او
نخودی خندیدم.
مامان به چشم خوردن زیادی اعتقاد داشت.
_ هر دو خوش بر و رویید حق داره هرکی چشمتون زده باشه، خدا به داد بچههاتون برسه، بچهی تو که چشمهاش به تو بره، بچهی حامدم جذبهش به باباش بره و خوش قد و بالا باشه… اووو چه بشه.
ابروهام بالا پریده بود.
مامان همچنان خیره به دیوار با ذوق تو رویاهای رنگارنگش سیر میکرد.
_ فکر کن بچههاتون با هم ازدواج کنن!
چی داشت میگفت؟
باید این فکرای مزخرف و از سر مامان بیرون میبردم.
_ مامان جان ببین اصلاً معلوم نیست من کی عروس شم یا حامد کی دوماد شه! اصلاً شاید من نازا بودم، شاید اصلاً بچههامون از هم متنفر بودم؛ یا دختر من از پسر حامد بزرگتر بود که برای من این مسئله خیلی مهمه شایدم برعکس!!
مامان اخمهاش تو هم رفت و رو ترش کرد.
_ خُبه خُبه! خدانکنه، نازا بشی که چی؟ نفوس بد نزن خوشگلم. حامدمم کم کم دوباره یه محضر وقت میگیرن واسه عقد.
لبخند رو لبم ماسید.
سرم رو پایین انداختم تا متوجه حال خرابم نشه.
_ وای مامان اصلاً این بحث نتیجهای نداره بیخیالش، منم خوابم گرفتم قرصا اثر کرده.
بعد از کلی قربون صدقع رفتن مامان بالاخره بیرون رفت و من و با دنیای خودم تنها گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم.
من قصدم بهم زدن زندگیش نبود.
قصدم خورد کردن غرور خودم و له کردنش زیر پام نبود.
قصدم این نبود که خودمو در دسترسش بزارم.
قصدم این نبود خودمو کوچیک کنم.
قصدم شرارت نبود.
من فقط نمیتونستم به قلب بیصاحابم حالی کنم اون واسهی من مثل یه سیب ممنوعهس! نمیتونستم حالی کنم باید ازش دوری کنم.
حالش بد بود نگرانش میشدم، حالش خوب بود هم نگرانش میشدم! نگران اینکه نکنه این خوشی یهو زمین بزنتش…
میخواست ازدواج کنه ناراحت بودم.
از طرفیم از تخت بیرون اومده بود خوشحال بودم.
من فقط بهش دل داده بودم! همین!
خسته از این روند تکراری چشم بستم.
پس کی تموم میشد این همه ذلت کشیدن؟ کی قرار بود خوشبختی منم برسه؟
اون شاهزادهی سوار بر اسب که تو رویای همه دخترا بود کی از راه میرسید؟
هرکسی زندگیم رو از بیرون میدید فکر میکرد من چقدر نادون و ابلهم که میزارم یه پسر اینطور من رو به بازی بگیره و با اینکه قلبم رو میشکنه باز سمتش میرم.
اما دست من نبود.
عشق حرف حالیش نمیشه، تو هرچی سر بیاری اون هی کلاه میاره.
صد تا بدی هم تو حامد بود من فقط خوبیش رو میدیدم.
آره دلم رو میشکست اما چند دقیقه بعد یا نهایتاً چند ساعت بعد فراموش میکردم.
انقدر با خودم فکر و خیال کردم تا بالاخره خوابم برد.
خوابی که موفق شد خستگی رو از تنم بیرون ببره، پر از آرامشی که تو دنیای بیداریم نبود!
با حس سوزش گلوم سرفهای کردم و چشمهام رو باز کردم.
لعنتی گلوم ناجور میسوخت.
جلوی حامد نقش بازی کرده بودم اما در اون حد هم بیحال نبودم.
تاریکی اتاق رو گرفته بود و مشخص بود شب شده.
کورمال کورمال سمت کلید برق رفتم و لامپ رو روشن کردم که بلافاصه چشمهام رو زد.
ناچار دستم رو جلوی چشمهام گرفتم تا به نور عادت کنن.
کمی بعد صدای قار و قور شکمم نشون از ضعف شدیدم رو داد و سریع از اتاق بیرون رفتم.
تو همین چند ساعت هم دلم برای حامد تنگ شده بود اما این چند وقت سعی کرده بودم باهاش سرد برخورد کنم تا بفهمه چقدر بد دلم رو شکسته با حرفهاش!
پلهها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.
مامان پشت گاز مشغول آشپزی بود.
_ سلام!
_ عه سلام عزیزم. ساعت خواب؟
صدام بخاطر خواب گرفته بود و عادی بود.
_ تشنهم شد گفتم آب بخورم.
تو دلم اضافه کردم: گشنهم هم شد پس یچیزیم بخورم!
لیوانی آب پر کردم و یه نفس سر کشیدم تا باعث بشه راه گلوم باز شه، هم صدام به حالت عادی برگرده هم سوزشش کمتر شه.
دستخوش تصوراتم صدام به حالت عادی برگشت.
_ چیزی داریم بخورم؟
_ چیز ترش نخور فقط بدتر نشی! تو یخچال میوه و یکم از غذای ظهر هست. حامدم امشب نمیاد برای همین گفتم غذا رو دیرتر حاضر کنم.
هم خوشحال بودم از اینکه نمیاومد و هم ناراحت!
ناراحت از اینکه نمیتونم ببینمش و حالش رو بفهمم، خوشحال از اینکه بالاخره بینمون فاصله افتاد تا من وسوسه نشم.
اشتهام تا حدودی کور شده بود پس فقط به خوردن یه سیب اکتفا کردم.
_ من میرم یخورده مشغول درس و دانشگاه شم.
_ باشه عزیزم شام حاضر شد صدات میزنم.
سرتکون دادم و راهی اتاقم شدم.
همینکه جزوههام رو روی تخت ریختم صدای زنگ گوشیم بلند شد و باعث شد متعجب از روی میز بردارم و به صفحهش نگاه کنم.
اسم حامد رو صفحه خودنمایی میکرد.
چرا این وقت شب به من زنگ زده بود؟
به ساعت بالای گوشی که ساعت هشت رو نشون میداد نگاه کردم.
یعنی چیکارم داشت؟
با لمس آیکون سبز مانع قطع شدن تماس شدم و با سردترین حالت ممکن گفتم: سلام!
_ سلام خوبی؟
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم طوری که انگار رو به رومه و داری میبینتم.
_ به خوبی شما نمیرسم. کاری داشتی؟
_ چرا گارد میگیری حالا؟
_ گارد؟ نه من چیزی حس نمیکنم.
از این زبونی که داشت خودش رو نشون میداد خوشم اومده بود.
_ باشه بابا، منم خوبم مرسی، پهلومم خوبه سلام داره!
اشارهی غیر مستقیمش به این بود که حالش رو نپرسیدم.
مرسی بابت پارت گذاری منظمت گلم 😊
مثل همیشه عالی و منظم 🥰👏🏻
خیلی خوشحالمون میکنی وقتی زود زود پارت میزاری ماچ به لپت لاوم خسته نباشی