لبخندی به روم پاشید و سرتکون داد.
_ باشه مراقب خودت باش عزیزم، دیر نکنی.
_ چشم!
کلمهای جز چشم برای گفتن نداشتم، نمیتونستم از مامان سرپیچی کنم؛ اون مادرم بود.
کسی که تو هر شرایطی کنارم بود و حواسش بهم بود، مثل حامد ازم مراقبت کرد و مثل اون بزرگم کرد و حتی شاید بیشتر از اون بهم توجه میکرد.
اما اگه راز زندگیم رو میفهمید همچنان کنارم بود؟
از خونه بیرون زدم و با تاکسی خودم رو به دانشگاه رسوندم و نگاه خیرهی ترانه رو نادیده گرفتم.
میدونستم از کارش پشیمونه ولی من ساده نبودم، اگه میبخشیدم دوباره همین بلا سرم میاومد.
_ سلام!
با صدای کاوه از جا پریدم و بهش توپیدم:
_ وا! چرا مثل جن ظاهر میشی؟ آدم میترسه والا.
_ فکر نمیکردم بترسید، خوبید؟ آب بیارم براتون؟
سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم و نگران نگاهم کرد.
این اینجا چیکار میکرد؟ از هرچی فرار میکردم جلو روم میافتاد، مثل نوید، مثل حامد؛ مثل کاوه!
_ خوبم چیزی نیست.
_ میگم، چرا جواب پیامامو نمیدید؟ یا هم اگه جواب میدید یکی درمیونه و انگار از روی اجباره، معذبید؟
چه خوب که خودش فهمیده بود.
خواستم حرفی بزنم اما سریع خودش ادامه داد:
_ اگه مشکل عتقادات و محرم نامحرمه ، من میتونم با خانوادم بیام تا با خانوادتون صحبت کنن و بعد هم عقد کنیم تا راحت باشید، من دوستون دارم واقعاً وگرنه این همه دنبالتون نمیاومدم و نادیده گرفتناتون رو به پای مشغلهی زیاد نمیذاشتم و راهم و میکشیدم و میرفتم.
چه زود برای خودش بریده بود و دوخته بود؟
عقد؟ خاستگاری؟؟؟ عمراً!
_ آقا کاوه حقیقتش درست فکر کردید، من مشغلهم خیلی زیاده و معذبم ولی اینها دلیل نمیشه شما بیاید خاستگاری، من قصد ازدواج ندارم نمیخوام شما رو هم الکی دنبال خودم بکشونم و امیدوارتون کنم.
حقیقت رو باید چه زود چه دیر میفهمید!
نگاهش رنگ دلخوری گرفت و من سعی کردم ماستمالی کنم.
_ امیدوارم این جواب من باعث خصومت تو کلاسها نشه و دردسر ساز نشه، ما آدمهِ هم نیستیم! خیلی با هم متفاوتیم قبول داری؟
_ ولی میتونیم چند جلسه مشاوره بریم.
_ گفتم که، من قصدم ازدواج نیست! هدفهای دیگهای دارم که اونا در اولویت هستن. شما هم خودتو وقف من نکن، با یکی دیگه مسلماً خوشبختتری.
سرش رو پایین انداخت و سیبک گلوش تکون خورد.
اون میتونست با یکی دیگه زندگیش رو بسازه نه با منی که تکلیفم با خودم مشخش نبود و زندگی و آیندهم رو هوا بود!
منی که دختر نبودم اما اون به چشم یه دختر نگاهم میکرد و از زندگیم خبر نداشت.
_ یه فرصت بهم بدید تا خودم رو ثابت کنم!
چرا نمیخواست قبول کنه ما نمیتونیم با هم کنار بیایم؟
_ شما ثابت شدهای آقا کاوه! اینطوری فقط خودتون اذیت میشید، براتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم!
دیگه بهش اجازه جواب دادن ندادم و ازش فاصله گرفتم ااز کنارش رد شدم.
وارد کلاس شدم گوشه ترین مکان انتخاب کردم نوشتم.
نگاهم به اطرافم افتاد و تازه فهمیدم چقدر محیط دانشگاه آموزشی نیست.
انگار کسی اصلا برای درس خوندن نیومده بود و همه فقط سعی داشتن خوش بگذرونن یا با کسی برن تو رابطه یا به قول مامانم دارن دنبال شوهر میگردن.
اوایل که دانشگاه ثبت نام میکردم بهم میگفت بیشتر دخترای قرطی برای پیدا مردن شوهر میرن دانشگاه و پسرا هم برای اینکه حرف باباشونو گوش کرده باشن.
سعی کردم چشمم از زوج هایی که بغل هم بودن بگیرم و همین که جزوه ام رو در آوردم استاد وارد شد.
تا نزدیک های عصر کلاس هام ادامه داشت و بخاطر غیبت ها کمی عقب افتاده بودم که اصلا برام مهم نبود.
با خستگی تاکسی گرفتم به خونه برگشتم.
