رمان زنجیر و زر پارت ۸

4.4
(19)

 

 

 

هستی با خجالت نگاه دزدید و به آرامی لب زد:

 

-مطمئنی؟ آخه حالا مگه واجبِ؟ کاش بزاریش واسه یه روز دیگه. باشه… باشه. بزار ببینم چی میشه بهت خبر میدم.

خیلی خوب… خیلـــی خوب عزیز من شیش ماهه به دنیا اومدی مگه؟ نَه نگران نباش.

 

 

-باشه تا چند دقه دیگه خبرشو میدم بهت.

 

 

-فعلاً عشقم.

 

عشقم؟ هستی چگونه میتوانست به کسی که تازه وارد زندگی اش شده است، عشقم بگوید…؟

 

تلفن را که قطع کرد، نگاهش را در اطراف چرخاند و من من کنان گفت:

 

-آ..آراد بود.

 

منتظر ماندم تا ببینم آراد عزیزش چه آشی برایمان پخته است.

 

-خب؟

 

-هیچی میگفت خیلی دلم برات تنگ شده. بیا ببینمت و از این حرفا.

 

پس میخواست این روز زیبا را نصفه و نیمه ول کند و برود.

 

-میخوای بری؟ میدونی که شاید دیگه حالاحالاها همچین فرصتی گیرمون نیاد!

 

-بخدا میدونم. بعدشم من عاشق تفریحات دخترونم.

 

-پس چرا الآن میخوای تفریحمونو خراب کنی؟

 

-نمیخوام خراب کنم اما نتونستم روشو زمین بندازم. گفت برام سورپرایز داره و حتماً باید ببینتم. میدونی خیلی مهربونه، تو این مدت هر چی من گفتم گوش داده.

 

-باشه پس من برمیگردم خونه.

 

-نَه..نَه دیوونه شدی؟ یعنی چی برگردم؟ اونوقت میخوای جواب مامانتو چی بدی؟

 

مامان…! فکر آنجا را نکرده بودم!

 

-خوب چیکار کنم؟ تو میگی من میخوام برم پیش آراد تو خیابون نمیتونم بمونم که…

 

-میگم… میگم افرا جونم میای با من بریم؟

 

-ه..هستی تو عقلتو از دست دادی؟ مگه از شرایط من خبر نداری؟

 

به تندی میان حرفم پرید.

 

-صبر کن یه لحظه بزار من برات توضیح بدم. بخدا اونجوری که فکر میکنی نیست. قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیوفته. فقط میریم من یه سَر میبینمش و زود برمیگردیم. همش یه ساعت، نهایت دو ساعت اونجاییم. بعدش میایم میریم ادامه پاساژ گردیمون. حتی شاید وقتمون اضافه اومد و تونستیم شهربازی هم بریم. هووم؟ من مطمئنم خیلی خوش میگذره. لطفاً نزار روزمون خراب بشه.

 

 

 

-خوب چی میشه نری؟ تو شرایطت با من فرق داره. میدونی که اگر کسی بفهمه من دیگه تا آخر عمرم نمیتونم از خونه بیام بیرون!

 

-قرار نیست چیزی بشه. فقط میخوایم بریم دوست منو ببینیم همین!

 

میترسیدم. من از عواقب کارهای خارج از چهارچوب خانوادگی واهمه داشتم!

 

-هستی جونِ هر کی دوس داری بیخیال من شو. بخدا میترسم. من تا حالا از این کارا نکردم. من میرم خونه خودم یه چیزی به مامان میگم، تو هم برو پیش آقا آرادت.

 

با اخم بازویم را در دست گرفت.

 

-اگر بری خونه مامانت بیشتر پاپیچ میشه که چرا با اینکه اِنقدر مشتاق بیرون بودی زود برگشتی و مطمئن باش تا تَه و تو ماجرا رو درنیاره، ول کن نیست.

 

-خوب دربیاره. من که… من که کار اشتباهی نکردم.

