رمان اوج لذت پارت ۱۵۳

4.2
(151)

 

اوج لذت:

حوله رو تن زدم و با بدنی که آب ازش شره

میکرد بیرون اومدم.

_ ویی ویی سرده.

_ ده بار گفتم بدنت و خشک کن بعد بیا بیرون.

برو سریع لباس بپوش بیا صبحونه بخوریم.

سری تکون دادم و سمت اتاقم رفتم.

تند بدنم رو خشک کردم و ستی خرگوشی تنم زدم.

به گفته ی حامد موهام رو سشوار کشیدم و آزادانه

دورم ریختم.

وقتی پشت میز نشستم مامان هم بالاخره دست از

کار کشید و رو به روم نشست.

_ چای ریختم. بخور تا سرد نشده.

 

 

 

#پارت_497

باشه ای گفتم لقمه ای نون پنیر گرفتم همراه چای

خوردم.

_مامان میگما ، کیمیا چندسالشه؟

مامان هم قُلُپی از چاییش خورد جواب داد

_یکسال از تو بزرگتره!

چشمام درشت شد

_بیست سالشه؟ چه زود ازدواج کرد!

این حرفو میزدم درحالی که خودم تو نوزده سالگی

ازدواج کردم اما برای من اجباری بود که حامد از

دست ندم وگرنه اگر با اصول بود دوسال نامزد

میمونیدم تا کمی بزرگ بشم!

 

 

مامان سری به نشونه منفی تکون داد

_بنظرم که خیلی خوب کرده دختر باید تا ۲۲

سالگی اولین بچشو هم بیاره.

اخمی کردم و لب زدم

_شما اگر همچین طرز فکری دارین چجوری

حامد تا ۳۰سالگی مجرد موند؟

مامان قندی توی دهنش انداخت قبل خوردن چای

گفت

_حامد اگر اختیارش دست من بود و دختری که

من میگفتم میگرفت تا الان دومین بچشم بدنیا

میاورد ولی خودش نخواست البته برای مرد ،

ِن

س

ازدواج زودم نباشه خوبه حامد الان دقیقا تایمش

زن گرفتنشه.

 

 

نیشخندی زدم و کاش میشد بگم هم دخترت و هم

پسرت جفتشونم تو سنی که تو میخوای ازدواج

کردن اما حیف نمیشد.

بعد از اینکه مفصل با مامان صبحانه خوردیم زود

به اتاقمون رفتیم تا حاضر بشیم.

یه تیپ ساده و دخترونه قرمز سیاه زدم و کمی هم

آرایش کردم چون پوستم کمی رنگ پریده شده بود.

وقتی کامل آماده شدم پایین رفتم منتظر مامان بودم

که زنگ خونه به صدا در اومد!

تعجب کردم ، قرار نبود کسی بیاد یعنی کی بود؟

_پروا مادر باز کن من لباس تنم نیست ببین که؟

چشمی گفتم به طرف آیفون رفتم و با دیدن تصویر

حامد شکه شدم!

 

 

میترسیدم باز برای گفتن خبر ازدواجمون اومده

باشه

مجبورا درو باز کردم و منتظرش موندم تا بالا

بیاد.

_پروا کیه؟

نفس عمیقی کشیدم جواب دادم

_داداش حامده!

با تموم شدن جملم حامد جلوم ظاهر شد و با خنده

گفت

_داداش حامد مرد دیگه باید بگی شوهرم حامد!

سریع دستمو روی بینیم گذاشتم تا صداشو بیاره

پایین

_حامد یواش دیوونه شدی مامان میشنوه.

 

 

بی اهمیت به حرفم خم شد و بوسه ای کوتاه به لب

رژیم زد.

مشتی به شونش زدم تا عقب بره.

فاصله گرفت و نگاهی به سرتا پام انداخت.

_حامد تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا نرفتی سرکار؟

حامد بی اهمیت به سوالم باز نکاهشو به تپم

انداخت اخمی کرد

_پروا این چه وضع لباس پوشیدنه؟ من نمیومدم

میخواستی اینجوری بری بیرون؟

چشمام گرد شد و نگاهم به لباسای تنم افتاد. مگه

چش بود؟ خودم که عاشق تیپم شده بودم.

_چشه تیپم؟به این قشنگی؟

 

 

حامد در خونه رو بست و با لحن قاطعی گفت

_برو مانتو و شلوارتو عوض کن!

