و با اعتماد به نفس رو به منی که خشک شده بودم، زمزمه کرد:
-با رفتن آقا اروند از زندگیتون هیچ چی درست نمیشه. تا وقتی که از گذشتتون میترسید. تا وقتی که تو ذهنتون بهش وصلید، گذشته شمارو ول نمیکنه خانومم… ولتون نمیکنه!
کاملاً وا رفته بودم.
و حقیقت مانند یک اژدهای دو سر از پشت تلی از خاکستر خودنمایی میکرد و حیران و سرگشته شده بودم.
-اما برای این میگم مراقب رفتارتون باشید چون اگه آقا بیخیال شما بشه، نه تنها حالتون خوب نمیشه بلکه همین امیدی که تا حالا بخاطرش سرپا موندین هم از دست میدین.
عشقتونرو دوست داشتنتونرو از دست میدید. شاید دیگه تا آخر عمرتون نتونید کسیو مثل آقا بخواید اونوقت چی میشه؟ میخواید چیکار کنید؟ حاضرید بخاطر گذشته تا آخر عمر حسرت به دل زندگی کنید؟!
-…
-من وقتی راجع به آقا حرف میزنید، حتی وقتی که داره نگاهتون میکنه، رفتارتونو نسبت بهش دیدم. نگاهتونو دیدم. نگاهتون شبیه زنی که عاشق شوهرشه نیست. نگاهتون شبیه زنیه که دیوونهی شوهرشه نیست. شبیه کسیه که جنون داره. شبیه کسیه که نفس کشیدنش وصل مَردشه برای همین میگم راه خطا نرید. نذارید پلهای پشت سرتون اینجوری راحت خراب بشن… اگه بذارید بعداً بدجوری پشیمون میشید!
هیچ انتظار شنیدن این کلمات را نداشتم اما طوری درست و حقیقی بودند که بعد از شنیدنشان، اگر میخواستم هم نمیتوانستم حق را به نازلی ندهم!
با بلند شدن صدای گوشیاش به خود آمدم و سریع تلفن را از دستش قاپیدم.
-الو نازلی؟ افرا چطوره؟ بیدار شده؟
صدای بم و مردانهاش حتی وقتی تا این حد عصبانی و ناراحت بودم هم دلم را به ضعف میانداخت.
-اروند
سکوت شد…
-چیکار داری میکنی؟ سرت به جایی خورده؟ تو کسی هستی که یه زنو تو خونه حبس کنی؟ گوشیشو ازش بگیری؟ چیکار داری میکنی واقعاً؟!
-دیگه نگران اون مرد نباش حلش کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سمت کاناپه رفتم و نشستم.
دستم را بین چتریهایم چنگ کردم و مردد پرسیدم:
-چطوری حلش کردی؟
-…
-چطور حلش کردی اروند؟!
-جوری که دیگه هروقت یه دختر تنهارو دید خیلی سریع از خود بیخود نشه. مردونگی یادش دادم. کاری که مادر و پدرش نتونستن براش بکنن!
لحنش خیلی خونسرد و عادی بود اما یقین داشتم که بد درسی به آن مرد داده است.
با آن که کم پیش میآمد از قدرت زیادی که داشت برای کنترل کردن دیگران استفاده کند، اما عیان بود که اگر بخواهد توانایی انجام چه کارها را که ندارد…!
حتی به قدر یک بند انگشت هم دلم برای آن مرد کثیف و دیوانه نسوخت.
-پس برای همین دیشب نیومدی.
-بالاخره باید یه سر و سامونی به مهمونیهایی که زنم شبونه توشون پامیذاره میدادم مگه نه؟!
ناراحت و خجالت زده لب گزیدم.
-کِی میای خونه؟
-دلتنگم شدی؟
معلوم بود که شدهام.
میشد دل تنگ همچین حامیای نشد؟!
-میخوام بدونم این مسخره بازی کِی قراره تموم شه. اروند جفتمون هم خوب میدونیم که نمیشه اینجوری ادامه داد. آخه تو خونه حبس کردن و گوشی گرفتن یعنی چی؟ این کارا به تو میخوره؟ زورگویی آخرین چیزیه که در شأن مردی مثل تو باشه!
-در شأن تو چی؟ در شأن تو بود؟!
-اروند…
-دختری که من رو چشمام نگهش میدارم. دختری که هر روز به کوچیکترین جزئیات زندگیش فکر میکنم تا اذیت نشه. تا کسی چپ نگاهش نکنه. تا کسی بهش بیاحترامی نکنه. دختری که من تک تک پازل زندگیمونو برای راحتی و عزت نفسش میچینم، هر صبح به این فکر میکنم چیکار کنم که خوشحالتر باشه هرشب به این فکر میکنم چیکار کنم که راحتی بیشتری داشته باشه، بدون اینکه یه ذره فکر کنه که به عنوان یه زن متاهل، یه دختر ظریف که صد در صد زورش به یه مرد نمیرسه، پا میشه با لباسهایی که پوشیدن یا نپوشیدنشون هیچ فرقی نداره تک و تنها میره تو مهمونیهای … شرکت میکنه! در شأنت بود افرا خانوم؟ خیلی در شأنت بود مگه نه…؟!
جملات آخرش را فریاد میکشید و آنقدر حق داشت که زبانم از گفتن هر عذری قاصر بود.
-در شأن خودت بود یا در شأن منی که این همه ساله زنمی اما حتی یه بارم بدون اجازهی خودت نبوسیدمت؟ مثل خیلی از مردهای دیگه نگفتم زنمه حقمه. برای داشتنت صبر کردم و نسبت به خواستهی خودم رفتار نکردم. در شأنم بود که شاهد همچین چیزی باشم؟!
تودهی سخت گلویم را قورت دادم و پر از عذاب وجدان لب زدم؛
-معذرت میخوام!
آنقدر در این مدت ساز لجبازیهایم کوک بود کاملاً متوجه نفس عمیق و شوکهای که کشید شدم و سریع ادامه دادم.
-میدونم باورم نداری اما قسم میخورم حتی فکرش هم نمیکردم اینجوری بشه. به جون تو اروند… به جون تو!
این بار سکوتش طولانیتر شد و وقتی با لحن خسته و بیحسی گفت:
-آره خب همیشه اتفاقهای این شکلی برای بقیهس نه؟ خب گوشاتو باز کن خانوم کوچولو من جایی بزرگ شدم، جایی رشد کردم که اگه اینطور کارارو نمیکردی جای تعجب داشت. اگه دختر پسرهای جوونش اینطور مهمونیهارو نگذرونن براشون جای سواله اما وسط اروپاشم که بری کثافت کاری هایی که اینجا اتفاق میافته قفله. چرا؟ چون اونا از اول دیدن. این شکلی بزرگ شدن. دو دره بازی ندارن. چون واسشون عادیه. چون چشمشون دیده. نمیگم اشتباه نمیکنن نه همچین چیزی نیست اما هرکار مزخرفیو خوش گذرونی نمیدونن. چون پرواز کردن پرندهای که سالهاست سقوط و صعود و تجربه کرده با پرندهای که بسته بوده و یهو در قفسشو باز کردن، زمین تا آسمون فرق داره. تو بهتر از هرکسی میدونی که من نه آدم حساسیم نه تعصبهای بیجا و الکی دارم. حبس شدنت هم برای محدود شدن یا کنترل کردنت نیست!