 

-بله تو نکردی ولی اگر بفهمه من دوس پسر دارم، مطمئن باش که دیگه نمیزاره با هم دوست بمونیم. حتی ممکنه مدرستو هم عوض کنن. خودت که بهتر میشناسیشون!

 

از دست دادن هستی؟ او تنها دوستم بود! تنها دل خوشی ام…!

 

حق داشت و بی راه نمیگفت. همیشه با کوچکترین خطایی که در مدرسه و توسط هم کلاسی هایم اتفاق می افتاد و به گوش اهل خانه میرسید، مدرسه ام به سرعت عوض میشد!

 

نفس عمیقی کشیدم.

 

-خ..خیلی خوب باشه اما باید زود برگردیم.

 

ذوق زده بالا پرید و با جیغ خفیفی سَرها را به طرفمان چرخاند.

 

-حرف نداری. عاشقتم. بهت قول میدم خیلی بهمون خوش بگذره

 

-خداکنه که فقط پشیمونم نکنید.

 

-پشیمون نمیشی خیالت راحت.

 

***

 

ورودمان به کافه ی لوکسی که در …. تهران واقع شده و نمای بیرونی اش کاملاً نشان دهنده ی ثروت و شکوه بود، مطمئنم کرد که این یک قرار ملاقات ساده نیست!

 

همین که داخل شدیم همزمان با موسیقی زیبایی که پِلی شد، یک پسر جوان و جذاب با قدم هایی آرام و در حالی که سعی میکرد هیجانش را کنترل کند، نزدیکمان شد.

 

چشمان روشنش میدرخشید و نگاهش با محبت قفل صورت هستی شده بود.

 

 

 

-اولین ماهگردمون مبارک خوشگلم.

 

-وای خدا فکر نمیکردم یادت مونده باشه.

 

-اِاِاِ مگه میشه من این روز فرخنده رو یادم بره؟ حرفا میزنیا نفس.

 

ماهگرد دیگر چه صیغه ای بود…؟

تا به حال همچین چیزی را نشنیده بودم. در خاندان تاشچیان ها حتی سالگرد هم وجود نداشت، ماهگرد که جای خود داشت.

 

بالأخره یادشان افتاد که من هم حضور دارم.

 

-آراد جان… افرا بهترین دوستم.

 

پسرک دستش را جلو آورد و همراه با خنده ی کجی گفت:

 

-خیلی از آشناییت خوشبختم افرا جان، هستی خیلی ازت تعریف میکنه.

 

به دست دراز شده اش خیره شدم. هستی با آرنجش در پهلویم کوبید و باعث شد که برای دست دادن یک دل شوم.

 

-ممنون منم همینطور.

 

-بفرمایید از این طرف…

 

پشت میز گرد و شکلاتی کافه نشستیم. خلوتی زیاد و نبود هیچ مشتری دیگری تعجب برانگیز بود.

 

پیشخدمتی جوان با لباس های رسمی کیک را وسط میز گذاشت و شمعش را روشن کرد.

 

-امر دیگه ای ندارین آقا آراد؟

 

-دمت گرم کاری بود صدات میکنم.

 

-میرسم خدمتتون.

 

-عشقی.

 

-منتظر چی هستی پس گلم؟

 

هستی با ذوقی فراوان شمع شماره یک را فوت کرد و آراد در مقابل چشمان گرد شده من خم شد و دستش را بوسید!

 

به جای هستی من از خجالت آتش گرفتم.

آراد دست در جیب شلوارِ زیادی خوش دوختش کرد و جعبه ی کوچکی را بیرون آورد.

 

-اینو برای تو گرفتم. امیدوارم که بپسندیش.

 

دستبند ضریفی که میان حلقه هایش مروارید های کوچک کار شده بود، خوشی هستی را تکمیل کرد!

 

-افرا خانوم میشه ازمون عکس بگیرید؟

 

 

-افرا… افرا خانوم؟

 

با صدا زدن های آراد ناگهان به خود آمدم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
2 سال قبل

دلم برا افرا میسوزه

ارسلان
2 سال قبل

یکم بیشتر بزار

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x