حالا اینبار اخمای من تو هم شد ، دستمو به کمرم

زدم پرسیدم

_چرا دقیقا؟ مگه چه مشکلی دارن؟

 

#پارت_498

نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از نبودن مامان

مطمئن شد رون پامو توی مشتش گرفت فشرد.

_اخ ، چیکار میکنی؟

حامد اشاره ای به شوارم انداخت لب زد

 

 

_انقدر شلوارت جذبه که میتونم تمام برجستگی

های پارتو حس کنم!

دستشو بالا آورد روی پهلوم گذاشت

_مانتوت چرا باید انقدر کوتاه و نازک باشه؟

عصبی دستاشو پس زدم و به عقب هلش دادم

_یک من قدم کوتاه پس نمیتونم مانتوی بلند بپوشم

که کوتوله دیده بشم دومن حامد من قبلا هم

همینجوری لباس میپوشیدم ، چطور الان تازه به

چشمت اومد؟

حامد از حاضر جوابی من مشخص بود زیاد

خوشش نیومده

_پروا ربطی به الان و قبلا نداره من این تیپت رو

دوست ندارن باید عوضش بکنی ، خوشم نمیاد

چشم مرد نامحرم به تن و بدن زن من بیوفته!

 

 

چرا همیشه فکر میکردم این حرفارو اگر از کسی

که دوست داری بشنوی جذابه؟ اینکه روت غیرتی

بشه؟

الان دلم میخواست فقط حامد کتک بزنم.

_هیچ باید وجود نداره من با همین لباسا میام. شاید

اگر بهم با لحن معمولی میکفتی مثلا عزیزم این

مانتوت کوتاه یا نظرمو میپرسیدی بهت احترام

میزاشتم و عوض میکردم اما وقتی تو بهم دستور

میدی انتظار نداشته باش من بهت چشم بگم.

انقدر عصبی شده بودم که نمیتونستم جلوی زبونم

بگیرم.

حامد نزدیکم شد و لب زد

_پروا خواهش میکنم برو لباساتو عوض کن.

 

 

باورم نمیشد ، یعنی هیچکدوم از مرفامو نشنیده

بود و فقط همون یه تیکه؟ کاش بخاطر لحنش

حداقل یه معذرت خواهی میکرد.

_حامد دیگه برای خواهش دیره ، من با همین

لباسا میام

_پـرواااا!

صدای پای مامان شنیدم که داشت نزدیک میشد.

رو به حامد حرصی لب زدم

_اگر این لباسا عوض بشن ، رفتار منم ۱۸۰

درجه عوض میشه پس تمومش کن!

انگار متوجه شد که دیگه نباید حرفی بزنه.

کل ذوقم برای رفتن به خرید کور شده بود.

مامان بالاخره اومد و با حامد سلام کرد.

 

_حامد مادر ما میخوایم بریم بیرون ، توام برو

سرکار اصلا برای چی اومدی یهو؟

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد

_امروز کارم زودتر تموم شد ، کاری نداشتم گفتم

بیام پیش شما!

مامان کفش هاش رو پاش کرد جواب داد

_خب الان ما بریم بیرون تو میخوای چیکار

بکنی؟ تنها تو خونه ام حوصلت سر میره!

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد

_بیاید شمارو برسونم ، بعدش خودمم میرم یکاری

میکنم دیگه خونه نمیمونم!

 

 

 

#پارت_499

مامان نگاهی به ساعتش انداخت و سری به نشونه

باشه تکون داد

_باشه خوبه اینجوری دیرم نمیشه.

برای اولین بار اصلا دلم نمیخواست با حامد بیرون

برم اما مجبورا سکوت کردم بی هیچ حرفی از

خونه خارج شدم.

سوار ماشین حامد شدیم ، مامان جلو و من پشت

حامد نشستم.

_خب کجا برم مامان؟

مامان اسم پاساژی که میخواستیم بریم گفت و حامد

فقط سری تکون داد و حرکت کرد.

 

 

تازه نگاهم به شاخه گل رز قرمزی که روی

داشبرد بود افتاد.

اما قبل من مامان خم شد و گل رو برداشت لب زد

_حامد مادر برای کی گل خریدی؟ نکنه برای

عروسمه؟

حتما گل رو برای من خریده بود اما بخاطر مامان

بالا نیاورده بود.

پوزخندی زدم ، مادرم اگر میفهمید عروسش

دخترشه چه حسی پیدا میکرد؟

حامد همینجور که رانندگی میکرد جواب داد

_نه مامان یه دختر بچه دست فروش بود اصرار

کرد یدونه بگیرم دلم نیومد نه بگم بهش دیگه یه

شاخه خریدم!

