به مردمک های سیاه و لرزانش که روی صورتم نشست دهان باز کردم سریع گفتم
– متاسفم… ببخشید که ترسوندمت
چانهاش دوباره لرزید لبش در دهان گم شده باز صورتش خیس شد
دستهایش را عقب کشید اما رهایش نکردم، بی صدا و چشم بسته دوباره شانههایش تکان خورد
برخواستم دستهایش را کشیدم، کمی استراحت میکرد بهتر بود
– پاشو.. بیا
چادرش رها شده متوقف شد
– بیا ولش کن
با وجود فاصله و اینکه فقط دستش را لمس کردم میفهمیدم میلرزد، زمان ورود به اتاقم مکث کرده متوقف شد اما باز کشیدمش، روی تخت که دیدم با تعلل و اضطراب نشست کنارش نشستم
– دراز بکش، یکم استراحت کنی حالت بهتر میشه
حتی سر بالا نیاورد تا نگاهم کند انگار باید میرفتم راحتیاش در دوری از من بود
برخاستم اما از دیدن حالش سوالی در سرم چرخید
– صبحونه خـورده بودی؟
سر تکان داد اما حالش میگفت نخورده
– دروغ میگی؟
در خود جمع شده به جان انگشتانش افتاد جوابم را گرفته گفتم
– نخواب صبر کن یه چیزی بیارم بخوری بعد
نگران از حالش سریع وارد آشپزخانه شده بعد از مدتی که کشش دادم تا آرامتر شود با لیوانی شیر گرم و ظرفی خرما برگشتم
هنوز همانجا نشسته بود اما انگار در عالم دیگری بود که با ورود من از جا کنده شد
– بیا اینو..
حیران از دیدن حالش لب زدم
– چی شد؟
دستش روی سینهاش مشت شده نفس نفس میزد نگاه گرفته به دیوار تکیه زد
نمیتوانستم عقب بکشم، میرفتم اوضاع طولانی مدت در همین حال می ماند
جلو رفته نشستم اما از جایش تکان نخورد صدای جیغ بلند و شرور سحر که گفت
“”سامــااان.. ما اومدیم وقتت تموم شد””
از جا کندم
سریع برای برداشتن چادر و دسته گلش از اتاق بیرون رفتم تا کسی جز سارا و امیررضا وضعیتی که ساختم را نبیند
– بخور رنگت پریده
از حرکات تند و عجولم در جمع کردن اوضاع یک “عوضی” به خودم گفتم
وقتی برگشتم از دیدن در بستهی اتاق جا خوردم! ضربهای زده دست به دستگیره بردم قفل بودنش شوکهام کرد!
– ملیـــح! چیکار میکنی؟
هیچ صدایی در جواب نیامد، بیچاره از حضور خانواده برای اینکه در باز شود و وضعیتم را پشت در قفل مانده نبینند جدی گفتم
– واقعاً نرسیده شروع کردی؟ بازم میگی اینجا بودنت اجباره و برام نقشه نکشیـدی؟
به محض باز شدن درِ سالن صدای چرخش کلید را در قفل شنیدم سریع وارد شده در را بستم
با صورتی خیس عقب عقب میرفت صدای لرزان زمزمهوارش تمام احساسش به من بود
– شما.. اونی نیستین که نشون میدین… شما هم مثل اونهایی…
“مثل کی؟ مرصاد گفت شبیه به کسی و او جمع میبندد؟”
– دروغ نمیگم… یه روزی از شما بدم میومد… ولی… همیشه اینطوری نبودم… هربار… هرچی که بود گفتم… هیچ وقت دروغ نگفتم… نقشه نکشیدم… من هیچ وقت نخواستم… به کسایی مثل شما نزدیک بشم یا گولشون بزنم…
“”کسانی مثل من؟ مگه من کی هستم؟””
– فکر کردم شما فرق دارین… با اینکه دو دل بودم… نگران بودم… ترسیدم… ولی از دیدن لطفی که به مرصاد داشتین… اعتماد کردم… حرفمو گفتم… نه چون نقشه داشتم… فقط چون مجبور بودم… ولی شما… شما اونی که یه ساعت پیش نشون دادین نبودین… نیستین… متاسفم که رفتم و… همه خانوادتون فهمیدن… متاسفم که آبروتونو بردم ولی… عمدی نبود… قبلا هم گفتم من فقط رفتم که… بدتر از اینکه هستم نشم… ولی شما بدترین… گولم زدین تا برسه به اینجا… شما اونی نیستین که نشون میدین
به دیوار تکیه زده بی جان سر خورد، درمانده از شرایط پیش آمده به در تکیه زده من هم نشستم
مثل او احساسم را بیرون ریختم
– نه نیستم.. چون اونی که با رفتنت بی تقصیر شد متهم هزار و یه کار نکرده من بودم.، اونی که سعی کرد آدم خوبی باشه ولی خوب بودنش به کارش نیومد و تو رفتی من بودم، اونی که امروز دید با همهی معرفت خرج کردنش بازم یه ذره معرفت نداشتی و می خواستی دوباره بری من بودم، اون که انقدر تحمل کرد که دیگه نتونست تحمل کنه، باور کنه، ببینه و سکوت کنه… من بودم و گولت زدم تا برسه به اینجا و بفهمم چرا؟… ولی پای حرفم هستم و سر صوری بودنش میمونم، سر هر حرفی که زدم میمونم و….
