رمان فستیوال پارت ۴۳

4.5
(22)

 

 

 

_ چه گهی خوردی؟!

 

از ترس به صندلی ماشین چسبیده بودم

 

_ امشب برات کم بود باید بلایی به سرت میاوردم که کشون کشون هم نتونی راه بری!

 

با پلکایی که روی هم میفشردم جواب دادم

 

_ دارم به درد کشیدن کنارت عادت میکنم.

 

خنده ی عصبی کرد و کنار کشید

_ توی همین چند روز به این نتیجه رسیدی؟ من که هنوز شروع نکردم.

 

شروع نکرده بود و حالش این بود، اگه شروع میکرد چی میشد؟!

 

بابای سامیار جلوی در ایستاده بود و منتظر و نگران به طرفمون اومد

 

_ کجا بودین شما؟ بخدا هزارجا سراغتونو گرفتم بی خبر کجا گذاشتین رفتین؟

 

سامیار بی حوصله جواب داد

_ به نبود من که عادت دارین این ادا و اصولا چیه!

 

_ غیب شدنای تو که عادیه، اما این دختر نه!

 

تا جایی که میشد سرمو تو فضای تاریک ماشین بردم تا صورتم دیده نشه.

 

منیرخانوم هراسون در ماشین رو باز کرد و دستمو گرفت

 

_ بیا دخترم تو با اون حالت کجا رفتی آخه؟

 

شالمو کشیدم روی صورتم تا لبای کبودم دیده نشه و آروم پیاده شدم

 

_ دختر این چه بلاییه که سر لباسات اومده؟ مگه با کسی دعوات شده؟

 

لبمو مخفی کردم اما پارگی لباسم ضایع بود

 

با کنجکاوی دستم رو کشید

_ شالتو بردار ببینم چی به روزت اومده؟

 

_ تو رو خدا منیرخانوم بذارین برم داخل بعدا حرف میزنیم…

 

_ اولا منیرخانوم نه و مامان! بعدشم تا نفهمم چی به روزت اومده ول کن نیستم.

 

اینو گفت و شالم رو محکم از سرم کشید.

قسمتی از موهام توی صورتم ریخت دوباره لبمو گاز گرفتم تا شوری خون مهمون مزه ی تلخ دهنم بشه

 

با دستای نیمه چروکیده‌اش موهامو از صورتم کنار زد

 

نگاه ناباورش چندبار بین منو سامیار چرخید

 

_ خدای من! این لباس پاره و شونه های سرخ و کبود و لبایی که خون میاد!

 

اخماشو درهم کشید و تهدیدوار پرسید

 

_ کی جرأت کرده چنین بلایی سر دختر من بیاره؟ مگه بی کس و کاره؟

 

مخاطبش من بودم اما نگاهش به سامیار بود.

 

دستی به خون لبم کشید و با غم گفت

_ وحشی بوده حتما!

 

دستشو گرفتم

_ نه مامان کار کسی نبوده! من داشتم از ماشین پیاده میشدم افتادم تو جوب اینجوری شدم …

 

_ مگه سام اونجا نبود که تو افتادی؟ اصلا چرا باید ماشینش رو بد پارک کنه تا تو بیفتی؟

 

سعی کردم قانعش کنم

_ نه اون تقصیری نداره مامان، اتفاقا اومد کمکم و اگه نبود نمیتونستم از جوب دربیام.

 

_ چرا نمیگی من این بلا رو سرت آوردم؟!

 

صدای خمارش زیرگوشم دلمو زیر و رو کرد

آروم جواب دادم

 

_ ابراز محبت شوهرمو برای کسی توضیح نمیدم.

 

بابای سامیار پادرمیونی کرد

 

_ خانوم بیا بریم داخل همین که برگشتن خونه برای ما کافیه زن و شوهرن خودشون میدونن!

 

با این حرفش به دادم رسید

نفس عمیقی کشیدم اما منیر خانم کوتاه نیومد

 

_ چی چیو برم داخل؟ حال این دخترو نمیبینی؟ خدا میدونه چی بهش گذشته که رنگ به صورتش نمونده.

 

بابای سامیار با تحکم بازوشو کشید

_ گفتم بریم داخل سام که بچه نیست!

 

سامیار فقط با پوزخند نظاره گر بحث بین مامان و باباش بود انگار میدونست تهش قراره دنیا به کام خودش بچرخه!

 

بازومو محکم فشرد و غرید

_ تکون بده اون پاهای چلاقتو بچه!

 

همون جور که بازومو میکشید پای منم روی زمین کشیده میشد.

صورتم از درد مچاله شده بود

 

_ کاری بهت نداشتم چون بچه بودی گفته بودم پا روی دُمم نذار!

 

_ آخ یواشتر…

 

انگار فعل رو معکوس میشنید چون بازومو محکمتر فشرد و آخم بلند شد

 

_ امشب حال منو جهنم کردی این آتیش باید شعله میگیره و من تلافی اینکارتو سرت درمیارم!

 

در اتاق رو باز کرد و محکم هولم داد داخل

 

با زانو روی زمین افتادم

جلو اومد و بالای سرم ایستاد

 

_پاشو دمر بخواب رو تخت

 

وحشت زده نگاهمو بهش انداختم.

حتما میخواست کار نیمه تمومش رو الان تموم کنه!

