با گونههایی گر گرفته مشتم را به بازویش کوفته و پچ پچ کنان گفتم:
– خیلی بی حیایی غیاث! آخه اینجا جای این حرفاست؟
دست دورِ کمرم حلقه کرده و بی توجه به محیطِ اطراف دوباره روی شقیقهام را بوسید:
– تو که تو اتاقم رو نمیدی کلوچه مجبورم یه جایِ دیگه بهت بفهمونمش!
خواستم حرفی بزنم که چشمم به بابا افتاد، با رنگ و رویی که از چند ساعتِ پیش به وضوح باز تر شده بود نزدیکمان شد.
روبرویم ایستاد.
نگاهش را یک دور به من و یک دور به سمتِ غیاث چرخانده و سپس گفت:
– با اینکه جلسهی اوله ولی دکترت خیلی راضی بود!
و سپس دو طرف صورتم را میانِ دستهایش گرفت، خم شد و رویِ پیشانیام را محکم بوسید و سپس گفت:
– قربونِ پرنسسِ قویِ خودم بشم!
انگار جانیِ دوباره به تنم تزریق شده بود!
دیگر خبری از بد حالیِ چند لحظهی قبل نبود!
انگار شکوفههای امیدواری در دلم جوانه زده بود!
لبم به خنده کش آمده و آهسته گفتم:
– میشه بریم…
غیاث میانِ صحبتم پریده و با متانت گفت:
– ملیسا هوس شیر کاکائو و کیک کرده، یه جایِ خوب میشناسم اگر از نظر شما مشکلی نیست بریم اونجا؟!
بابا اول چشمهایِ من خیره شد و سپس نگاهش را به غیاث دوخت.
با کمی استرس به نیم رخش زل زدم!
میدانستم که هنوز از ته دلش راضی به بودنِ غیاث در کنار من نیست ولی با این حال دستش را به ارامی میانِ دو کتفِ غیاث کوبیده و گفت:
– بریم، امروز روزِ ملیسائه!
نفسم را با اسودگی بیرون فرستادم و تو گلو خندیدم و صدایِ پر محبتِ غیاث، عیشم را تکمیل کرد:
– جانم! قربونِ خندههات برم من!
جلویِ آبمیوه فروشی کوچک و جمع و جوری که غیاث معرفی کرده بود ایستادیم.
بابا با اکراه نگاهی به دور و بر انداخته و گفت:
– اینجاست؟!
لحنِ صحبتش لبخندِ کمرنگی که از ابتدا روی لبم نشسته بود را کم کم از بین برد!
این قسمت از تهران جزِ محلههای متوسط رو به پایین محسوب میشد و غیاث هم بیست و هشت سال ساکنِ یکی از همین محله ها بود!
خواستم حرفی بزنم که غیاث ارام و بدون ناراحتی پاسخ داد:
– نگاه به شکل و شمایلش نکنید، کارش تمیزه!
نگاهش را به من دوخت، لبخندی به آرامی رویِ لبش نشاند و با انگشتِ شست و اشاره لبهایم را وادار به کِش امدن کرد و گفت:
– وا رفتی که! شیرکاکائو میخوری فقط؟
سر تکان دادم و غیاث محجوبانه گفت:
– شما چی میخورین؟
بابا هم به طبعیت از من شیرکاکائو سفارش داد.
غیاث از ماشین پیاده شد و نگاه من از پشت رویِ عضلاتِ سفت و برجستهی شانههایش نشست.
چرا تا به حال دقت نکرده بودم که این مرد، همانقدری که از روبرو زیباست، از پشتِ سر هم دستِ کمی ندارد؟
نگاهم از رویِ سرشانههایِ پهنش به طرحِ خالکوبیِ عجیب و غریبِ رویِ ساعدش کشیده شد، هر چند معنیِ آن را نمیدانستم ولی از نظرم، زیباترین طرحِ رویِ جهان به حساب میآمد!
– ملیسا بابا؟
به ناچار نگاهم را از غیاث جدا کرده و پچ زدم:
– بله؟!
از آینهی وسطِ ماشین خیرهام شد و گفت:
– میخوای اگه به دلت نیست بری…
میانِ صحبتش پریده و رشتهی کلام را به چنگ گرفتم:
– من…هشت ماهِ تموم کنارِ این مرد و این آدمایی که تو همین کوچه ها دارن زندگی میکنن، زندگی کردم!
شاید قبلا…شاید چرا؟ قبلا فکر میکردم اینجاها، همه چیزش کثیفه حتی آدماش، ولی الان…
نگاهم را دوباره به نیم رخِ غیاث که داشت هزینهی سفارشاتمان را پرداخت می کرد دوختم و پچ زدم:
– الان دارم با بهترین مردِ دنیا که واسه یکی از همین کوچه پس کوچههای پایین شهره زندگی میکنم و عاشقشم!
غیاث سوار ماشین شد، لیوانِ شیر کاکائویِ داغ را به سمتِ بابا گرفت و گفت:
– بفرمایید!
و پس از آن رو به من ارام پچ زد:
– یه خورده داغه!
لیوانم را برداشت و شروع به فوتِ کردنش کرد، گوشهی پلکهایش چین خورده بود و از این زاویه، قوزِ بینیاش واضح تر دیده میشد.
فکِ خوش خط و خال و لبهای مردانهاش، پیشانیِ بلند و موهایی که اکثرِ اوقات سایه بانِ پیشانیاش میشد، همه و همه با چاشنیِ هیکلی مردانه که برای ساختنش عرق ریخته بود، مردی به نامِ غیاث را شکل داده بود!
سنگینیِ نگاهم رویِ نیم رخِ صورتش، باعثِ برگرداندنِ سرش به سمتم شد:
– چیشده؟
قهوهایِ چشمهایش برایم از هر اقیانوسی آبی تر بود!
حضورِ بابا را نادیده گرفتم و دستم به آرامی رویِ ته ریشِ اصلاح نشدهاش نشست:
– هیچی!
آرام لیوان را به دستم داد:
– پَ چرا یه طوری نگا میکنی انگار یه چیزی هست؟ حواست باشه نسوزونی دستتو!
لبم را به لبهی لیوان نزدیک کردم و به ارامی قورتِ کوچکی از شیرکاکائویِ داغ و غلیظ را نوشیدم:
– خوشمزست!
زبان رویِ لبِ پایینش کشیده و پچ زد:
– نه به اندازهی تو!
مدام حواسش به دستم بود که مبادا از گرمیِ اندکِ لیوانِ کاغذی بسوزد.
تا آخرین قطرهی شیرکاکائو را با ولع نوشیدم و لیوانِ کاغذی را میانِ انگشتهایم مچاله کردم:
– خیلی خوشمزه بود!
لیوانِ خودش را به سمتم گرفت و گفت:
– اینم واسه توئه!
خواستم مخالفت کنم ولی تو گلو خندید و گفت:
– چشمات داره میگه دلت تو لیوانِ منه کلوچه!
اهسته تر کنارِ گوشم زمزمه کرد:
– بخور که بعدش چاق و چله بشی و من تو رو بخورم!