تا دمِ در که رفتیم گفتم:
_توی رسوم خواستگاری ما بود که حاج داماد کت و شلوار بپوشه!
امید لبخندی زد و گفت:
_و منی که بین تموم پزشکا از کت و شلوار فراری بودم.
چشمامو ریز کردم و گفتم:
_ولی این یه رسمه؟
با حالت خاصی گفت:
_من ترجیح میدم خودم باشم.
حرفش را تایید کرده و گفتم:
_ما که خواستگاریمون شبیه آدمیزاد نبود ولی معمولا گل و شیرینی میگیرن.
لبخندی زد و گفت:
_زن داداش دیگه خیلی داری گیر میدی ها، بخدا فاطمه انقدر گیر نمیده.
من و سالار چپ چپ نگاهش کردیم که حرفش را اصلاح کرد.
_فاطمه خانوم.
لبم به خنده کش آمد که گفت:
_در کار خیر دیر نکنیم رفقا بفرمایید بفرمایید.
سری از تاسف تکان داده و جلوتر از آن ها از خانه بیرون رفتم.
سوئیچ بی ام و را انداخت و سوار شدیم که با دیدنِ گل و شیرینی بی پدری نثار امید کردم که مرا حرص میداد.
تا رسیدن به خانه حاج شی مراد از انواع اطلاعاتی که تازه به دستشان رسیده بود حرف زدند و بحث کوچکی هم بینشان بود.
تا رسیدیم سالار گفت:
_میگم کاش فردا شب میرفتیم حاج شی دردی چیزی نداشته باشه؟!
لبم را گاز گرفتم که شل شدن عضلات صورت امید نشان از جلوگیری کردن از خنده اش را داشت.
_تو نگران حاج شی نباش اون بلده کاره….خدایی اگر تو بچگی اینو ختنه می کردن الان اندازه زناش پوست انداخته بود.
سالار عصبی مشتی به بازویش زد.
_چته مرد چرا هی مرتب منو میزنی؟
_تو کمتر جلو زن و بچه من حرف بزن
_من که بچه ای نمی بینم.
دلم بدجوری گرفت و امید انگاری تازه متوجه حرفش شد و ببخشیدی گفت.
توی دلم ماند ولی گفتم اشکالی ندارد. رمان بیگانه در کانال اصلی حدود یکسال و خوردی دیگه به پایان میرسه.
ا
سالار انگاری توی فکر بود که کمی دیرتر پیاده شد.
سنگی برداشت و به در کوبید.
صدای آمدم آمدم های زنی به گوش رسید.
امید سر پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد.
در که باز شد نگاه هردومان روی زنی با لباسِ محلی نشست.
_سلام
_سلام والِک، شوما دکتری؟
سالار سری تکان داد که زن به زبان خودش شروع به تعارف زدن کرد.
زن حرافی میکرد که مردی با صلابت پشت سرش قرار گرفت و به زبان خودش چیزی گفت که زن سریع دور شد.
_سلام جنابِ دکتر!
لهجه ای بامزه داشت.
سالار با سخاوت لب زد:
_حاج شی حالتون خوبه؟
خنده ام گرفت.
پس حاج شی مراد همین مرد چهار شانه و بلند قد بود؟
هم قد سالار بود ولی جا افتاده و سن دار…
حاج شی که انگار خجالت کشیده بود سری تکان داد و با صدای بلندی گفت:
_هَکّل پَوران…..هَکّل
پشت بند صدایش زنی با چادر عربی آمد. نقابی داشت و از با دیدنِ پیشانی اش تشخیص پوستِ تیره اش راحت بود.
زن با گرمی با سالار سلام و احوال پرسی کرد.
کمی بعد سمتِ ما آمد رو به امید بفرماییدی گفت که امید تشکر کرد.
زن صندلی عقب نشست و کمی بعد سالار جلو و حاج شی کنار زنش نشست.
من کمی غریبی میکردم اما زن با پرچانگی اش مرا به حرف کشید.
با آنکه لهجه غلیظی داشت ولی با زبان اشاره می توانستم حرف هایش را پای هم بگذارم.
زنِ راحتی بود.
مهربان و اما بسیار بسیار صمیمی…..
با رسیدنمان به خانه فاطمه خانوم حاج شی گفت:
_صلاح میدونم اول من برم.
پیاده شد و در زد.
خدمتکار با دیدنِ حاج شی گل از گلش شکفت و شروع به وراجی کرد که پوران حرصی گفت:
_هر کی میدونه حاج شی شیش تا زن داره ها خودشو به حاجی می چسبونه
خنده ام گرفت که پوران زیر لب به غر زدن هایش ادامه داد.
کمی بعد حاج شی اشاره کرد ما هم پیاده شویم. همگی پیاده شدیم که امید گل و شیرینی را برداشت و شانه به شانه سالار هم قدم شدند.
هر سه مرد عقب ایستادند تا اول ما وارد شویم.
خدمتکار بسیار تحویلمان گرفت.
خانه رنگ و روی تازه ای به خودش گرفته بود.
انگاری خزان رفته و بهار رخصت آمدن کرده باشد.
خدمتکار تا دم در خانه همراهی مان کرد و کناری ایستاد تا وارد شویم.
اول حاج شی و پوران بانو پیش قدم شدند و سپس منو سالار و در انتها جنابِ آقای داماد…
فاطمه انگاری انارِ سرخِ آخرِ پاییز سرخ شده از خجالت چادری سفید بر سر کرده و چون میزبانی پخته حال و احوال میکرد.
طفل شیر خواره اش هم در آغوشش تکان میخورد و دلبری میکرد.