صدای مادر را که از پشت در همراه با ضربهای آرام شنیدیم ساکت شدم
– سامان جان؟
آن دو دیوانه واقعاً همه را برگرداندند؟؟ کلافه سکوت کرده دستی به صورتم کشیدم
ملیح که تا قبل از شنیدن صدای مادر نگاهم نمیکرد خیره به من دست به دیوار گرفته ایستاد
زمزمه کرد
– مادرتونه! نمیخواین باز کنید؟
احترام به مادر کمک میکرد؟ با چشم و ابرو به صورتش اشاره کردم
– باز کنم بگم چی شده؟
معذب لب گزید، با نگاهی به اطراف در سرویس را باز کرد
– باز کنید درست نیست منتظر بمونن، من میرم
همین که خودش را یک طرف این آشوب میدید و برای جمع کردنش کاری کرد کافی بود
لبخند به لب از احساسش به مادر سریع در را باز کردم
– سلام ببخشید معطل شدین
خیره به لبخندم ذوق زده جواب داد
– سلام مادر ملیح کو؟
به سرویس اشاره کردم
– رفت صورتشو بشوره
متعجب ابرو بالا داد
– چرا نیومدین هتل؟ چرا آوردیش خونه؟
می دانستم احتمالاً ملیح میشنود وقتی هیچ صدای آبی نمیآید، برای اینکه بداند احساسش به مادر اشتباه نیست و شاید هم از صداقتم آرام تر شود گفتم
– دعوامون شد
شوکه شده دستش روی بازویم نشست
– هیـــن..! واقعا؟
– واقعاً
– چـــرا؟! اونم همین روز اول درست بعد از محرم شدن؟
اخم کرده اضافه کرد
– چیکار کردی؟
نگرانی لطیف مادرانهاش حس خوبی داشت لبخند زده گفتم
– هیچی.. مرصاد مجبور شد بره دیدن مادرش، خواهرش هم باید باهاش میرفت تنها بود باید با خودم می آوردمش دیگه… اونم نمیخواست بیاد دعوامون شد
مادر شوکه پرسید
– زوری آوردیش؟
– مامــاااان..؟!
بی توجه به اعتراضم گفت
– خب بعد ناهار میبردیش خونهی بابا طاهر و نصیبه نه اینکه به زور…
حرفش را با بی ادبی بریدم
– نمیشد مامـــااان… نه فقط مرصاد نمیخواست بره اونجا خودم هم نمیخواستم بذارم بره، الانم حالش خوبه نگران نباشید یکم دلخوره ولی درست میشه
نگران ولی جدی گفت
– آره خوبه ولی روز اول و رفتارتو به این سادگی یادش نمیره، باید یه جور دیگه راضیش میکردی بیاد یا صبر میکردی بیشتر طولش میدادی می چرخیدین، یا چه میدونم هر چیزی به جز این! اذیت میشه صاف آوردیش اینجا اونم به زور…
نگاهی به سرویس انداخت انگار وضعیت را فهمید صدایش جدیتر شده بالاتر رفت
– من روی چه حسابی واسه تو که مسئله به این سادگی رو نمیفهمی رفتم خواستگاری و فکر کردم داره برات دیر میشه؟ اونم یکی مثل ملیح! نه اهل دعوا و تلافیه نه حرف زدن، نصف خودتم که نیست بگم حریفت میشه و نمیتونی زوش کنی که….