پس برای من نبودن!

 

 

اصلا مهم نیست ، خریده ده دلش سوخته چرا برای

همه چی حرص میخوری پروا؟

حامد از توی آینه هی بهم نکاه میکرد اما من ازش

دلخور بودم برای همین نگاه نمیکردم.

انتظار داشتم بخاطر رفتارش معذرت خواهی

بکنه.

اون نباید هیچوقت به من دستور میداد مخصوصا

سر همچین موضوعی ، من همسرش بودم نه

رعیتش که بهم دستور بده!

دیگه توی کل راه هیچ حرفی رد و بدل نشد و منم

حرفی نزدم.

وقتی رسیدیم مامان قبل اینکه پیاده بشیم گفت

_حامد مادر تو الان کجا میخوای بری؟ میگما

مطمئنی با ما عروسی نمیای؟

 

 

حامد کمی فکر کرد و نگاهی به من انداخت

_نمیدونم میرم دور میزنم دیگه ، احتمالا عروسی

بیام ولی کت شلوار درست حسابی ندارم!

مامان سری تکون داد به پاساژ اشاره زد

_خب پس توام پیاده شو بریم باهم خرید کنیم مادر

، بزار خودم برات یه کت شلوار بگیرم ایشالله

دفعه بعدی برای خرید کت شلوار دامادیت میایم.

حامد خنده ای کرد و لب زد

_ایشالله ایشالله باشه پس پیاده بشید.

مامان هم از ذوق حامد خوشحال شد و فکر میکرد

حالا حامد اماده زن گرفتنه!

 

 

میدونستم مامان چرا انقدر اصرار به زن گرفتن

حامد داشت ، چون معتقد بود سنش خیلی بالا رفته

و باید زودتر ازدواج بکنه و پدر بشه.

از ماشین پیاده شدیم و مامان جلوتر راه افتاد.

کنار حامد راه میرفتم که دستشو جلو آورد خواست

مخفیانه دستمو بگیره که زود عقب کشیدم.

با صدای ضعیف و سردی زمزمه کردم

_نکن ، نمیخوام!

 

#پارت_500

حامد به مامان نگاهی انداخت و بعد سرش رو

نزدیک گوشم اورد و لب زد:

 

 

_قهر نکن دیگه، باید به حرفم گوش میکردی.

با عصبانیت بهش نگاه کردم. با این که میدونست

و بهش گفتم طرز رفتارش با من بد بوده ولی بازم

جوری رفتار میکرد که انگار حق فقط با خودشه.

_خیلی پرویی و از این رفتارت خوشم نمیاد، برای

چی اومدی باهامون؟

دوباره دستمو گرفت و این بار اجازه نداد دستمو

از مشتش بیرون بکشم، با نگرانی به مامان نگاه

کردم و خداروشکر که غرق خرید بود و حواسش

این جا نبود.

_باید بهت جواب پس بدم؟

وقتی راه میری همه ی باسنت تکون میخوره.

 

 

نیشخندی زدم و حرصی جواب دادم

_خب چون عضوی از بدنمه و طبیعیه.

دستشو دور کمرم چرخوند و منو به خودش

چسبوند، دلخور یکم تنمو ازش فاصله دادم که با

بوسهاش روی گونم متعجب ازش جدا شدم.

با عصبانیت لب زدم:

_داری چیکار میکنی مامان میبینه!

از پشت رسما بغلم کرد و بوسهی دیگهای به

گردنم زد که از خجالت سرخ شدم، توی پاساژ این

چه حرکتایی بود…

نگاه مردم رومون بود و همین خیلی معذبم

میکرد.

 

 

_نمیبینه نگران نباش ، اصلا ببینه من که از

خدامه راحت میشیم.

قلبم با حرفش مچاله شد و حسی بهم گفت که

میخواد رفتار صبحم رو تلافی کنه ولی من واقعا

لباس بدی نپوشیدم که بخواد این جوری باهام رفتار

کنه.

کیفمو محکم فشار دادم و با دو خودمو رسوندم به

مامان. اینجوری دیگه نمیتونست بهم دست بزنه.

من واقعا نمیخواستم مامان الان چیزی بفهمه،

نمیخواستم شادیش خراب بشه و ازم متنفر بشه

ولی حامد انگار که نقشهی شومی داشت.

دست مامان رو گرفتم که با محبت بهم نگاه کرد و

گفت:

 

 

_مامان جان نگاهی به این لباسا بنداز ببین از

کدوم خوشت میاد.