دلم با دیدنش به تک و تا افتاده بود ولی دلم نمی آمد حالا که انگاری فاطمه راضی بنظر میرسید به فکر احوالات خودم باشم.
راهرو باریک بود و فاطمه به پذیرایی بزرگ و سنتی شان اشاره کرد.
خانه زیبا و بی نهایت لوکسی بود.
چه کسی باورش میشد در این روستا چنین خانه ای هم باشد.
همه چیز با ظرافت چیده شده و نشان از سلیقه تمام عیار صاحب خانه میداد.
با آنکه همه چیز سنتی و قدیمی بود ولی زیبا و سالم نگه داری شده بود.
حاج شی پس از خوش و بش های معمولی به امید نگاهی معنا دار انداخت و رو به فاطمه گفت:
_از قضای روزگار این جوانِ خوش قد و بالای رعنا را می بینی؟
من با شناختی که توی این مدت ازِشان دارم میدانُم که پسر رعناییه و بند دلش به خانه شما کشیده گشته.
مکثی کرد و گفت:
_فاطمه جان دخترم من هم خودت رو میشناسم هم پدرِ خدابیمُرزتِ تو جوونی خانومی بچتم که کوچیکه، اگه اجازه بفرمایی این پسرِ ما بیاد دست بوسیِ شمارو وکنه!
فاطمه با آنکه از خجالت سرخ شده بود اما لب باز کرد حرفی بزند که درِ حال به سرعت به دیوار کوبیده شد.
از اینجا دیدی به راهرو نداشتم ولی صدا به قدری بلند بود که پسر کوچک فاطمه از بهرِ خواب به گریه افتاد و صدای شیونش خانه را پر کرد.
مردی با عبایی که تایری بر سر داشت که دورش پارچه ای قرمز سفید خودنمایی میکرد و صورتش به سرخی میزد از دل راهرو بیرون جهید.
اخم هایش جوری در هم بود که من به خودم لرز کردم و ترسیده خیره شوهرم شدم که او هم با اخمی بر چهره آماده شنیدن بود.
فاطمه با تته پته بچه را بغل زده و بلند شد و گفت:
_شیخ فاضل….توضیح میدم!
شوهرش بود.
خودم یادم بود که گفت.
شیخ پوزخندی زده به گل و شیرینی اشاره کرد.
_کل شیء واضحه، فاطمه!
بعد رو به ما عصبی نگاهی انداخت.
_از شما انتظار نداشتم حاج شی مراد که واسه زنِ من خواستگار بیاری خونه!
دیدم که رگِ پیشانی امید به تعصب در آمده و بی نهایت داشت خودش را کنترل میکرد.
حاج شی شرمنده بلند شد و نمی دانست چه باید بگوید.
من دیدم اوضاع داغان است بچه را از آغوش فاطمه بیرون کشیده و به سمتِ یکی از درهایی که نمیدانستم چه اتاقی است پناه بردم که با اتاق خواب زوج روبرو شدم.
بچه را روی تخت گذاشتم که کاغذی روی تخت توجهم را جلب کرد.
بچه گریه میکرد و آرام نمی گرفت.
از طرفی صدای داد و بیداد از بیرون و صدای گریه های فاطمه کودک را ترسانده بود.
می شنیدم صدای امید را که میگفت تو شوهر بودی تا حالا کجا بودی؟
روی تخت نشسته و بچه را تکان میدادم به زور آرام گرفت و توی بغلم به خواب رفت.
کنجکاوی باعث شد دوباره به سمتِ کاغذ بروم.
نوشته هایش را که میخواندم پتکی بر سرم کوبیده میشد.
مظلوم تر از این زن که بود؟
برای کدام سر پناه باید صیغه مردِ چهل ساله ای میشد که به هزار و یک زن ارتباط داشت؟
پاهایم را به زور به سمتِ در کشاندم.
سالار به زور امید را گرفته بود و حاج شی مقابل غشون کشی های شیخ ایستاده بود.
فاطمه اشک میریخت و من میدانستم چه مصیبتی دارد.
_شیخ فاضل؟
نگاهش سمتِ من کشیده شد.
زنی همدرد زنِ خودش….
_فاطمه رو صیغه کردی چون….
نگاهم به چشمانِ اشکی و التماس گرِ فاطمه افتاد ولی زبانم کوتاه نیامد.
_چون دِین پدرش گردنت بود….گفتی پناهشی ولی بچه تو شکمش میگه براش پدر نبودی!
میخوای دِینتو تموم کنی؟
بزار با کسی که دلش باهاشه خوشبخت باشه!
ناباور لب زد:
_پس بچم چی؟
پوزخند زدم:
_بچه؟ تو میدونستی بچه داری و پناهِ این زن نشدی!
تو میدونستی زن و بچت تو دلِ این روستان و تنهاشون گذاشتی.
_رگِ غیرتِ عرب…..
صدای فریاد امید رعشه به جانِ خانه انداخت.
_پاشو جمعش کن این غیور بازیای نمایشیتو!
_سالار میشه امید رو ببری؟
_یعنی چی زن داداش؟
_یعنی اینکه برو بزار من حلش کنم!
توی چشم های مشکی سالار حرف های زیادی بود.
انگاری با همان چشم ها التماسم میکرد فیصله بدهم تمامِ این بد بیاری هارا….
تمامِ بی آبرویی و حیثیتی که پای زنی شوهر دار به حراج گذاشته میشد.
حاج شی نشست و بفرماییدی گفت.
همه به احترامش نشستیم.
_حاج شی؟
_جانم دختر جان.
_اجازه میدید؟
_اختیار داری بابا
لبخندی زدم و سعی کردم با نفسی عمیق آرامشم را حفظ کنم.