شوکه از رفتارش حرفش را بریدم
– چی میگی ماماااان…؟!میفهمم و حواسم بهش هست، حالش هم خیلی خوب نبود گفتم بیایم یکم استراحت کنه
اخم کرد
– الان خوبه؟
با دیدن سحر پشت سرش با آن چشم های شرور و براق که احتمالا منتظر آتش سوزاندن بود گفتم
– بله خوبه.. یکم حالش جا بیاد میآیم با خانوادهی سرخوشم مخصوصاً این بی شرف آشنا بشه
مادر چرخیده سحر خندان گفت
– خودتی بی جنبه! میخواستی یواشکی نیاریش خونه گندش در بیاد، تو که مثل پرهام مکان نداری لـو میری کی میگه زن بگیری بی عرضه؟
حرفش را زده سریع فرار کرد با صدای بلند بقیهای که ندیده بودم را مخاطب قرار داده گفت
– پاشین مودب به خط شین عروس داره میاد عرض ارادت کنید. گولاخ همین اول اعصاب نداره زده عروسو ترکونده
– بی شرف پررو، با وجود این بایدم بگین چرا ملیحو زوری آوردم
مادر به زمزمهام خندیده بیرون رفت
– زود بیاین، حواست باشه از دلش در بیاری مرد گنده
در را که بست به در سرویس زل زدم، صدای آب رسیده چند دقیقه بعد ملیح بیرون آمد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیم نگاهی به من که همانجا ایستاده بودم انداخته سر به زیر “ببخشیدی” گفت
به خاطر احترام بزرگترهای پشت در و عجلهای که مرصاد دربارهاش حرف زد که نتوانسته ملیح را به خرید ببرد پاکتی که زحمت خرید لباسهای داخل آن را سارا برایم کشیده بود از کمد بیرون کشیده به سمتش گرفتم
نمیخواستم حال و روزش با آن لباسهای تنش که همان لباسهای مرتب و سادهی همیشگی بود و همه با آن دیده بودنش بیشتر به چشم بیاید
– اینها مال توئه، مرصاد گفت گفتی بی سر و صدا باشه که فکر کنی و هیچ کاری نکنیم، نکردیم ولی دیگه نمیشد از خریدن یه دست لباس سفید برای امروز بگذرم
معذب با زرنگی نسبت به زرنگیام که صوری را به روی خودم نیاوردم و گفتم “فکر میکند” زمزمه کرد
– وقتی صوریه.. لازم نیست
قدمی جلو رفتم التماس محترمانهای به صدایم کشیده گفتم
– صوری یا هر چی لطفاً بپوش نمیخوام بابا طاهر و نصیبه چیزی از حالت بفهمن، میخوام با تغییر ببینن متوجه نشن
– حالم خوبه
توجهی نکردم
– میپوشی؟
نگاهش به پاکت بود با زرنگی خودش گفتم
– گولت هم که زده باشم قرار شد خوب فیلم بازی کنی
پاکت را با تعلل گرفت
– باشه ممنون
سریع به سمت در رفتم حالم از ساعتی پیش بهتر بود با اینکه باید از نو شروع کنم ولی احساسم از حضور او در جمع خانواده به شعف عجیبی نشسته مخصوصاً با احساسش به مادر که کمکم میکرد
– زود بیا، پوشیده است چادر لازم نداری
***
(ملـــیح)
در اتاقش که با آن همه اضطراب لباس عوض میکردم به خاطر اتفاقی که بینمان افتاد و رفتاری که داشت فکر نمیکردم بیرون که بیایم حالم آنقدر بهتر شود.
خوردن ناهار میان جمعی غریبه ولی خودمانی با وجود اینکه او پشت میز چسبیده به من بود حالم را بهتر کرد
از دیدن نصیبه و باباطاهر که در نبود خانوادهام به جای آنها حضور داشتند و نصیبه مرتب به او طعنه زده همراه با جمع برعلیهاش شرارت میکرد دلم روشنی عجیبی گرفت
شرارت او هم کم نبود اما فکر نمیکردم آنقدر هم شدید باشد، انگار او که از حالا هر لحظه باید نگران کنارش بودن باشم دستش به آزار هر که رسیده کوتاهی نکرده و این جمع امروز را روز مناسبی برای تلافی میدانستند بی آنکه حواسشان باشد یک طرف این ماجرا منم که مثل او پررو نیستم تا جواب بدهم
ساعتی پیش شوهر خواهرش سارا شروع کرده با طعنه و تمسخری واضح با صدای بلند گفت
– پرهــاااام؟ رفتی؟
پرهام با ترسی ساختگی سوئیچ ماشین را از او گرفت تا جایی برود و به سرعت از سالن بیرون زد
اما حالا که یک ساعت گذشته و بازگشته ماشین او را پنهان کرده همه را با تصویر وانت درب و داغان و منهدم شدهای روبرو کرده، ماشینی که به عنوان کادوی نامزدی برای او میان حیاطشان است
وانتی که به عنوان وانت معروف از آن یاد می کنند و انگار ماجرایی دارد
صدای قهقههی همسر سارا و سحر و برادرش تمام سالن خانهیشان را برداشت
امیررضا که انگار سر دستهی جمع بود خندید و گفت
– قراره گولاخ که در آینده میشه با بچههاش مهد راه انداخت با این ماشین جا به جاشون کنه که راحتتر از اون شاستی بلند زهوار در رفتهاست
صدای خندهها با صدای باباطاهر بالاتر رفت
– قشنگه بابا مبارکه، دیگه نگرانم نیستی بچه هات بلایی سرش بیارن این که من دیدم بدتر از اینی که هست نمیشه
اینبار او که انگار زورش به امیررضا نمیرسید و مرتب برای پرهام و خواهرش سحر خط و نشان میکشید هم خندید
– اونم اگه بلایی سرش میومد بدتر نمی شد
😍 😍 😍 😍 😍 😍
امروزدوتا پارت باشه خواهشننننن