رمان بیگانه پارت 68

4.7
(31)

 

 

بوسه ای که روی گونه ام کاشت احساساتم را زیر و رو کرد.

 

انگار که شبنم از برقِ عشقِ نگاه خورشید چیکده شد روی گلی پژمرده چو من…..

 

_میدونی که دلتنگی با من درد داره!

 

_سالار!!!

 

صدایم ناز داشت.

 

انگار فهمید که رویم خیمه زد و بوسه هایش به پایانی خوش امتداد یافت.

 

 

***

 

_مامان خوبی؟

 

مادرم از آن روز که فهمیده بود زن عمو چه بلاهایی سرم آورده دیوانه شده بود.

 

نه مارا می دید نه باباجان را….

 

 

_مامان

_هان!

 

ترسیده جوابم داده و انگار صدایم را یک مرتبه شنیده بود.

 

_چیشده دردت به سرم؟

میدونی که‌ هیچ چیز تقصیر تو نیست….

کینه و دشمنی و نفرت اول دامنِ خودِ آدم رو میگیره!

نگرانِ چی؟

 

_من فکر میکردم عالیه خوشبخت میشه!

خوشبخت هم بود.

من یک بار هم ندیدم حاج محمود از گل نازک تر بگه بهش

 

 

_تقصیر شما نیست!

زن عمو مشکل روانی داشت. دیدید که پزشکا هم تایید کردن…

به جای غصه خوردن حواستون رو بدید به فرناز و عمو

روز به روز دارن آب میشن

اگر یه درصد فکر می‌کنید شما خطاکار بودید پس حالا جبرانش کنید.

 

این را گفته و از جا بلند شدم.

 

_مامان ترانه و لیلی وضعیت سختی دارند لطفا با گوشه گیری هاتون این دوران رو از اونچه که سخت هست براشون سخت ترش نکنید.

همش سه ماه دیگه مونده.

چشم روی هم بذاری سر و صدای نوه هات گوش تا گوش این خونه رو کر میکنه.

 

با غم گفت:

_کاش بچه توام بود.

 

چیزی نگفتم.

انگاری خواستِ خدا بود که آن موجودِ کوچک از همان اول نباشد.

 

_من میرم که واسه عمو و فرناز غذا ببرم، آقاجون رو هم صدا میزنم شما هم اگر خواستید بیایید.

 

 

وارد حیاط که شدم اکسیژن بود ولی نفسم به تنگ آمده بود.

 

چشم هایم میسوختند و در پی سقوط بر می آمدند.

 

نخواستم مادرم را نا امید کنم.

 

نخواستم بگویم ما دیگر بچه دار نمی شدیم.

 

نخواستم از دلِ پر خونم چیزی بداند.

 

به هر حال خدای این روزهای من همان خدایی است که روزِ اول فکر میکردم سرنوشتی جهنم گونه برایم نوشته باشد ولی با پا گذاشتن و سنگ صبوری در زندگی با سالار فهمیدم خدایم خدایی است که بزرگی و حکمتش اندازه ندارد.

 

اگر میخواست من را مادر کند میکرد.

 

از ما باکی نیست و راضی بودیم به رضای او….

 

گوشه حیاط دخترکی فین فین کنان در خود مچاله شده بود.

 

فرنازم بود.

 

دخترکِ نازک نارنجی خانواده…..

 

خدا لعنت نکند تارا و ثریای احمق را که از روزی که قضایا را فهمیدند با عزیز دردانه خانه مان هم قهر کرده بودند.

 

کنارش نشسته و آرام صدایش کردم.

 

_فرناز خانوم؟

فرناز بازیگوش؟

دلبرِ کوچک خونه؟

 

با صدای بغض داری که دلم را ریش کرد لب زد:

 

_به تارا و ثریا بگید خیالشون راحت باشه فرناز داره می میره امشب توی خونِ خودش غلت میزنه

 

لب روی هم فشار دادم تا آرامشم را حفظ کنم.

 

این دو دختر چه بر سر خواهرکِ سالار آورده بودند؟

 

می‌دانستند فرناز همه جانِ اوست؟

 

که اگر نباشد می میرد؟

 

این دخترکِ ته تغاری همه شور و ذوق این خانه بود.

 

_فرناز خانوم این حرفا چیه؟

 

صدایش را آرام کرد و گفت:

_زن داداش بخدا من از اوناش نیستم که خودکشی کنم ولی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…
رمان کامل

دانلود رمان نهلان

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x