انگار کم کم اثرات بی حسی داشت از بین میرفت.
دقیقا از موضعی که سوزن واردِ رگم شده بود، تا جایی نزدیک به گردنم درد داشتم.
– تموم شد!
انگار تا آن لحظه نفسی که به شدت سعی در حبس کردنش داشتم به یکباره به ریههایم برگشت که با شدت مشغولِ سرفه کردن شدم!
دکتر به آرام نیم خیزم کرد و با کف دست چند بار میانِ دو کتفم کوبید:
– خوبی؟
سرفههایم جایشان را به سرگیجه داد.
روی تخت بیحال دراز کشیدم و دکتر بالاخره ماسکی که روی صورتش زده بود برداشت و اکنون لبخندش را روشن تر از هر زمانِ دیگری میدیدم:
– همسرت و پدرت توی راهروان…
خواستم دهان باز کنم و بگویم که آن ها را نزدِ من فرا بخواند ولی دکتر پیش دستی کرده و گفت:
– اینجا یه محیطِ کامات ایزوله شدست! حداقل باید نیم ساعت از تزریق بگذره، میان پیشت عزیزم، نگران نباش!
نیم ساعتی که گذشت برایم یک عمر بود.
عقربههای ساعت به جان کندن تکان میخورد و زمان انگار قصدِ ایستادن در همین نقطه را داشت!
درد هر لحظه بیشتر میشد و میدانستم اثرات داروهاییست که به رگم تزریق شده.
حتی صدای قیژ مانندِ در هم، موفق به باز کردنِ پلکهایم نشد:
– کلوچه؟!
جوابی از جانبم نشنید که صدایش را اینبار جایی نزدیک به گردنم شنیدم:
– ملیسا خانم؟ خوشگلِ من؟ خانمم؟ باز نمیکنی اون چشمای پدر درارتو که خواب و خوراکو ازم گرفته؟
میخواستم ولی نمیتوانستم!
چقدر این خواستن و نتوانستن، پارادوکسِ مزخرفی بود!
بوسهی مرطوبی که رویِ گلویم نشاند، بالاخره باعثِ باز شدنِ چشمهایم شد.
نگاهِ گیجم را به چشمهایش دوخته و غیاث با لبخند گفت:
– پاشو کمک کنم لباساتو بپوش، بریم خونه!
با کمی زور نیم خیز شدم، آبِ تلخِ گلویم را پایین فرستاده و پچ زدم:
– بدنم درد میکنه!
مانتوام را با کمکِ خودم تنم کرد و در همان حال گفت:
– دکتر برات مسکن نوشته، بریم خونه بهت میدم بخوری.
دگمههای مانتوام را یک به یک بست، سپس خم شد و هر دو دستش رویِ کشِ شلوارِ آبی رنگِ بیمارستان نشست.
پاهایم را کمی بهم چفت کرده و گفتم:
– خودم میتونم!
بی توجه شلوارم را تا زانو پایین کشید.
بدون اینکه به کبودیهای کوچک و بزرگِ رویِ رانِ پایم نگاه کند گفت:
– میدونم که خودت میتونی، ولی میخوام به این بهونه منم یه خورده فیض ببرم.
کم کم انگار سرگیجه داشت از سرم میپرید.
مچِ پایم را گرفته و قبل از اینکه واردِ پاچهی شلوارم کند، بوسهای تب دار رویِ قوزکِ پایم نشاند.
لب گزیدم و غیاث به آرامی شلوارم را پایم کرد.
دگمهاش را بسته و روبرویم ایستاد.
برایِ دیدنش به ناچار مجبور بودم سرم را کمی بالا بگیرم.
دستش لابهلای موهای صافم فرو رفت و به آرامی گفت:
– کلوچهی قویِ من!
خم شد و پیشانیام را بوسید:
– دُکی میگفت زنت چقدر قویه، گفتم زِکی گرفتیمون دکتر؟ مگه میشه زنِ من باشه و قوی نباشه؟ این همه مدت زیرِ این بدن پیچ و تاب خورده و آخ نگفته، فقط ناز کرده، حالا بیاد از دردِ چهار تا سرنگ آخ بگه؟
_♡__
غیاثِ بی ادبِ منحرف🙂😂
چشم گرد کرده و گفتم:
– اینارو واقعا بهش گفتی ؟
با نوکِ انگشت، ضربهای کوتاه به نوکِ بینیام زده و ارام پچ زد:
– نه خنگ کوچولو!
دست زیرِ بازویم انداخته و به آرامی کمک کرد تا از رویِ تخت بلند شوم.
– بابا کجاست؟
از درِ اتاق خارج شدیم و غیاث گفت:
– رفته پیشِ دکترت، میاد الان.
از اینکه بابا اینقدر پیگیرِ احوالم بود، بجایِ خوشحال شدن، غمیگن میشدم.
میدانستم که چقدر بیماریِ من روح و روانش را بهم ریخته!
نگاهم به دختر بچهای که رویِ صندلیهای سبز رنگ بیمارستان نشسته بود افتاد.
بطریِ شیر کاکائو در یک دستش و جلدِ کیک در دست دیگرش.
اب دهانم را آرام پایین فرستاده و پچ زدم:
– غیاث؟
شقیقهام را بوسید:
– جون؟
– بعد که از اینجا رفتیم، بریم با بابا شیر کاکائو و کیک بخوریم؟
نگاه متعجبش پر از خنده بود.
سرش را آرام تکان داد و لب زد:
– شیر کاکائو که چیزی نیست، شما تعارف نکن اگه چیز دیگهایم میخوای برسیم خونه خدمتت میدم عزیزم!
انگار شیطنتش نیرویِ دوباره به زانوهایم بخشید، قامتم را راست کرده و خندهام را به زور کنترل کردم:
– یه چند وقته کتک نخوردی، خیلی بی ادب شدیا!
با طمع زبان رویِ لبِ پایینش کشیده و لب زد:
– یادم رفته دست به کتک چقدر خوبه! مخصوصا وقتایی که چنگ میندازی به تنم و هی میگی آی! غیاث جون یواش تر! چقدر خوبه وای!