بیتوجه به حامد که با اخم کنارمون راه میرفت

چشمی گفتم و مشغول نگاه کردن به ویترین ها

شدم.

چشمم به لباس قرمزی که مشخص بود تا کمی

بالای زانومه افتاد.

ساده اما خیلی شیک بود.

_مامان اینو ببین چه قشنگه، همون قرمزه.

قبل اینکه مامان نظری بده صدای حامد توی گوشم

پیچید.

_این یکم کوتاه نیست؟

 

#پارت_503

 

به در اتاق تکیه دادم و دستم روی سینم گذاشتم.

گرمم شده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.

نمیدونستم بخاطر حرص خوردن زیاده یا حرکاتی

که حامد روی بدنم انجام داده بود.

خیلی زود پیرهن از تنم در آوردم و لباسای خودم

پوشیدم.

پیرهن برداشتم از اتاق بیرون زدم.

بی اهمیت به حامد که به در اتاق پرو کناری تکیه

داده بود به طرف صندوق رفتم لباس روی

میزشون گذاشتم.

_اینو میخوام عزیزم!

 

 

حامد خیلی زود پشت سرم اومد و با قاطعیت گفت

_پروا اینو نمیخری.

فروشنده نگاهی متعجب به حامد انداخت لب زد

_چرا جناب؟ فکر میکنم خیلی به تنشون نشسته

باشه که!

لبخندی به فروشنده زدم و سرمو به نشونه تایید

حرفش تکون دادم

_بله خیلی قشنگ شد. لطفا شما برام بزارید تو

پاکت…

حامد خواست باز حرفی بزنه که صدای. مامان

مانعش شد.

_واای بچه ها شما اینجایین؟ کل پاساژ دنبالتون

کشتم کجا رفتین یهو؟

 

 

با خونسردی طرف مامان چرخیدم به لباس اشاره

کردم

_من یه لباس دیدم اومدم پرو کردم خیلی قشنگ

شد تو تنم خیلی پسندیدم ، خودمم پول کافی همراهم

نبود حامد صدا زدم بیاد حساب بکنه!

مامان که انگار باور کرده بود جلو اومد نگاهی به

لباس انداخت

_وااای پروا این خیلی قشنگه مادر ، یکم بازه ولی

اشکالی نداره دیگه بجاش قشنگه!

حامد با شنیدن تایید مامان چشماش گرد شد و

نتونست جلوی خودش بگیره

_مامان این یکم بازه؟ این کلا دو وجبه!

مامان نگاهی به حامد انداخت اخمی کرد

 

 

_لازم نکرده شما برای لباس خانوما نظر بدی زود

حساب کن بریم من مردم از گرما.

با حرف مامان لبخند بزرگی زدم و برای حامد

ابرو بالا انداختم.

حس پیروزی میکردم چون هم لباسی که میخواستم

با حمایت کامل مامان خریدم و تازه لباس رو حامد

حساب کرد و این بیشتر بهم چسبید.

بعد از حساب کردن لباس از مغازه بیرون زدیم.

پاکت لباس رو سمت حامد گرفتم لب زدم

_لطفا اینو میگیری؟ دستم درد گرفت.

حامد چشم غره ای بهم رفت و پاکت گرفت.

_مامان عروسیه این دختره ، جداست دیگه؟ قاطی

پاتی که نیست؟

 

 

مامان همینجور که به مغازه ها نگاه میکرد و

خودشو باد میزد جواب داد

_تو فامیلای ما از قدیم تا شام زنو مرد جداست

بعد شام زن و مرد قاطی میکنن دیگه!

یادته که عروسی جمشید رفتیم چجوری بود؟

 

#پارت_504

با یادآوری عروسی جمشید یکی از فامیل های

مامان لبخندی روی لبم نشست.

فامیل های مامان برعکس فامیلای بابام اصلا ادم

های خیلی معتقدی نبودن و عروسی جمشید که

 

 

رفته بودین همه چیز توی هم بود و حتی مشروبات

الکلی هم پخش میکردن.

حامد اخماش بدجوری توی هم رفته بود.

_مامان بنظرم اصلا عروسیو نرید!

_نمیشه زشته نامزدی تو با یکتا همشون اومده

بودن ، تو اگر دوست نداری نیا.

حامد پوف کلافه ای کشید و دیگه حرفی نزد.

منم فقط توی دلم به حرص خوردناش میخندیدم.

همینجور که لبخند روی لبم بود و پشت مامان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

احساس می کنم مادره می خواد از شر پروا خلاص بشه.😔

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x