 

_ نشنیدی چی گفتم؟

 

آب دهنم رو قورت دادم

_ آخه پام درد میکنه نمیتونم بلندشم.

 

_ همینجا روی زمین دراز بکش.

 

 

از ترس اینکه دوباره عصبی بشه و داد بزنه سریع طاق باز دراز کشیدم.

 

عروسک پشمالو بدجور قلقلکم میداد ولی از ترس نمیتونستم حرکت اضافه بکنم.

 

_ همه ی زن و شوهرا رابطشون باهم اینجوریه؟

 

_ این آدمی که شوهرته ابراز محبتش با درد و کبودیه، میخوای بیشتر بهت محبت کنم؟!

 

با درد چشمامو روی هم گذاشتم و با عجز جواب دادم

_ نه مرسی برای امشب کافی بود

 

دستمو روی شکمم کشیدم کمی برآمده شده بود،ترسیدم با یه نگاه کوچیک متوجه عروسک بشه سریع دستمو عقب کشیدم

 

اما همین حرکت دستم توجهش رو جلب کرد

_ لباستو بزن بالا.

 

با چشمای گرد شده نالیدم

_ آخه من…

 

_ یالا بزن بالا تا بقیشم پاره نکردم!

 

با دستای لرزون و بغضی که دوباره به گلوم برگشته بود آروم لباسمو کمی بالا بردم اما نرسیده به عروسک متوقف شدم.

 

ایندفعه تذکر نداد و خودش بقیه ی لباس رو بالا زد. با دیدن عروسک زیر لباسم اخماش عمیق شد

 

_ فکر کردی زندگی مشترک خاله بازیه؟ عروسک توی ماشین منو کندی آوردی باهاش بازی کنی؟

 

با یه حرکت سریع لباسمو بالاتر برد. گوشه ای از زیرپوشم مشخص شد

از خجالت چشمامو بستم

 

_ نه خب این عروسک رو میخواستم…

 

_ بازی دوست داشتی به خودم میگفتی!

 

پوزخندی به چهره ی ترسیده ام زد

_یه چیزی از عروسک بهتر بهت میدم باهاش بازی کنی

 

متوجه منظورش نشدم اما میدونستم تک تک حرفاش گواه بد بود برام

 

سرانگشتاش رو به سر شونه ام رسوند

 

لباسم رو دقیقا از همون قسمت پاره شده، کشید.

علاوه بر جدا شدنِ سنجاق، بقیشم پاره شد.

 

با عجز نالیدم

_ آخه چه علاقه ای به پاره کردن لباسای من داری؟

 

بدون اینکه بخواد جواب بده از جاش بلند شد و در کمدش رو باز کرد.

ندیدم چی ازش بیرون کشید .

 

پاهاش رو از هم باز کرد و دوطرف بدنم گذاشت و روی تنم خم شد.

 

نفسمو کامل حبس کردم

 

شونه ی برهنه‌ام رو لمس کرد دهنمو باز کردم تا از درد جیغ بزنم اما دستش رو محکم روی دهنم فشرد و تهدید آمیز غرید

 

_ جیکت درنیاد تا من کارمو بکنم

 

تند تند سرمو تکون دادم

 

دستش رو از روی دهنم برداشت.

جیغم توی گلو خفه شده بود و وحشت از چشمام هویدا بود.

 

صدام میلرزید

_ تو که گفتی کاریت ندارم…

 

_ دو دقیقه دندون رو جیگر بذاری حالیت میشه

 

جعبه ی کمک های اولیه رو که بالا آورد نفس راحتی بیرون دادم و از طرف دیگه خجالت کشیدم که با خودم فکرای دیگه‌ای کردم و حتما اونم تو دلش بهم خندیده!

 

جعبه رو باز کرد

 

متعجب پرسیدم

_ یعنی میخوای کمکم کنی؟!

 

نگاه بی حوصله ای بهم انداخت اما جواب نداد و بتادین رو بیرون آورد

 

_ تو که میخوای درمان کنی، چرا زخم زدی؟

 

سنگینی وزنش پایین پام بود و بهم فشار میاورد

 

کمی بتادین روی پنبه ریخت و روی زخم بازوم گذاشت. سوزشش صورتمو جمع کرد

 

_ دلم برات نسوخته اگه دارم این کارو میکنم میخوام آروم بشی تا صبح جیک جیک نکنی کپه ی مرگمو بذارم!

 

محکمتر پنبه رو کشید که آخم دراومد

 

_ گفته بودم خوش ندارم وقتی خوابم تختم تکون بخوره نمیخوام از درد به خودت بپیچی و خواب رو زهرمارم کنی.

 

ناامید نگاهمو ازش گرفتم. من الکی امیدوار شده بودم که میخواد کمکم کنه اون دلش برای من نسوخته!

 

پلکامو روی هم گذاشتم تا دیگه صورتش رو نبینم.

حرکات انگشتاش روی پوست تنم مثل سیخ داغی بود که حرارتم رو بیشتر میکرد.

 

آروم از روی پام بلند شد و ایندفعه فشار دستش رو روی ساق پام حس کردم

 

تمام اجزای صورتم به هم فشرده شد و پامو کشیدم.

 

مچ پامو محکم کشید و غرید

_ لگد نپرون بچه وگرنه پات رو هم قلم میکنم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x