رمان بیگانه پارت 67

4.7
(33)

 

ب

 

 

_کدوم مادری بچه خودش رو میکشه؟

 

دستامو روی سرم گذاشتم.

 

اتفاقات اخیر حال و احوالم را به هم ریخته بود.

 

_اون قصدِ کشتنِ سیاوش رو نداشت.

 

پوزخندی میزند و عصبی گلدان شیشه ای روی میز را روی زمین پرت می‌کند که صدای شکستنش گوشم را خراش می‌دهد.

 

_چیکار میکنی سالار؟

 

عصبی دستی توی موهایش می‌کشد.

 

چقدر این حالتش را دوست دارم.

 

رگِ برجسته گردنش…..

 

این مرد در عصبانیت هم چقدر جذاب بنظر میرسد.

 

_پس واسه چی یه تعمیرکار رو مجبور به قطع ترمزِ ماشین شما کرد؟

واسه چی برادرم خروارها خاک روشه و بچه ای که همه امیدم شده دیگه نیست؟

 

 

 

_من!

همه چی بخاطر من و چهره ای هست که نباید…..

همش با خودم میگم چرا؟!

چرا من باید این شکلی باشم؟

 

_عین آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟

 

_من چهره زادم

 

بلند بلند خندید.

 

_اینو عالم و آدم میدونن

 

_کاش نمیدونستن

 

عصبی مشت توی دیوار کوبید.

 

_ترنم اگه تا یه دقیقه دیگه دلیل گندکاری هاتو نکنی به ولای علی….

 

_به ولای علی چی؟

به ولای علی چی؟؟؟

 

بین دیوار و بازوهای عضلانی‌اش حبسم کرد.

 

آرام توی صورتم پچ زد.

 

_جوری ببوسمت که تا ده روز لنگون لنگون راه بری!

 

خجالت زده سر پایین میندازم.

 

_حالا که آرومی بیا بگو چی باعث شده از مایه ننگ خانواده بگذری

 

 

مادرش هر که بود، باشد!

 

ولی مادر بودو احترامش واجب…..

 

_سالار اون هنوزم مادرته!

 

پوزخندی زد.

 

نه او چیزی گفت و نه من میخواستم حرفی بزنیم.

 

_بعد از آزادی، مادر و داییت میرن آسایشگاه روانی!

 

با بی قیدیِ تمام گفت:

_واسم مهم نیست.

 

ولی مگر میشد نباشد؟

اگر مادرِ خودم بود این چنین راحت حرف میزدم؟

میگفتم سرش برود پای چوبه دار و اگر برود هم برای من مهم نیست؟

 

نه اگر من بودم این چنین خونسرد رفتار نمی کردم‌.

 

_سالار!

 

_دیگه این موضوع رو تمومش کن.

 

باشه ای گفتم و کنارش نشستم. دلخور بود و نگاهم نمی کرد.

 

دور بودنش سخت بود ولی نزدیکی که در آن ذره ای توجه نبود از دور بودن هم سخت تر بود…..

 

سرم را روی شانه اش گذاشتم که انگاری جا خورد چون ثانیه ای حبس شدن نفسش را احساس کردم.

 

کمی بعد شانه اش از آن حالت انقباض در آمد.

 

_من میخوام یه قصه برات بگم….

 

_گفتم که به حرفات گوش میدم.

 

چانه ام مماس استخوان شانه اش گذاشتم و از فاصله نزدیک غرق در چشم های رنگی اش شدم.

 

این رنگِ قهوه ای امشب عجیب غمگین می نمود.

 

تیرگی اش دلم را میزد.

 

_قصه ام گفتنی نیست، شنیدنی نیست، باید بنویسمش باید بدونی که…..

میدونی الان نمیخوام به این چیزا فکر کنم من….

 

سر پایین انداخته و لب زدم:

_دلم برات تنگ شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x