همین که وارد شدم مستقیم خودم حموم انداختم تا کمی خستگیم در بره.
مشغول شست و شوی خودم بودم که تقه ای به در خورد
_پروا دختر زود در بیا عموت اینا تا ده دقیقه دیگه میرسن.
از زیر دوش باشه ای بلند گفتم به حرکاتم سرعت بخشیدم.
پنج دقیقه ای در اومدم لباسامو پوشیدم بدون اینکه موهام خشک کنم فقط شونه ساده ای کردم.
از اتاق بیرون زدم صدای سلام احوال پرسی مامان و بابا با خانواده عمو میومد.
به سالن رفتم اما خبری نبود و مطمئن شدم حتما به اتاق حامد رفتن.
با اینکه دلم نمیخواست با برج زهرما روبه رو بشم اما مجبورا به طرف اتاق رفتم وارد شدم.
سلام بلندی گفتم که توجه همه بهم جلب شد و جوابمو دادن.
نگاهم به یکتا افتاد که بغل حامد با کمی فاصله نشسته بود.
_حامد پسرم الان بهتری؟
عمو بود که این سوال میپرسید.
حامد سری به نشانه ببه تکون داد و با لحن شرمنده ای گفت
_عمو ببخشید بخاطر بهم خوردن عقد واقعا شرمنده ام.
قبل عمو زن عمو جواب داد
_حامد جان این چه حرفیه مگه دست خودته تصادفه دیگه ایشالله خوب شدی بهترشو میگیریم.
حامد لبخندی زد و من باز هم درونم اتیش بود.
وای باز هم یه عقد جدید؟ اینبار دیگه حتما عقد میکردن.
یکتا با لحن مهربون و لوسی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت
_عزیزم به این چیزا فکر نکن فدای سرت به هم خورد ، همین که تو حالت خوبه خداروشکر.
از حرفای یکتا نزدیک بود شاخ در بیارم.
پس اونی که شب عقد مثل عصا قورت داده ها نشسته بود میگفت عقدم بهم خورد و غرغر میکرد کی بود؟
چشمام ریز کردم و دستام مشت شد.
یکتا کمی به حامد نزدیک شد و با صدای ضعیفی لب زد
_دیگه لازم نیست مراسم بگیریم یه عقد کوچیک بین خودمون میگیریم هروقت خوب شدی عزیزم.
حامد سری تکون داد
_باشه
دلم نمیخواست توی اون جمع مزخرف باشم.
یواشکی بدون هیچ سر صدایی از اتاق خارج شدم به آشپزخونه فرار کردم.
بغضی که داشت خفم میکرد شکست و اولین قطره اشک از چشمم افتاد.
چرا نمیخواستم قبول کنم حامد برای من نیست و فقط برادرمه؟
با شنیدن صدای پایی سریع اشکامو پاک کردم و خودمو مشغول شستن ظرف ها نشون دادم.
_دخترم چرا اومدی اینجا؟ حالا واجب نیست اینارو بشوری که؟
بدون اینکه سرمو بلند کنم گلومو صاف کردم
_خواستم کمک بکنم از صبح دانشگاه بودم دست تنها گفتم حتما خسته شدی.
مامان به طرفم اومد شونمو گرفت و منو به آغوش کشید
_قربونت برم دختر با فکر من ، اینارو ول کن بیا این دارو های حامد ببر براش
نمیخواستم زیاد جلو چشمش باشم و زود مخالفت کردم
_مامان دیگه دستم کفیه نمیشه خودت ببری؟
مامان دستمو زیر آب برد و با سماجت گفت
_نه پام درد میکنه نمیتونم باز برم بالا تو ببر من ادامشو میشورم.
مجبورا باشه ای گفتم دستامو آب کشیدم و دارو های حامد همراه با آبمیوه طبیعی مه مامان برای حامد میگرفت بالا بردم.
نزدیک در که شدم صدای یکتارو شنیدم
_حامد نمیدونی چقدر نگرانت شدم که اصلا انگار قبلا داشت وایمستاد.
_چرا؟
باز صدای یکتا اینبار با عشوه و لحن خاصی اومد
_خب عشقم فکر کن شبی جفتمون منتظرش بودیم تا به هم برسیم و با هم یکی بشیم این اتفاق برات افتاد.
حامد من برای اون شب کلی برنامه داشتم ، میخواستم ماری کنم یکی از بهترین شبای عمرت بشه.
دستام بیشتر به سینی فشار دادم ، رسما داشت میگفت قصد داشتم زیرت بخوابم دختره پرو!
_یکتا زشته یکی میشنوه
یکتا خنده ای کرد باز ادامه داد
_همشون رفتن پایین نگران نباش فقط من و توییم.
حامد نمیدونی چقدر دلم میخواد با دستات بدنم لمس کنی.
دیگه حالم داشت ازشون به هم میخورد.
کاش زودتر دست این یکتا رو بشه.😑چقدر چِندشو نچسپه.😡